Saturday, December 28, 2002



پرنده غُرغُرو


امروز از اون روزهاييه که نميدونم چي ميخوام بنويسم... خدا به داد برسه... اون وقتها که ميدونستم چي بود که حالا چي بخواد بشه... اولش اينه که از دست اين server نظرخواهي اعصابم خورده چون ريخته بهم تقصير من هم نيست... بعدش هم از دست زندگيه بهم ريخته و آش و لاش خودم...
يک چند ماهي بود که ميچرخيدم و خوش و خرم و شاد و سرحال... بيخيال درس و زندگي... امّا از اول اين ماه کذايي که مثلاً ماه تولد من هم هست و بايد بيشتر بهم خوش بگذره افتادم توي دست انداز... اون از اساتيد گرامي که يادشون افتاده امتحان بگيرن... اون هم از کارهايي که قبول کردم... مسلماً شرمنده يکي بايد بشم ديگه... احتمال قوي يکي دو تا از اساتيد که روي شاخشه... تو رو خدا ببين... ترم قبل بورسيه اين ترم مشروط... اَه... اصلاً ولش کنيد... يک طوري ميشه ديگه مگه نه؟ خدا کنه خوب بشه...
به هر حال... روزگار هم بعضي وقتها اينطوريه ديگه... ولي چه خوبه که آدم يک سنگ صبور کنار خودش توي اينطور مواقع داشته باشه مگه نه؟ کسي که بشه باهاش حرف زد و درد و دل کرد... يک نفر که حداقل به حرف آدم گوش بده... هيچ چيزي هم که نگه باز هم آدم کلي سبک ميشه...
اين هفته هم که دوشنبه تعطيله... اون هم از نوع عزاداري... خدا بخير کنه... همينطوري کلي خوش ميگذره چه برسه به روز عزاداري... اون هم با کلي کار که مونده....
اين رو هم بگم و تموم... تيم من همه دو بازيه که ميبازه اين هم مزيد بر علت و بقول بچه ها قوز بالا قوز... راستي اگه گفتين تيم مورد علافه من کدوم تيمه؟ جايزه هم ميدم... همين رو بگم که اين فصل ما رو جون به لب کردن... باشگاه شده بيمارستان از بس همه مصدوم شدن... نميگم کدوم ليگ هم هست که اينطوري خيلي تابلو ميشه...
خدايا چقدر چرت و پرت گقتم... خودم از دست غُر زدنهاي خودم خسته شدم... برم بابا... يک خاکي به سر اين زندگي بکنم...

Thursday, December 26, 2002




زندگي "رهگذر"


حس عجيبي دارم امشب... خيلي سر در گمم ... بعضي وقتا زندگي بد جوري آدمو به مبارزه ميطلبه... اونقدر سريعه که حتي فرصت نميکني لحظه اي بهش فکر کني ... بازي هاي زندگي گاهي چقدر پيچيدس... آدم توش گم ميشه... بعضي وقتا حيرت زده ميشم از بازي هاي اين دنيا... ميدونين گاهي وقتا زندگي ميشه مثل يه قايق سرگردون که سوار بر امواج توي يه درياي طوفاني رها شده باشه... گاهي ديگه پارو و بادبان و ... کاري رو از پيش نميبره... مجبور ميشي بسپريش به دست طوفان تا هر کجا که ميخواد ببرتش... به محض اينکه چشم بذاري رو هم اونقدر دور و پرت شدي که حس ميکني ديگه راه برگشتي نيست...
اينجا کجاست؟؟؟ کجاي اين آسمون بزرگ ميشه يه دونه ستاره چيد؟؟؟ کجاي اين گستره بي پايان ميتوني دستاتو باز کني و از ته دل نفس بکشي؟؟؟ کجا ميشه يه تيکه نور پيدا کرد واسه اينکه دفتر خاطراتتو تو روشنيش ورق بزني؟؟؟ با کدوم پاک کن ميشه سياهيهاي دفتر عمرو پاک کرد؟؟؟ با کدوم عينک ميشه دو قدم فقط دو قدم جلو تر رو ديد؟؟؟...
خودم اينجام ولي ذهنم داره برگهاي هزار تا دفترو با هم ورق ميزنه... دلم ميخواد راه برم، ميخوام بدوام ولي پاهام سست شدن... کاش بال داشتم و ميپريدم... کاش...
يکي ميگفت: هميشه يه راهي هست... بايد گشت و پيداش کرد.ميگفت: هميشه تو تموم تاريکي ها يه نور هست بايد عزمتو جزم کني... بايد چشماتو خوب خوب باز کني تا پيداش کني... باشه منم ميگردم... اونقدر ميگردم تا پيداش کنم... اونقدر پارو ميزنم تا موجاي خشمگين دريا نتونن تو خودشون غرقم کنن... خدايا باهام باش... تنهام نذار...
واي چقدر اينجا تاريکه... به اميد ديدار

Tuesday, December 24, 2002



زمستون بدون برف


نميدونم چند بار راجع به اين موضوع توي اين weblog نوشتم ولي احساس ديگه کاريش نميشه کرد وقتي مياد نميتونم جولوش رو بگيرم... حسّ خوبي ندارم امروز... احساس يک جور ناتواني مطلق... نه توان جسمي... نه، روحم حسابي ريخته به هم... اينقدر که امروز که اومدم توي اين شهر غبار گرفته دود زده پرواز کنم راه هزار بار رفته رو گم کردم... آره يک عالمه دور خودم چرخيدم تا رسيدم سر جاي اوّلم... سرم داشت از اين همه فکر ميترکيد...
آخه پرنده اي که کاري نتونه بکنه به چه درد ميخوره؟ يادم به اون روزهاي اوّلي افتاد که پرنده شدم... خوشحال از بدست آوردن آزادي... سر مست از اولين تجربه پرواز... امّا حالا يک جور ديگه شدم... اسمشه که پرنده است و ميتونه بپره... فکر ميکنه آزاده... نميدونم شايد مثل بچه ها خودم رو گول ميزنم... خدايا چرا اينقدر کلافه ام...
هزار تا کار بايد بکنم... براي درخت... امّا حتّي اون مواقعي که بايد حاضر باشم نيستم... دل درخت بزرگتر از اين حرفهاست ميدونم... امّا اگر يک وقت فکر کنه دارم از مهربونيش سوء استفاده ميکنم چي؟ تازه آخر همه اينها دل خودم رو چکار کنم؟
چي بگم ديگه... وقتي زمستون باشه و برف نياد... وقتي هوا سرد باشه و دستها از هم دور... زندگي از اين بهتر نميشه ديگه... برم... برم که حسابي افکارم به هم پيچيده شده...
يعني ميشه دوباره برف بياد؟

