Sunday, October 26, 2008

Thursday, October 09, 2008

Real people

اینجا طهران!
لذت بردم وقتی خوندمش. تمام حرف‌هایی که دوست‌داشتم بزنم و زده.
طهران شهر تنفر برانگیزی که دوستش‌دارم. شهر سیاه و دود گرفته‌ایی که ۱۰۰۰ خاطره‌ی تلخ و شیرین ازش دارم. غروب‌های خاکستری. بارون‌های نم‌نم. اولین نسیم خنک پاییز و اولین سوز زمستون.
پتوی دودی که روشه، خوردی اعصاب تمام آدم‌هایی که توشه. ریخت و قیافه‌ی دخترها و پسرهاش، لباسها و آرایش و ماشین‌هاش. دورغ‌هاش و سختی‌هاش.
اینجا جایی کمی دورتر از طهران. جایی که وقتی هستی دلت برای تمام زشتی‌هایی اون شهر تنگ می‌شه. جایی که با تمام خوبی‌هاش طهرون نمی‌شه. جایی که تا وقتی توش هستی غرولند می‌کنی و از طهرون می‌گی تا اینکه دوباره بر می‌گردی و می/ بینی همون آشه و همون کاسه.

Tuesday, October 07, 2008

To count or not to count

این را می‌نوسم برای تو:

قرمز: خوش قلب اما خود پرست
اين رنگ مظهر شدت و زياده روي است که گاهي در جهت مخالف آن است. قرمز رنگ عشق و تنفر و فداكاري و خشونت و خون و آتش. كسي كه به اين رنگ علاقه دارد هرگز نمي تواند در زندگي بي تفاوت باشد. اين گونه اشخاص تند و سركش و در عين حال فعال و شجاع و کمي عجول هستند. احتمال شكست به خصوص در عشق براي آنها فراوان است.قضاوتهاي عجولانه و ناگهاني در مورد ديگران اغلب سبب از بين رفتن دوستي هايشان مي شود، با آن كه در عشق كاملاً فداكارند اما اگر روزي حوادث بر وفق مراد نباشد بدون تفكر و جويا شدن علت مي جنگند. دو عيب بزرگ خودپرستي و عدم كنترل، در نفس آنهاست و دو صفت ممتازشان خوش قلبي و حس بزرگ طلبي است. به طور كلي دوستداران رنگ قرمز داراي خصوصيات متضادي هستند.

و این یکی را برای خودم:

آبي: نظم، پشتكار، تنهايي
رنگ آبي از رنگهايي است كه طرفداران زيادي دارد. اگر به اين رنگ علاقه داريد، كاملاً مي توانيد هوس و احساسات و هيجانات خود را كنتر ل كنيد. ظاهر آرام شما ديگران را وادار مي كند كه به شما احترام بگذارند و دوست داريد پيوسته مورد احترام و ستايش ديگران قرار بگيريد.در خريد و پوشش لباس قناعت مي كنيد و به علت شرم و حيا و گاه غروري كه داريد ميل داريد اغلب تنها باشيد. حماقت و عدم فهم ديگران شما را كسل مي كند و كساني كه از نظر هوش و فهم بر شما برتري دارند شما را ناراحت مي كنند.كارهاي خود را از روي نظم و ترتيب و بر پايه قواعد معيني انجام مي دهيد. يكي از صفات مشخص شما پشتكار شماست.

مال من که طبق معمول فقط اندکیش شبیه است. مال تو هم کلی‌ست. من که تنها چیزی که ندارم کنترل روی احساساتم است. نظم هم که خودت بهتر می‌دانی. پشتکار هم خلاصه می‌شود در بعضی چیزها، کلی نیست. کمد لباسهایم را هم که بهتر در جریانی.

تضاد هم که ندیدم در تو، عجول هم نیستی! اگر قرمز اینطوریست به نطرم خیلی هم قرمز نیستی. در مورد عشقهایت هم که نگفتی شکست خوردی یا نه. اگر خواندی و خواستی بنویس که چقدر به تو شیبه است این تعریف. می‌خواهم نظر خودت را هم بدانم.

منبعش هم راستی اینجا بود

Tuesday, September 23, 2008

It's Always Last Minutes

درس اول: يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!

نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!
-------------------------------------------------------------------------------------

درس دوم: يه کلاغ روی يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاری نمی کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم می تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد!


نتيجهء اخلاقی: برای اينکه بيکار بشينی و هيچ کاری نکنی ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشی!
-------------------------------------------------------------------------------------
درس سوم: يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد می کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشيش زير چشمی يه نگاهی به پای راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحانی ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحانی! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر می گرده سريع ميدوه و از توی کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا می کنه و می بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!


