Saturday, November 30, 2002



نگران

نگرانم... نگران تر از هميشه... قلبم مثل وقتي ميخواي از چنگ عقاب فرار کني تند تند ميزنه... ولي اينبار نه براي خودم...
بهم ميگه نگران نباش... خوبم... همه چيز رو بعداً برات توضيح ميدم... ولي من نميتونم منتظر بمونم... کاش بالهام به اندازه پرستو قدرت داشتن تا ميتونستم تا پيشش پرواز کنم... تا بتونم از کوه و دشت و دريا بگذرم و خودم رو بهش برسونم...
خدايا حالا که من نميتونم پيشش باشم تو بجام بورو... اينکار رو برام ميکني؟ بيا اصلاً دلم رو هم با خودت ببر... شايد به دردش خورد... ميدونستم که تو هميشه با من مهربوني... خدايا ازش برام خبر بيار... هر چي که بود... نذار من آخرين نفري باشم که ميفهمم...
ديگه نميتونم... تمام اين نگراني تمام انرژيم رو گرفته... من که ديگه کاري از دستم بر نمياد... فقط ميتونم براش دعا کنم... رفقا شما هم براش دعا کنين... ميدونم دعاي دلهاي پاک شما زودتر و بيشتر از قلب کوچيک من مستجاب ميشه...
خدايا سپردمش به تو...

Friday, November 29, 2002



ديگه نميترسم

ميترسيدم که بري... هميشه... سالها بود که پيشم بودي... قبل از پرنده شدن من، آشيان دل تو پذيراي روح خسته من بود... گرماي محبت توي چشمات... شعله عشق توي دلت... سنگ صبور پرنده خسته... يک تکيه گاه مطمئن... خسته بودي... امّا پر از شور و عشق...
حيف که چرخ روزگار رو نميشه از حرکت انداخت... اين چرخ ميچرخه و ميچرخه و ما رو با خودش ميبره... به مدّت زندگي... زندگي که پايانش هم مثل شروعش از دست ما خارجه... حيف که دست زمان هميشه گلها رو ميچينه... و اينبار نوبت تو بود...
زود و باشتاب... قبل از اينکه ما با غم انتخاب تو کنار بيايم همه چيز تموم شده بود... تو رفتي... به سفري که هميشه ازش ميترسيدم... برام کابوس بود... يک کابوس وحشتناک... دعا ميکردم هيچوقت نوبت تو نرسه... امّا وقتي وقتش رسيد تو با تمام وجود دستت رو به دست سرنوشت سپردي... با اطمينان... و من بيشتر از هميشه ميترسيدم... با تمام وجود... ولي تو رفتي...
حالا من موندم و خاطره... من موندم و يک فکر... فکر وقت سفر خودم... که کجا و کي قرار سراغم بياد... امّا يک احساس عجيبي دارم... ديگه نميترسم... اصلاً... چون ميدونم اونجا تو منتظر مني... وقتي برسم دوباره با لبخند شيرينت به استقبالم مياي... دوباره توي بغلت ميپرم و مثل قديمها سفره دلم رو پيشت باز ميکنم... دوباره سرم رو روي شونت ميزارم و از ته دل گريه ميکنم... نه ديگه نميترسم... از صداي کاروان زندگي و غريو ساربون زمان ديگه دلم نميريزه...
آهاي ساربون... بيا من اينجام... بيا من رو هم ببر... من رو ببر پيش اونکه دوسش دارم...
خدا کنه ساربون اين دفعه صدام رو بشنوه...

Thursday, November 28, 2002



راه سرزمين مهتاب «رهگذر»

چقدر سخته که ما آدما بتونيم ياد بگيريم خوب باشيم... چقدر سخت...
روي قلبايي که خدا مثه آيينه صيقلشون دادو سپرد دستمون خواسته يا نا خواسته اونقدر غبار نشونديم که گاهي اوقات در قلب بودنشون هم شک ميکنيم...
واي... واي... واي بر ما آدمها... آهاي آدما کجا دارين ميرين با اين سرعت؟؟؟ راه سرزمين مهتاب از اونور نيست... به خدا نيست... راه هيچ سرزميني از اونور نيست... اصلا اونجا سرزميني نيست، اونجا همش تاريکيه همش کثيفيه... همش بديه...همش....
يه کم به خودتون بياين... مگه همين شما نبودين که دنبال مهتاب ميگشتين؟؟ مگه شما نبودين که واسه ستاره ها جون ميدادين؟؟؟ چرا خودتون بودين... خود خودتون... پس چي شد؟؟؟ چرا مسير سفرتون رو تغيير دادين؟؟؟
فکر کردين با اون نقاباي زشتي که به صورتاتون زدين کسي نميشناستتون؟؟؟ نه ... نه... خيال کردين... رهگذر تو همون نگاه اول شناختتون... نه فقط رهگذر که همه مسافراي مهتاب ميشناسنتون... پس حداقل اون نقابا رو از رو صورتاتون بردارينو با اطمينان راهتونو ادامه بدين... ولي اينو بدونين که قطار مهتاب هميشه واسه همه مسافرا جا داره... اگه بازم خواستين باهامون همسفر شين قدمتون رو چشم...
راستي امروز رهگذر خوشحاله چون يه کبوتر مسافر، يه دوست، يه جوينده مهتاب از سرزمين مهتاب واسش خبرايي آورده... يه نشوني از سرزمين مهتاب...
رهگذر امروز تو فکره. تو اين فکر که ميتونه با اين نشوني مهتابو پيدا کنه يا نه؟؟!!
آهاي مسافراي شهر مهتاب... با رهگذر هم سفر ميشين؟؟ رهگذر چند تا همسفر عاشق ميخواد...رفتما ...! نبود؟؟؟
نبود...؟؟؟ بريم؟؟؟ به اميد ديدار