Saturday, December 21, 2002



چه شبي

امشب شب يالداست... امروز خيلي شب تر از روزه... خدايا چرا اينقدر همه جا تاريک شده... از صبح تا حالا تقربياً روز رو نديدم... واقعاً عجب شبيه امشب...
کاش امشب هم برف بياد تا طولاني ترين شب سال از هميشه قشنگ تر باشه... يادم نمياد که پارسال برف ميومد يا نه... يادم رفته... ولي اگر امشب برف بياد خاطره امسال رو حسابي برام موندني ميکنه...
امشب بايد برم پيشه درخت... يعني کاش ميتونستم برم پيشه درخت... امّا توي اين هواي سرد پرنده به اين کوچيکي مگه چقدر ميتونه پرواز کنه؟ سردش ميشه آخه... مخصوصاً حالا که ضعيف هم شده... تازه درختم که الانا بايد خواب باشه نه...؟
واي که چقدر دل آدم توي اين شب هوايي ميشه... ميتوني با تمام آرزوهات تا صبح خلوت کني... با همشون زندگي کني... همه رو جلوي چشمت مجسم کني و اميدوار باشي که يک روز همشون واقعي بشن... آخ اگه بشن...
شباي يلدا اکثراً ميرن پيش بزرگ ترها... کار خوبيه... بهانه اي ميشه که آدمها دور هم جمع بشن... کسايي که يک جورهايي با هم رابطه خوني يا عاطفي دارن... ولي گاهي آدم جسمش پيش بقيه است ولي روحش... خدا ميدونه کجاست...
امشب براي تمام اونهايي که دلشون و جسمشون از هم جداست دعا ميکنم که فالشون خوب و آجيل مشکل گشا دواي دردشون بشه... از اونهايي هم که دل و جسمشون يک جاست ميخوام براي اين طفلکها دعا کنن... ثواب داره...
حرفهام شده مثل مرغ عشق نه؟ خوب من هم براي همين هيچوقت نگفتم چه پرنده اي هستم ديگه... ميخواستم هر موقع يک پرنده باشم... يک روز يک مرغ عشق، روز ديگه عقاب... يک روز هدهد يک روز هم کلاغ... اين هم يک مدلشه...
ان شاءالله به همتون امشب خوش بگذره... فقط زبادي نخورين دل درد بگيرينا باشه...؟

Friday, December 20, 2002



بازم زمستون اومد

چِي مِيتونِي بگِي...؟ وقتِي همه چِيز خوبه... وقتِي داره برف مِياد... وقتِي دونه هاِي سفِيد برف با پاِيِين اومدنشون هر چِي سِياهِيه مِيشورن و مِيبرن... وقتِي هواِي سرد به گونهات مِيخوره... اون موقع که احساس مِيکني دست باد داره تک تک اجزاء صورتت رو بِيدار مِيکنه... همون موقع که ِيک صداِپي که براِي گوشات خِيلِي آشناست ولِي نمِيتونِي تشخِيص بِدِي ِيک دفعه مِيگه... منم... سرما خوردم...
زمستون حتِي سرماخوردنش هم شِيرِينه... تمام چِيزهاِي زمستون رو دوست دارم... خوب نزدِيک تولدمه دِيگه... امّا از اِين ِيکِي هم که بگذرِيم باز هم سر حرفهام هسِيتم...
آخ اگه بدونِين درختهاِي کاج موقعِي که پر از برف مِيشن چقدر قشنگن... اصلاً خدا اِين درختها رو براِي زمستون آفرِيده... هر چِي تابستون زشت و بد قواره مِيشن توِي زمستون خوشگل و دوست داشتنِي... وقتِي زِير سنگِينِي برف سرشون رو خم مِيکنن و مثل ِيک سقف سفِيد براِي کوچه مِيشن... اِين صحنه جزء قشنگترِين صحنه هاست...
حالا که همه چِيز خوب و قشنگه... حالا که دِيگه ناراحتِيها تموم شده... حالا که برف اومده و تمام غمها و دلتنگِيها رو برده... دِيگه نمِيشه قر زد و غمگِين بود... باِيد خوشحالِي کرد و لذت برد... از لحظه لحظه اِين روزها باِيد استفاده کرد... البته اگر اِين خلق خدا بذارن... ان شاء الله که ميذارن...

