زندگی سخت است. و تو خودت بهتر از من میدانی که زنگ تنهایی آدمها را در گرماگرم شلوغی ایام به صدا در میآورند. چه ناگهانی، شنیدن ندای سهمگین کوس غربت با وجود تمام تظاهرها به بیتوجهی بر سرتاسر وجودت خیمه میزند. و حتی پس از یخزدن ذره ذرهی روحت با خود میاندیشی که چگونه به این بازی تن دادهای!
ژولیدهی افکار کهنهات را در کنار هم مینهی تا شاید منطق آرمانهای از دست رفته را با نخنمای آرزوهای گذشتهات در کنار هم استوار کنی. بیخبر از آنکه بار این قافله را بیتو هزار راهزن به تاراج بردهاند. گردهی اشتران نه خمیده از سقل مطاع امید توست، که هر چه مانده گران سنگ خارای خامی افکار رفته بر آب است.
مینویسی از دردهای سرد و میبینی خوابهای عمیق. فرو میروی در ژرفنای خیال و تمنا میکنی که تو را به کف اقیانوس رهایی زنجیر کنند. کاش طعم تبعید آدمی هم به شوری دریا باشد.
هیچگاه نمیدیدی روزی را که عاشقانهترین عاشقانهات دستگیر راه دل باشد. چرا ظلم هم از در محبت وارد میشود و خدا هم عشق را با عشق میازماید؟ این را هزاران بار با خنده ازخود میپرسی و جرات فکر کردن به جواب را نداری.
همیشه میشود آموخت و همواره میشود امید را در تاریکی سفید نگهداشت. بیا دستت را به دستم بده تا با هم از طاق شوم تشویش بگذریم و باز هم روشنایی را تجربه کنیم. آری با تو هستم، شب سیاه با توام، آرزوی خسته با توام، رویای شیرین ایام دور تو را صدا میزنم.
خیلی خستهام. شب، تو را میخواهم که چیرهام را بپوشانی. خالیم، آرزو تو را میخواهم که بیادم بیآوری به چه یاد خوشی میکردم. بیخوابم رویا بیا تا با هم باز هم قدری بگردیم. بیایید که تنها رفاقت پایدار رفاقتی است که هنوز آغاز نشدهاست.
No comments:
Post a Comment