Wednesday, November 27, 2002


عادات قديمي... Old Habbits

اينکه اين عکس چه ربطي به پرنده داره رو نپرسين... فقط احساس کردم بعد از اين همه حرفهاي غم انگيزناک يک کم شوخي لازمه... با تشکر از "دوست" که اين لینک رو برام فرستاد و با تقدیر از طراح اين عکس که در ضمن ايراني هم هست...


فاصله

فاصله... فاصله... تو چکار کردي با دل کوچيک پرنده؟ تو چکار کردي با درخت؟ چرا شک رو براي دلم هديه آوردي؟ چرا سردي رو توي صدام نشوندي؟
احساس ميکنم ديگه درختم رو نميشناسم... امروز که ديدمش و با هم حرف زديم ته دلم مثل هميشه قرص نبود... ترديد داشتم... ديگه مثل قديمترها حرفهام خودشون همديگر رو تکميل نميکردن... بايد روي هر کدوم از جمله ها فکر ميکردم... چيزِ جديدي قاطي صحبتهاي ما شده بود... "سکوت"... آره... چندين بار شد که هر دو ساکت شده بوديم... انگار ديگه دلهامون تسلطشون رو روي فکر و زبونمون از دست داده بودن... ديگه قلبامون با هم حرف نميزدن... دوباره شده بوديم من و اون... انگار يکي بودن ما همون جور که آروم آروم اومده بود، آهسته آهسته هم از پيش ما رفته بود... ديگه طراوت و شور و شوق گذشته ها رو از درخت نميديدم...
فکر کنم هر دوتاي ما اين احساس رو داشتيم... امّا سعي ميکرديم نشون نديم... نميخواستيم باور کنيم... تمام احساسمون رو پشت حرفهاي تکراري از دوري و غربت پنهون ميکرديم...
دوري... آره فاصله... اونجا بود که فهميدم... تنها چيزي که از آخرين ديدار من و درخت وارد زندگي ما شده بود تو بودي... تو بودي که ما رو از هم جدا کرده بودي... دور هر کدوم از ما ديواري از جنس تنهايي و روزمرگي و به بلنداي غم و اندوه کشيده بودي... ديواري که کاغذ ديواريش از خاطره است... هم براي اون هم براي من... کاغذي که نقشهاش هر روز با بالا و پايين رفتن خورشيد رنگ عوض ميکنن... جوري که طرح امروز ديوار با طرح ديروز هزار و يک جور فرق ريز و درشت داره...
نميدونم شايد خود ما براي قابل تحمل کردن فضايي که تو ساختي اين کاغذ ديواري رو روش کشيديم... ولي اين رو ميونم که خيلي زود به اين طرح و رنگها عادت کرديم... جوري که دلهامون رو داديم به کاغذ... و جايي غير از ديوار رو نديديم...
امّا ديگه خسته شدم... امروز تمام کاغذها رو پاره کردم تا چهره زشت ديوار رو ببينم... تا از قفسي که ساختي خلاص بشم... آره... ديگه اينجا نميمونم... پر ميکشم تا آخر ديوارِ دوري... از اونجا ميرم تا پيش درخت... ميرم روي شاخه درخت و همونجا ميمونم... تا ديگه هيچوقتِ، هيچوقت فاصله نتونه بين من و درخت جدايي بندازه...