Monday, December 16, 2002



بخاطرعشق سرباز بعد از اين

يکنفر از من خواست راجع به عشق واقعي هم بنويسم... خوب من هم به احترام اين دوست سعي کردم مطلب اين دفعه رو در مورد عشق بنويسم... امّا مسأله اينه که بعد از يک کم فکر کردن متوجه شدم خودم هم با اين موضوع مشکل دارم... ولي در هر صورت تصميم گرفتم نظراتم رو بنويسم...
راستش ميخواستم راجع به دو تا واژه صحبت کنم... اوليش عشق و دومي دوست داشتن... ميدونين اين دو تا در واقع نبايد خيلي با هم فرق کنن ولي خوب اين روزها معنيشون زمين تا آسمون متفاوته...
اون چيزي که من از معناي اين دو واژه در حال حاضر فهميدم اينطوري بوده... دوست داشتن يعني يک احساس تعلق خاطر که در طول زمان ايجاد ميشه... و عشق يعني فوران محبت و دوست داشتن که يک مرتبه بروز ميکنه... مثل سيندرلا يا چميدونم هزار تا قصه خوشگل و بقول معروف Happy ending...
همين جا بايد يک مطلب رو بگم و اون اينکه من فکر ميکنم چيزي که ما امروز عنوان عشق روش ميگذاريم بيشترعادته تا دوست داشتن. لااقل خيلي از احساساتمون اينطوريه... مثلاً تا دوبار با يکنفر توي يک روز مشخص تلفني صحبت کرديم و روز سوم دلمون شروع کرد به تاپ تاپ کردن فکر ميکنيم ديگه به سلامتي بعله... بعدش هم هر چيز کوچيک رو ازش برداشتهاي دلخواه خودمون رو ميکنيم و هر روز بيشتر و بيشتر فکر و ذهنيت خودمون رو تقويت ميکنيم... و اگر خداي نکرده يک موقع برخلاف انتظارمون اتفاقي بيوفته... بيچاره و افسره و فرسوده و پنچر... از همه عالم و آدم هم متنفر ميشيم و بقول يارو گفتن چي...؟ ميزنيم توي خاکي... پس بگذاريد اينطوري بگم که اولين قدم اينه که ما بتونيم بين عشق و عادت فرق بگذاريم... که البته کار خيلي سختي هم هست...
حالا چند تا از راههايي که ميشه عشق و از عادت تفکيک کرد رو هم بگم که اين بحث تموم بشه... اول سعي نکنيم هيچ کاري توي رابطه ما بصورت عادت در بياد... چه کارهاي کوچيک چه بزرگ... از رسوندن طرف با ماشين گرفته تا کادو خريدن يا حتي گفتن يکسري جمله هاي قشنگ... آخه اين طرز رفتار باعث ميشه آدمها برداشتهايي رو داشته باشن که اغلب صحيح نيست... دوم هم اينکه هيچ وقت سعي نکنين از روي اختلافاتي که دارين با گفتن اين که مهم نيست بپرين و خلاص... سعي کنيد روشون فکر کنيد البته عقلاني و با منطق... چون خيلي وقتها ما بخاطر دلمون پا روي عقلمون ميگذاريم، البته ممکنه بعضي جاها خوب باشه ولي از لحاظ آماري بيشتر وقتها اينطوري نيست... پس روي موارد اختلاف بدون درگيري فکر کنيد . ببينيد واقعاً با وجود اونها عقلتون چي ميگه... خوب ديگه بسه...
تو رو خدا ميبيني ميخواستم راجع به عشق حقيقي بگم به کجا رسيدم... خوب بر گرديم سر موضوع اصلي... فرق عشق حقيقي و غير حقيقي توي معيارهايي هست که موجب بوجود اومدن اون احساس ميشه... اگر معيار دوست داشتن چيزهايي باشن که خودشون زود گذر و يا ازبين رفتني باشن عشقش هم همونطوري ميشه... فرض کنيد معيار زيبايي... خوب حالا اگر فرض هم بکنيم که شما به قيافه طرف هم عادت نکنين مگر چند سال يک نفر جوون ميمونه؟ خوب مسلماً زيبايي با کم رنگ شدن علاقه رو هم کمرنگ ميکنه... به همين استدلال پول يا ثروت، شهرت و حتي بگم بعضي از اخلاقها مثل بزله گويي... اين چيزها براي يک دوست داشتن واقعي پايه و بنيان بشو نيستن... گو اينکه اگر بخواين يک عمر با يکي زندگي کنين تمامشون توي تصميم گيري داراي درصدهاي کاملاً قابل توجهي هستن...
امّا وقتي عشقي رو روي پايه اي از چيزهاي فنا ناپذير توي زندگي و در طي زمان بنا بشه اون وقت باقي ميمونه... هم فکر بودن و هم هدف بودن دوتا از فاکتورهاي خيلي مهمّه... که هر دوتاش با هم بايد خونه مثلاً اگر هر دو نفر از طرقي مالي خوششون بياد ولي يکي بخواد بخاطرش اخلاقيات رو زير پا بگذاره و اون يکي نه خوب نميشه ديگه... و بالعکس... مورد بعدي اينه که بايد اخلاقيات هم به هم بخوره... ببينين اين مطلب به اين سادگي نيست يعني خيلي راحت ميشه با استفاده از يکي دو تا ترفند سر خودمون يا بفيه رو شيره بماليم... مثلاً يکيش همون که گفتم تاکيد روي موارد مشترک و پرهيز از اختلافها... يا گفتن اين جمله که خوب بابا اين که چيزي نيست درست ميشه... راستش خيلي کم ديده شده که اين مورد موفقيت آميز باشه... خلاصه کلام اينکه بايد سعي کرد علاقه رو روي بستري گذاشت که محکم و قابل اعتماد باشه... وگرنه...
آخرش هم بگذاريد بگم که توي رسيدن به يک عشق واقعي اونهايي بردن که از عقلشون بيشتر استفاده کردن... باور کنين اينطوريه... و اينکه رسيدن به اين نتيجه که آيا واقعاً يک عشق حقيقيه يا نه احتياج به زمان مشخصي نداره... ميتونه با دو کلام از نوع درست و حسابي به نتيجه رسيد يا اينکه با يک سال صرف وقت و يا با يک عمر هم بهش نرسيد... تمامش بستگي داره که آدم درست پيش بره... امّا اگر يک وقت به اين نتيجه رسيد که واقعاً آره... ديگه بايد به چسبه به عشقش... چون تازه اين اولِ راهِ... و از اين به بعد خيلي مشکل تر و سخت تره چون شروع يک ارتباط هميشه از نگهداشتنش سخت تره... در هر حال خدا به عاشقها رحم کنه... :)
فعلاً...