نتيجهء اخلاقی اينکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست ميدی!
-------------------------------------------------------------------------------------

درس چهارم: بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه... همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود... تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازی زمين!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره... زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت... پيتر پرسيد: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود... پيتر گفت: خوبه... چيزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!


نتيجهء اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه ، هميشه بايد در وضعيتی باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيری کنيد!
-------------------------------------------------------------------------------------

درس پنجم: من خيلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم... والدينم خيلی کمکم کردند... دوستانم خيلی تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط يه چيز من رو يه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زيبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوين عروسی... سوار ماشينم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من ميرم توی اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستی بيا پيشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... يهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدی... ما خيلی خوشحاليم که چنين دامادی داريم... ما هيچکس بهتر از تو نمی تونستيم برای دخترمون پيدا کنيم... به خانوادهء ما خوش اومدی!


نتيجهء اخلاقی: هميشه کيف پولتون رو توی داشبورد ماشينتون بذاريد!
-------------------------------------------------------------------------------------

درس ششم: يک روز یک گنجشکه توی هوای سرد پرواز میکرد که از شدت هوای سرد یخ میزنه و میافته روی زمین. گاوی که از اونجا رد میشده یک تپاله میاندازه روش و از اونجایی که تاپاله گرم بود گنجشک بیچاره رو گرم میکنه و اون شروع به جیک جیک میکنه. یک گربه ای از اونجا رد میشده صدای جیک جیک رو میشنوه و میره گنجشکه رو تمیزش میکنه و میخوردش .

نتيجهء اخلاقی:
1
- اگه کسی رید به هیکلت لزوما دشمنت نیست.
2- اگه کسی اومد و تورو از لجن و کثافت کشید بیرون لزوما دوستت نیست.
3- اگه یک وقتی توی گه و کثافت گیر کرده بودی حداقل خفه شو و جیک جیک نکن.

Sunday, September 14, 2008

Give it another week

دلم برای نم‌نم بارون تنگ شده. الآن ۶ ماهی هست که ایران نرفتم. طبعاً هم فقط شن و خاک و بیابون بوده که دبدم. دلم هوای ابری و مه و کمی نمه بارون می‌خواد. از اون بارون‌ها که بعدش هوا تازه و خنک می‌شد ودلت می‌خواست شیشه‌ی ماشین و بکشی پایین تا باد به صورتت بخوره.
راستی فکر کنم الانا وقت قاصدک‌ها هم باشه. از اونجا می‌گم که همیشه اوایل مدرسه‌ها توی راه خونه خیلی فراون پیدا می‌شدن. یادمه مامان‌بزرگم می‌گفت قاصدک سلام آدم و به هر کسی که بخواد می‌رسونه. اون موقع کسی و نداشتم و همیشه الکی فوت می‌کردم ولی اگه الآن بود می‌تونستم برای خیلی‌ها پیغام بفرستم.
دلم می‌خواد برم ایران سر بزنم ولی راستش دیگه تنهایی حال نمی‌ده. می‌دونم برم خوبه‌ها ولی همش انگاری ته دلت تنگه و برای همینم کیفش فایده نداره. بدیش اینه که دو تایی هم نمی‌تونیم بریم. خیلی کیف میداد اگه می‌شد. حتی برای ۲ هفته. نمی‌دونم شایدم ۳ هفته. یعنی ۲ هفته برای فامیل و آشناها و ۱ هفته هم برای خودمون.
توی اون دو هفته یک هوارتا مهمونی می‌رفتیم و بزن و برقص که دلم لک زده براش. مسافرت برای دید و بازدید فامیل هم خودش صفایی داشت.
اون هفته‌ی آخر هم مال خودمون، من می‌گم شمال گردی. عاشق جاده‌ی کناره‌ام من. از آستارا تا بندرترکمن. کنار خزر. سرکی هم این وسطا به جاهای قشنگ بین راهش می‌زدیم که حسابی تکمیل بشه. برنامه‌ی دیگه هم می‌شد یک هفته‌ی کامل روشن‌کوه یا کلاردشت باشه. دور از همه چی. پیاده توی کوه‌ها با اون مه که بدون اینکه بفهمی تمام صورت و لباسات و خیس کنه. بدون تلوزیون و موبایل و تمدن!!!
خوب فعلاً که همش حرفه! ولی بقول حضرت ابوی: وصف العیش، نصف العیش. پس عجالتاً با همین خوشیم تا صبح دولتمون بدمد.
عزت همگی مزید.