Sunday, November 24, 2002

راستش رو بگم نميخواستم ادامه داستان رو به اين زودي publish کنم ولي بنا به دلايلي قسمت دوم رو زودتر از موئد راتون تعريف ميکنم. در مورد دليلش هم حتماً بعداً توضيح کامل رو ميدم...
خوب داستان ما به اونجا رسيد که کارل از اديت طلاق گرفت و ادامه ماجرا:

" اديت تيلور هيچ نفرتي از کارل به دل نگرفت. احتمال دارد دوست داشتن او به قدري تداوم داشته که متوقّف کردن آن برايش مقدور نبوده. اديت به وضوح قادر بود که اوضاع را در ذهن خود مجسم سازد. يک مرد تنها، تماس مداوم. گذشته از اينها کارل نزديک تريو و شرم آميزترين راه را انتخاب نکرده بود. او طلاق را بر گزيده بود، نه سوء استفاده از يک خدمتکار جوان را. تنها چيزي که در مغز اديت نميگنجيد اين بود که کارل دل از او کنده بود. در هر حال، سرانجام روزي کارل به خانه باز خواهد گشت.
اديت زندگي خود را بر اساس اين تفکّر بازسازي کرد. او طي نامه اي از کارل خواست که او را در جريان زندگيش بگذارد. کارل برايش نوشت که او و آيکو در انتظار يک فرزندهستند. ماريا Maria در سال 1951 به دنيا آمد. و از آن پس هلن Helen در سال 1953. اذيت براي هر کدام از دخترهاي کوچولو هديه اي فرستاد. او هنوز هم براي کارل نامه مي نوشت و پاسخ دريافت ميکرد: هلن دندان در آورده، انگليسي آيکو رفته رفته بهتر ميشود. کارل وزن کم کرده و...
و سر انجام نوبت آن نامه وحشت انگيز رسيد. کارل در اثر ابتلاء به سرطان ريه در بستر مرگ بود. آخرين نامه او مملو از رعب و وحشت بود نه از بابت خودش، بلکه از بابت آيکو و دو دختر کوچکش. پس انداز کارل براي فرستادن دخترانش براي تحصيل به آمريکا به خاطر صورتحسابهاي بيمارستان ته کشيده بود. چه بر سر آنها خواهد آمد؟
اديت ميدانست که آخرين هديه او براي کارل چيزي جز آرامش خاطر نمي تواند باشد. به همين خاطر به کارل نوشت که در صورت تمايل آيکو حاضر است که از ماريا و هلن مراقبت کند. چندين ماه پس از مرگ کارل آيکو از تن دادن به اين پيشنهاد اجتناب ورزيد، چون کس ديگري جز اين دختران را نداشت. امّا آيکو چه چيزي جز فقر و تنگدستي ، بردگي و نوميدي براي اين دختران به ارمغان آورد؟ در نوامبر سال 1956، آيکو دختران را نزد «خاله اديت عزيز» فرستاد.
اديت خوب ميدانست که در سن 54 سالگي ايفاي نقش مادر براي دو دختر 3 و 5 ساله بسيار مشکل خواهد بود. او نمي دانست که دختران پس از مرگ کارل انگليسي دست و پا شکسته خود را فراموش کرده اند. امّا يادگيري زبان هلن و ماريا بسيار سريع بود. ترس و اضطراب از چهره هر دو آنها زايل شد. اديت بعد از شش سال براي نخستين بار شتابان از سر کار به منزل آمد. حتّي غذا پختن، مجدداً برايش لذّت بخش شد!
اوقات غم آلود آنها زماني بود که از آيکو نامه اي دريافت مي کردند: «خاله بگوييد چه کنم؟ آيا ماريا و هلن گريه ميکنند؟» اديت از لابلاي انگليسي دست و پا شکسته آيکو متوجه نتهايي او ميشد، امري که خود کاملاً به آن واقف بود. او ميدانست که مادر دختران را نيز بايستي نزد خود آورد.
اديت تصميم خود را گرفته بود، امّا آيکو هنوز شهروند ژاپن بود و اداره مهاجرت نيز ليست انتظار بلندبالايي از علاقمندان مهاجرت به آمريکا را دشت. درست در همين مواقع بود که اديت تيلور نامه اي به من نوشت و از من درخواست کمک کرد. من موضوع را در روزنامه خود توضيح دادم و به کمک افراد ديگر سرانجام در اوت 1957 آيکو تيلور اجازه ورود به کشور را يافت.
به محض اينکه هواپيما در فرودگاه بين المللي نيويورک به زمين نشست، لحظه اي سراپاي اديت را ترس و وحشت فرا گرفت. اگر او از زني که کارل را از او گرفته، نفرت پيدا کند چه؟ آخرين نفري که از هواپيما پياده شد دختر ريزه نقش لاغر اندامي بود که اديت در نگاه اوّل تصوّر کرد که دختر بچّه اي بيش نيست. او در حالي که نرده پلکان هواپيما را چنگ زده بود، همانجا ايستاد، و اديت با خود انديشيد که اگر سراپاي او را ترس فرا گرفته، وجود آيکو مملو از ترس و وحشت است.
اديت نام آيکو را صدا زد و دختر شتابان از پله پايين آمده و در ميان بازوان اديت جاي گرفت. آن دو در حالي که همديگر را در آغوش گرفته بودند، فکر خارق العاده اي به ذهن اديت خطور کرد: « من دعا ميکردم که کارل برگردد و او حالا در قالب دو دختر کوچولويش و اين دختر نجيبي که دوستش ميداشت بازگشته است. خداي من کمکم کن تا او را نيز دوست داشتته باشم.»"