Sunday, December 15, 2002



مثل بارون..."رهگذر"

تو اين چند روز رهگذر به هر جا كه سر زد و از هر جا كه گذشت از يه چيز شنيد. از بارون... آره همه از بارون حرف ميزدن... يكي از قشنگيش ميگفت... يكي از سادگيش حرف ميزد... يكي ديگه ميگفت از دلگيري روزاي باروني متنفره...يكي زير بارون با عشق قدم زده بود... يكي ديگه پشت پنجره يه شب باروني گريه كرده بود... يكي ديگه وسط خيابون زير بارون خيس شده بودو سرما خورده بود... اونيكي ناراحت بود از اينكه چرا با چرخاي ماشينش دو تا مسافر خسته رو خيس و گلي كرده... يكي ديگه از كمبود آب ميگفت..!! يكي داشت داستان اون بچه 8 سالرو كه تو فلان خيابون پر از آب جونشو از دست داده بود تعريف ميكرد... خلاصه كه اين بارون توي اين چند روز غوغايي به پا كرده بود...
رهگذرم امروز ميخواد واستون از بارون حرف بزنه... رهگذر يكي از عاشقاي بارونه... از بارون خيلي خاطره داره، خيلي زياد... هم خوب و هم بد...
تا حالا شده وقتي داره بارون مياد بهش خيره بشين؟؟؟ ديدين وقتي داره ميباره چقدر قشنگ همه گرد و غبارارو از همه جا پاك ميكنه؟؟؟ چقدر بي رياست اين بارون... بدون هيچ چشم داشتي همه جا و به همه چيز ميباره... همه كثيفيها رو ميگيره و با خودش ميبره... زير بارون حتي برگ درختا هم آيينه ميشن... اونقدر كه هر رهگذر عاشقي ميتونه توشون تصوير دلش رو ببينه و گرمي عشقش رو حس كنه...
وقتي كه بارون تموم ميشه به آسمون نگاه كنين... اونقدر پاك ميشه كه آدم حس ميكنه ابعادش دو برابر شده... انگار كه ديگه،اون آسمون قبل از بارون نيست... صاف و شفاف... تو شباي بعد از بارون ميشه تمام ستاره هاي آسمونو تك تك لمس كرد... آدم ميتونه هر كدومو كه دوست داره واسه خودش بر داره... خلاصه كه بارون با خودش خيلي چيزا مياره همونطور كه خيلي چيزا رو هم با خودش ميبره... كاش همه ما آدمها ميتونستيم مثل بارون باشيم... مثل بارون...

Friday, December 13, 2002



گرمه، گرم...

توي اين هواي سرد دلمميخوام از يک چيز گرم براتون بگم... از گرمايي که توي وجود هر آدمي وجود داره... گرمايي که خيلي وقتها ادمها نميذارن اثرش توي رفتارشون ديده بشه...
امروز راجع به محبت و ابراز محبت ميخوام صحبت کنم... چيزي که ميخوام بگم شايد بيشتر مربوط به آقايون بشه ولي ميدونم که درد دل خيلي از خانمها هم ميتونه باشه...
راستش از همون قديم نديمها به مردها ياد دادن، حالا مستقيم يا غير مستقيم کاري نداريم، که مرد بايد يک وجود خشک و بعضاً خشن باشه... مثلاً هيچوقت يک مرد نبايد گريه کنه... مرد نبايد ضعف نشون بده يا بترسه و از همه مهم تر انکه مرد نبايد احساس عشق و محبت واقعيش رو نسبت به ديگران بروز بده...
فکر ميکنم نمونه بارز اين جور طرز فکر عده نه چندان کمي از پدرهاي خود ما باشن... کساني که با وجود قلبهاي لطيف و احساسات رقيقي که دارن هميشه سعي ميکنن با يک ماسک عجيب و غريب که تلفيقي از خشونت، توجه يا بي توجهي زياد هست اين بخش وجود خودشون رو بپوشونند...
اين طرز رفتار هميشهمثل يک مانع مزاحم برقراري ارتباط با اين طور آدمهاي به اصطلاح خودداره... انگار هيچوقت نميشه به درون اين آدمها نفوذ کرد... هميشه يک فاصاه بين ما و اونها وجود داره...
اما بعضي از همين آدمها توي موقعيتهاي خاصي عکس العلهايي از خودشون نشون ميدن که نا خواسته باعث بروز درونب تريت احساسات قلبي اونها ميشه... در يک همچين وقتهاي احساس خيلي خوبي به آدم دست ميده... انگار تمام دنيا رو بهش داده باشن... يک موج قوي از همه حسهاي ليف به آدم منتقل ميشه...
هميشه بعد از اينطور لحظات با خودم فکر ميکنم که چرا ما نميخوايم يا فکر ميکنيم که نبايد اون احساس حقيقي و قلبي خودمون رو خيلي ساده و بي تکلف.. بدون ترس و البته خالي از ريا بيان کنيم؟
من اعتقاد دارم با يک همچين رفتاري آدم ميتونه روابطش رو هميشه گرم و تازه نگهداره... و باعث بشه بقيه هم با يک حس خوب و با يک ديد دوستداشتني به آدم نگاه کنن...
حتي ميخوام بگم ياد گرفتن اين فنِ بيانِ احساسات ميتونه توي زندگي خصوصي هر کسي و در ارتباط بهتر با اعضا خانواده کاملاً موثر باشه...
زياد حرف زدم... اما اين حرفها مدتي بود توي دلم مونده بود و بايد يک جايي زده ميشد... فعلاً...

Thursday, December 12, 2002



يک چِيزي مثل نظر خواهي

اين تو خونه موندن بهم اين فرصت رو داد که يک دستي به سر و گوش اينجا بکشم... توروخدا نظراتتون رو بدين تا بدونم... خوب؟ حتماً اين کار رو بکنين...
اگر چيزي به ذهنتون رسيد هم بهم بگين... ميخوام بدونم... چه راجع به template و چه راجع به محتوا و مطالب...
ممنون از همه

Wednesday, December 11, 2002



بارون

من برگشتم... خوبم... امّا حالا قدر سلامتي رو بيشتر ميدونم... تا حالا فکر نميکردم حتي نشستن هم از الطاف خداونده ولي الان ميفهمم عجب نعمت بزرگي هم هست... بگذريم...
راستش دلم گرفته... چند روزه از خونه بيرن نيومدم... آخه پرنده اي که عادت به يکجا موندن نداشته خيلي براش سخته که همش يک جا بمونه... با آهنگهاش خلوت کنه... يا به weblog ش برسه... رسيدن که چي بگم بياد و هي سر بزنه... دلم گرفته... وقتي بيرون بارون مياد نميخوام تو خونه بمونم... ميخوام بزنم بيرون... زير بارون... خيلي دلم ميخواست ميتونستم...