Wednesday, September 10, 2008

Somke it deep inside and keep it there

برای همه چی فرصت هست. حتی برای چیزهایی که فکرش را هم نمی‌کنی. برای یک break down کامل. برای تمام عصر رو زیر پتو گذروندن. برای با سختی و تلاش از توی تخت بلند شدن. جلوی آینه تمام ماسک‌ها رو امتحان کردن و اونی که از همه خندون‌تره رو زدن.
برای حس کردن انرژی که از فرق سرت میاد پایین توی مشتت ولی همونجا می‌مونه چون یاد گرفته بجای کوبیده‌ شدن به دیوار سفت و سفت‌تر انگشت‌ها رو به هم فشار بده.
برای بلند شدن و برگشتن به تمام روش‌های قدیمی. تصور کن بدترینش رو. تصور کن تمام بدشانسی‌ها رو. تصور کن تمام سختی‌ها رو تصور کن تمام تلخی‌ها رو.
همشون رو بریز توی یک کاغذ سیگار و دور هم بپیچ. بگذار گوشه‌ی لبت و روشنش کن. پک اول که بیرون میاد با سرفه و سوزش و تمام تلخیش هیچ لذتی برات نداره. پک دوم اما کمی راحت‌تره و بعد از تنها کمتر از انگشتای دو دست همه چیز عوض می‌شه.
به تلخیش عادت می‌کنی. برات لذت بخش می‌شه. شروع می‌کنی دوستش داشتن. باهاش رفیق می‌شی با تمام تلخی سختی و کثافت‌ها. کم‌کم به همش خو می‌گیری.
اولش از روزی یکی شروع می‌کنی. بعدش می‌کنیش دو تا، سه تا و تا به خودت بیای می‌شه جزیی از زندگیت. چی از این بهتر.
از امروز توی دود زندگی خواهم کرد. پنجره رو خواهم بست. در رو باز نخواهم کرد، حتی برای دی‌وی‌دی فروش بی‌شعوری که بعد از یک سال نه شنیدن باز هم زنگ در رو می‌زنه. چون امروز فهمیدم فرق من با تو در اینه که من هر چی مثبت‌تر فکر کنم شدیدتر زمین می‌خورم.
پس من توی گنداب‌ها و دود می‌مونم تا حتی بادی که از روی ظرف زباله بند می‌شه برام مثل نسیم بشه. پسورد یاهوم رو هم بر می‌گردونم که همیشه این و یادم بیاره. باید یک کاری بکنم که پیغام روی موبایل هم بجای یک بار سه بار بیاد که حسابی توی ذهنم ملکه بشه.
آره سیگاری بودن خیلی بهتره. به سمش عادت می‌کنی. آخرش هم از همون می‌میری. من دلم می‌خواد از سم سیگار خودم تلف بشم. حداقل مال خودمه.

Sunday, September 07, 2008

I don't have a lucky number :(

چیزهایی هستن که واقعاً بد شانسیه که توی ساعت کاری اتفاق بیوفتن. منهم خدا رو شکر تجربه‌ی همشون رو دارم.
چند تاشون ذیلاً ذکر می‌شن:
- تنها روزی که فکر می‌کن جلسه و مشتری و ارباب رجوع نداری و با ریش نزده و لباس عادی می‌ری سر کار یک دفعه با رییس هیات مدیره‌ی بانک گردن‌کلفت‌ها برات یک جلسه‌ایی پیش بیاد که هر کاری می‌کنی نتونی کنسلش کنی.
- وقتی که سفید‌ترین پیراهنت رو پوشیدی چون یک ملاقات مهم داری، درست سر ناهار غذا که مقدار معتنابهی زردچوبه داره بریزه درست وسط سینه‌ات و یک لک زیبا به ارمغان بیاره!!! لکی که آخرش مجبورت کنه که پیرهن و بندازی دور
- درست اول صبح که کلی آدم قراره بیاد توی دفتر، زیپ شلوارت در بره و مجبور بشی با اعمال شاقه و توی دستشویی با استفاده از سنجاق قفلی و هزار ترفند دیگه یک کمی بندش کنی!
o در مورد این آخری بگم که داشتم با مشتری حرف می‌زدم! اون نشسته بود و منم کنارش وایستاده بودم به مونیتور نگاه می‌کردم! تا دستم و بردم تو جیبم با اجازتون حس کردم خیلی جا برای اندام مبارکم زیاد شد! تا به پایین نگاه کردم دیدم به به! زیپ از بالا تا پایین در رفته! بلافاصله تی‌شرت روی شلوار و بدو به سمت دستشویی. خدا بخیر کرد یک سنجاقی پیدا کردم وگرنه باید اون روز و مرخصی می‌گرفتم!!!!
عزت همگی مزید.