تصورش رو بکنيد... زير بارون... راه رفتن کنار کسي که دوسش دارين... دستاتون توي دست هم... زير يک چتر کوچيک... وقتي به هم چسبيده راه ميرين... اون موقع که توي دلتون از کوچيکيه چتر تشکر ميکنين... اون وقت که با هم به چيزهاي کوچيک ميخندين وحواستون به هيچ چيز ديگه اي توي اين دنيا نيست... آخ که چه کيفي داره...
امّا من خودم توي ماشين رو ترجيح ميدم... وفتي بخاري روشنه و هواي گرم ميخوره توي صورتتون... وقتي صورتش از خوردن اين هواي گرم سرخ ميشه... در حالي که موزيک داره پخش ميشه... انگار صداش تا اعماق وجود آدم ميره... و رانندگي توي اتوبان... نه خيلي تند نه خيلي آروم... آدم دلش نميخواد جاده تموم بشه... کاش تا ابد ميشد رفت...
فکر کنم اين تو خونه موندن خيلي بهم فشار آورده...  بهتره تا وارد جزئيات نشدم همينجا تمومش کنم... شما هم اگر دلتون خواست برام بنويسين که دوست دارين روزهاي باروني چکار کنين... باشه؟ مرسي...

Monday, December 09, 2002



بوي لجن

حالم از اين فضا بهم ميخوره... گاهي وقتها که به دور و بر خودم نگاه ميکنم... اون موقعها که فرصت پيدا ميکنم چشمم رو بچرخونم و غير از مسير مستقيم جلوي روم رو ببينم... وقتهايي که يک اتفاق باعث ميشه به چيزي غير از دنياي کوچيک پرنده هم فکر کنم... اونجاست که ميفهمم کجا هستم... وسط يک منجلاب متعفن... منجلابي که کثافاتش بوي تعفنِ عقايد پوسيده و کهنه رو ميده... لجني که به رنگ تعصب و جاهليته تمام اين سرزمين رو پوشونده... و بستر مناسب براي تجمع اين همه آشغال رو ضعف آدمها و افکار پوچ و تقاليد بدون فکر اونها فراهم کرده...
ببينين من آدم مخالف دين و مذهبي نيستم... تازه ميخوام بگم فکر ميکنم بدون مذهب و عقايد مذهبي نميشه زندگي کرد... امّا اين رو هم ميدونم که اين جيزي که لااقل من دور و بر خودم ميبينم و به اسم مذهب دارن به خورد مردم ميدن تنها اسمي که نميشه روش گذاشت مذهبه.
من مدت زيادي نيست که قلمو رو ميشناسم... اون چيزي که من ازش ديدم يک انسان منطقي، پر احساس و هنرمند بود... خيلي از ماها که سالها توي اين مملکت زندگي کرديم نميتونيم مثل قلمو بنويسيم... اونکه به عشق مملکتش و اصل و ريشه اش توي تمام اين مدت حتي خوندن و نوشتن به زبون مادريش رو ترک نکرده... اين آدم به عنوان يک ايراني اين آرزو رو که بتونه وطنش رو ببينه هميشه توي دلش حمل کرده... امّا حالا که ميتونه بياد و سري به ايران بزنه، نبايد بتونه... يعني نمگذارن که بياد... همش هم به خاطر يکسري افکار سطحي و پوچ و بي منطق... دلم ميخواد بيشتر براتون توضيح بدم ولي چون از قلمو براي نوشتن جزئيات اجازه نگرفتم همينجا تمومش ميکنم...
فقط خودتون ببينيد که برخوردهاي متعصبانه يک عده چه جوري ميتونه عشق رو توي دل يک آدم بکشه و نابود کنه... قلموي ما که با هزار ذوق نوشتن به زبون مادري رو شروع کرده بود ميخواد ديگه ننويسه... اميدوارم جدي نگفته باشه... کاش دوباره برگرده...
قلمو... پرنده به تو، نوشته هات، و به عشقت به وطنت با تمام وجود تعظيم ميکنه و ازت ميخواد که بي انصافيه يک عده رو به حساب تمام هموطنات نگذاري...
اميدوارم هر جا هستي خوش و خرم و عاشق باشي... هر موقع هم که برگردي جاي تو، توي قلب ما محفوضه...

Saturday, December 07, 2002




همراه "رهگذر"

از دور ديدمش... خسته و افسرده... انگار كه يه بار سنگين رو دوشش باشه... نگاهش رو زمين بودو لنگ لنگان راه ميومد...
نزديكش شدم... پرسيدم : چي شده؟؟؟ گفت : خستم... خسته... خيلي خسته...
گفتم : چرا؟؟ مگه چي شده؟؟
گفت : ديگه طاقت ندارم . ديگه نميتونم... ديگه نميكشم... زير اين بار سنگين بد جوري خم شدم... بد جوري...
گفتم : آخه چرا؟؟ اين كدوم باره كه سنگينيش اينقدر اذيتت ميكنه؟؟
گفت : چرا من؟؟؟ آخه چرا من؟؟؟ خسته شدم از اين بي عدالتي ها...از اين همه بلا كه به سرم اومده... از اين همه مشكل كه قدم به قدم جلوي راهمو ميگيره... تنهام... خيلي تنها... گاهي آرزو ميكنم كه با يكي حرف بزنم ازحرفاي انباشته شده توي دلم بگم... اي كاش يكي بود كه به حرفام گوش ميكرد... كاش يكي بود كه سرمو رو شونهاش بذارمو هر چي دلم خواست گريه كنم... كاش...چشاش پر شده بود از اشك...
گفتم : آرزوي رهگذر اينه كه يكي تنهاييشو باهاش قسمت كنه... اگه منو قابل شنيدن حرفات ميدوني بگو... از هر چي كه ميخواي بگو...
گفت : واقعا به حرفام گوش ميدي؟؟
گفتم : آره. چرا گوش ندم؟؟ اين كوله پشتي رو ميبيني؟؟؟ از جنس دلمه... قراره كه پر باشه از درد دلا... پر باشه از گمشده ها ...
و اون گفت... خيلي چيزا گفت... دلش پر بود... پر از غم و غصه... پر از درد.. نا اميد بود... از زندگي... از آدما... از پرنده ها... از رهگذرا... آز همه چيو همه كس...
گفتم : هيچ وقت نا اميد نشو . يكي هميشه، همه جا باهاته... همون كه هر چي داريم از اونه...
گفت : نه.... نه.... ديگه از بودن خدام نا اميد شدم... انگار ديگه منو نميبينه... انگار به حرفام گوش نميده... شايدم من اونقد بدم كه لياقت اينو ندارم كه بهم توجه كنه... شايد ديگه نميخواد من بندش باشم....
گفتم : همه ما آدما حتي اگه خيلي هم بد باشيم بازم بنده ايم... بنده خدا... مطمئن باش كه هم تو رو ميبينه هم حرفاتو ميشنوه... هيچ وقت از خدا نا اميد نشو همونطور كه اون هيچ وقت از بنده هاش نا اميد نميشه....
سرشو انداخت پايينو آروم آروم گريه كرد... بعد دوباره شروع كرد به گفتن... خلاصه كه خيلي چيزا گفت... رهگذرم هر چي كه تو طول سفر از همسفراش ياد گرفته بود بهش گفت...
وقتي همه حرفاشو زد در حالي كه داشت آروم آروم اشكاشو پاك ميكرد گفت : آخيش..... سبك شدم...
گفتم : بيا چند دقيقه اي اينجا رو اين سنگ بشينيم و خستگي در كنيم.
چند دقيقه اي نشستيمو بعد راهي شديم...
كاش بازم ببينمش.... به اميد ديدار



جراحي

خوب مثل اينکه همون شد که نميخواستم... دوشنبه بايد برم عمل کنم... دکتر گفت اگر عمل رو عقب بندازي ممکنه وضع وخيم بشه و اون وقت يکماهي گرفتاري برات درست کنه... من هم فکر کردم کاري که بايد بشه بگذار زودتر بشه... گفتم دوشنبه... اون هم گفت خوب... همين و خلاص...
البته گفته که يک هفته بيشتر گرفتاري نداره... خدا کنه راست بگه... اگر مثل باباي من که بعد از جراحي دندون عقل به طرف ميگه بورو چلوکباب بخور باشه که تکليف مشخصه... دو هفته اي گرفتارشم.. :) امّا خوب بايد به دکتر اعتماد داشت ديگه...
ولي يک چيزي بگم؟ وقتي گفت توي مطب و بدون بيهوشي ميخواد عملم کنه حسابي ترس ورم داشت... خوب اگر آدم رو بيهوش کنن ديگه چيزي نميفهمه امّا بي حسي... واي... آدم موي به تنش سيخ ميشه...
اصلاً چيه مگه... ميترسم؟ مگه شما نميترسين؟ اگر مردين راستش رو توي نظر خواهي بنويسين... اگر تجربه اي هم داشتين که چه بهتر... من منتظرم...
ولي آخرين مطلب رو سعي ميکنم دوشنبه صبح update کنم... تا خدا چي بخواد... بعدش هم که معلوم نيست که چه شود... هر موقع تونستم مينويسم...
هوي... نگذارين برين بگين پرنده ديگه نمينويسه ها... نخير از اين شانسها ندارين... شده از پشت تلفن به حالت دَمَر براي اين رهگذر مطالبم رو بگم تا تايپ و publish کنه اينکار رو ميکنم... پس به ما سر بزنين خوب...!
نقداً اين مطلب آخريه رهگذر رو داشته باشين تا بعد... در ضمن يادتون نره، برام دعا کنيد... لطفاً...

Friday, December 06, 2002





حرفهاي خصوصي


ميخوام از خودم بگم... شايد هيچوقت اينقدر راحت راجع به خودم توي اين weblog حرف نزده باشم... امّا اينبار ميخوام راحت همه چي رو بگم... امّا ميخوام يک قولي بگيرم از تمام اونهايي که من رو ميشناسن... ميخوام قول بدن که حرفهايي که اينجا ميخونن همينجا بمونه و خارج از دنياي پرنده به قول معروف "شتر ديدي نديدي"
امّا مطلب... اصل موضوع اينه که پرنده مريض شده... مريضي که قرار نيست خيلي بزرگ باشه ولي احتياج به عمل جراحي داره... راستش اولش خيلي شوخي شوخي شروع شد... فکر کردم يک جوش بزرگ بوده ولي خوب مثل اينکه يک کمي جدي تر از اين حرفهاست...
هميشه فکر ميکردم از عمل و اينجور حرفها ميترسم... اما وقتي فهميدم که بايد عمل کنم اصلاً احساس ترس نداشتم... الان هم ندارم... تازه اين عمل هم قرار نيست اتفاق خيلي بزرگي باشه...
فردا بايد برم دکتر براي تشخيص نهايي... تنها جيزي که توي اين قضيه برام مهمه زمان اين عمل لعنتيه... دعا کنيد که دکتر نگه فردا بورو بيمارستان... مبخوام اگر بشه عمل رو تا اسفند عقب بندازم... يعني بعد از تموم شدم ترم دانشگاه...
برام دعا کنيد خوب؟ فردا يا شايد پس فردا راجع به نظر دکتر براتون مينويسم...
باز هم از دوستام ميخوام که اگر چيزي خواستن بگن برام email بزنن... مرسي که به حرفهام گوش دادين

Wednesday, December 04, 2002



فکر کنم ديگه ميدونيد گاهِي پرنده قاط ميزنه.. :) اين هم يکي از مطالب دوره قاطه... ;)
رستم و افراسياب

کنون رزم ويروس و رستم شنو
دگرها شنيدستي اين هم شنو
که اسفنديارش يکي Disk داد
بگفتا به رستم که اي نيکزاد
در اين ديسک باشد يکي file ناب
که بگرقتم از site افراسياب
چنين گفت رستم به اسفنديار
که من گشنمه نون سنگک بيار
جوابش چنين داد خندان طرف
که من نون سنگک ندارم به کف
برو حال ميکن بدين disk، هان!
که هم نون و هم آب باشد در آن
تهمتن روان شد سوي خانه اش
شتابان به ديدار رايانه اش
چو آمد به نزد mini tower اش
بزد ضربه بر دکمه powerاش
دگر صبر و آرام و طاقت نداشت
مر آن ديسک را در driveاش گذاشت
نکرد هيچ صبر و نداد هيچ لِفت
يکي list از root ديسکت گرفت
در آن ديسک ديدش يکي file بود
بزد enter انجا و اجرا نمود
کز آن يک demo شد پس از آن عيان
ابا فيلم و موزيک و شرح و بيان
به ناگه چنان سيستمش کرد Hang
که رستم در آن ماند مبهوت و منگ
چو رستم دگر باره reset نمود
همي کرد hang و همان شد که بود
تهمتن کلافه شد و داد زد
ز بخت بد خويش فرياد زد
چو تهمينه فرياد رستم شُنود
بيامد که ليسانس رايانه بود
بدو گفت رستم همه مشکلش
وز آن disk و برنامه خوشگلش
چو رستم بدو داد قيچي و ريش
يکي ديسک bootable آورد پيش
يکي toolkit اندر آن disk بود
بر آورد آنرا و اجرا نمود
همي گشت toolkit، hard اندرش
چو کودک که گردد پي مادرش
به ناگه يکي رمز virus يافت
پي حذف امضاي ايشان شتافت
چو virus را نيک بشناختش
مر از boot sector بر انداختش
يکي ضربه زد بر سرش toolkit
که هر byte آن گشت هشتاد bit
به خاک اندر افکند virus را
تهمتن به رايانه زد بوس را
چنين گفت تهمينه با شوهرش
که اين بار بگذشت از پل خرش
دگر باره امّا خريت مکن
ز رايانه اصلاً تو صحبت مکن
قسم خورد رستم به پروردگار
نگيرد دگر disk ار اسفنديار

Monday, December 02, 2002



شب

شب، تاريک و تنهاي... يک نعمت بزرگ که خدا به تمام ساکنين زمين عطا کرده... پناهگاهي که همه ما ميتونيم توش احساس امنيت کنيم... خيلي چيز غريبيه اين شب... ميتونه پر از شادي و راحتي باشه... يا اينکه غرق نگراني و دلهره...
يک وقتهايي شده که دلم ميخواسته اين شب لعنتي هر چه زودتر تموم بشه... اونوقتها که انتظار يک خبر رو ميکشم... اون لحظه ها که ثانيه هاي شب برام سال ميشه و طلوع خورشيد دست نيافتني... سعي ميکنم به بهانه خواب چشمهام رو ببندم... شايد زمان سريعتر بگذره... به چپ و راست ميچرخم به اميد اينکه بتونم توي يکي از اين حالتها نگرانيم رو کمتر احساس کنم... امّا همش يک تلاش بيهودَس... افکارم من رو راحت نميذارن... پشت هم ميان و ميرن... انگار عهد بستن که لحظه اي من رو تنها نگذارن... متاسفانه هميشه هم برنده اونها هستن...
در مقابل شبهايي بوده که نميخواستم تموم بشه... شبهايي پر از خاطرات شيرين... شبهاي بياد موندني... شبهاي انتظار ولي از نوع شيرينش... انتظار اومدن يک دوست... يا شبهاي مهموني پيش عزيزترين رفقا... اون موقع که دعا ميکنم کاش ميشد ساعت رو نگهداشت به اميد حفظ لحظه هاي پر از شور و عشق... امّا نميشه...
عجب چيز غريبيه اين شب... اون موقع که پرنده دلم برعکس تمام پرنده ها هواي خوندن ميکنه... اون وقته که ميام اينجا... روي همين سيم آشناي تلفن ميشينم و براتون مينويسم... نه درستش اينه که براي خودم مينويسم... آره مينويسم به اميد اينکه شما صداي آواز دلم رو بشنوين... به اين آرزو که پرنده حرفهاي من رو به دور دورها برسونه...
شب چيزه غريبيه... دو پهلو و پر از ايهام... سرشار از احساس و در عين حال خالي از هر تحرک ظاهري... چادري که روي خيلي از بهترين و بدترين لحظات زندگي هر کدوم از آدمها کشيده شده...
مثل اينکه امشب هم از اون شبهاي انتظاره... حالا انتظارش شيرشينه يا نه خدا ميدونه...
اين دفعه "رهگذر" برامون يک شعر سوقات آورده... من که خيلي خوشم اومد... دستش درد نکنه...



به تو خواهم بخشيد...
اگر از ظلمت شب مي ترسي
چلچراغ نگهم را به تو خواهم بخشيد
روشني هاي تنم را که نشان سحرند
به تو خواهم بخشيد
اگر از دوري ره مي ترسي ، دستهايم را
که پلي روي زمان مي بندند
و به کوتاهترين فاصله من را به تو مي پيوندند
به تو خواهم بخشيد
اگر از زمزمه ها ، اگر از حرف کسان
اگر از تنگي چشم دگران ميترسي
من جدا از دگران ، به تو خواهم پيوست
خويش را در تو نهان خواهم کرد
و اگر ترس تو از خويشتن است
من تو را در تن خود ، در رگ هستي خويش
و به هر ذره ذرات وجودم که پر از خواهش توست
محو و گم خواهم کرد ، تا تو از من باشي
تو بيا که اگر آمدنت دير شود
و اگر آمدنت قصه پوچي باشد
من تو را اي همه خوب تا دم مرگ
نخواهم بخشيد...

« بدري اصفهاني »

Sunday, December 01, 2002



آخ جووووون...
بالاخره قسمت comment هم درست شد... امّا با اين کار فکر کنم فقط يک اينه دق ديگه هم به counter اضافه کردم... :)

Saturday, November 30, 2002



نگران

نگرانم... نگران تر از هميشه... قلبم مثل وقتي ميخواي از چنگ عقاب فرار کني تند تند ميزنه... ولي اينبار نه براي خودم...
بهم ميگه نگران نباش... خوبم... همه چيز رو بعداً برات توضيح ميدم... ولي من نميتونم منتظر بمونم... کاش بالهام به اندازه پرستو قدرت داشتن تا ميتونستم تا پيشش پرواز کنم... تا بتونم از کوه و دشت و دريا بگذرم و خودم رو بهش برسونم...
خدايا حالا که من نميتونم پيشش باشم تو بجام بورو... اينکار رو برام ميکني؟ بيا اصلاً دلم رو هم با خودت ببر... شايد به دردش خورد... ميدونستم که تو هميشه با من مهربوني... خدايا ازش برام خبر بيار... هر چي که بود... نذار من آخرين نفري باشم که ميفهمم...
ديگه نميتونم... تمام اين نگراني تمام انرژيم رو گرفته... من که ديگه کاري از دستم بر نمياد... فقط ميتونم براش دعا کنم... رفقا شما هم براش دعا کنين... ميدونم دعاي دلهاي پاک شما زودتر و بيشتر از قلب کوچيک من مستجاب ميشه...
خدايا سپردمش به تو...

Friday, November 29, 2002



ديگه نميترسم

ميترسيدم که بري... هميشه... سالها بود که پيشم بودي... قبل از پرنده شدن من، آشيان دل تو پذيراي روح خسته من بود... گرماي محبت توي چشمات... شعله عشق توي دلت... سنگ صبور پرنده خسته... يک تکيه گاه مطمئن... خسته بودي... امّا پر از شور و عشق...
حيف که چرخ روزگار رو نميشه از حرکت انداخت... اين چرخ ميچرخه و ميچرخه و ما رو با خودش ميبره... به مدّت زندگي... زندگي که پايانش هم مثل شروعش از دست ما خارجه... حيف که دست زمان هميشه گلها رو ميچينه... و اينبار نوبت تو بود...
زود و باشتاب... قبل از اينکه ما با غم انتخاب تو کنار بيايم همه چيز تموم شده بود... تو رفتي... به سفري که هميشه ازش ميترسيدم... برام کابوس بود... يک کابوس وحشتناک... دعا ميکردم هيچوقت نوبت تو نرسه... امّا وقتي وقتش رسيد تو با تمام وجود دستت رو به دست سرنوشت سپردي... با اطمينان... و من بيشتر از هميشه ميترسيدم... با تمام وجود... ولي تو رفتي...
حالا من موندم و خاطره... من موندم و يک فکر... فکر وقت سفر خودم... که کجا و کي قرار سراغم بياد... امّا يک احساس عجيبي دارم... ديگه نميترسم... اصلاً... چون ميدونم اونجا تو منتظر مني... وقتي برسم دوباره با لبخند شيرينت به استقبالم مياي... دوباره توي بغلت ميپرم و مثل قديمها سفره دلم رو پيشت باز ميکنم... دوباره سرم رو روي شونت ميزارم و از ته دل گريه ميکنم... نه ديگه نميترسم... از صداي کاروان زندگي و غريو ساربون زمان ديگه دلم نميريزه...
آهاي ساربون... بيا من اينجام... بيا من رو هم ببر... من رو ببر پيش اونکه دوسش دارم...
خدا کنه ساربون اين دفعه صدام رو بشنوه...

Thursday, November 28, 2002



راه سرزمين مهتاب «رهگذر»

چقدر سخته که ما آدما بتونيم ياد بگيريم خوب باشيم... چقدر سخت...
روي قلبايي که خدا مثه آيينه صيقلشون دادو سپرد دستمون خواسته يا نا خواسته اونقدر غبار نشونديم که گاهي اوقات در قلب بودنشون هم شک ميکنيم...
واي... واي... واي بر ما آدمها... آهاي آدما کجا دارين ميرين با اين سرعت؟؟؟ راه سرزمين مهتاب از اونور نيست... به خدا نيست... راه هيچ سرزميني از اونور نيست... اصلا اونجا سرزميني نيست، اونجا همش تاريکيه همش کثيفيه... همش بديه...همش....
يه کم به خودتون بياين... مگه همين شما نبودين که دنبال مهتاب ميگشتين؟؟ مگه شما نبودين که واسه ستاره ها جون ميدادين؟؟؟ چرا خودتون بودين... خود خودتون... پس چي شد؟؟؟ چرا مسير سفرتون رو تغيير دادين؟؟؟
فکر کردين با اون نقاباي زشتي که به صورتاتون زدين کسي نميشناستتون؟؟؟ نه ... نه... خيال کردين... رهگذر تو همون نگاه اول شناختتون... نه فقط رهگذر که همه مسافراي مهتاب ميشناسنتون... پس حداقل اون نقابا رو از رو صورتاتون بردارينو با اطمينان راهتونو ادامه بدين... ولي اينو بدونين که قطار مهتاب هميشه واسه همه مسافرا جا داره... اگه بازم خواستين باهامون همسفر شين قدمتون رو چشم...
راستي امروز رهگذر خوشحاله چون يه کبوتر مسافر، يه دوست، يه جوينده مهتاب از سرزمين مهتاب واسش خبرايي آورده... يه نشوني از سرزمين مهتاب...
رهگذر امروز تو فکره. تو اين فکر که ميتونه با اين نشوني مهتابو پيدا کنه يا نه؟؟!!
آهاي مسافراي شهر مهتاب... با رهگذر هم سفر ميشين؟؟ رهگذر چند تا همسفر عاشق ميخواد...رفتما ...! نبود؟؟؟
نبود...؟؟؟ بريم؟؟؟ به اميد ديدار

Wednesday, November 27, 2002


عادات قديمي... Old Habbits

اينکه اين عکس چه ربطي به پرنده داره رو نپرسين... فقط احساس کردم بعد از اين همه حرفهاي غم انگيزناک يک کم شوخي لازمه... با تشکر از "دوست" که اين لینک رو برام فرستاد و با تقدیر از طراح اين عکس که در ضمن ايراني هم هست...


فاصله

فاصله... فاصله... تو چکار کردي با دل کوچيک پرنده؟ تو چکار کردي با درخت؟ چرا شک رو براي دلم هديه آوردي؟ چرا سردي رو توي صدام نشوندي؟
احساس ميکنم ديگه درختم رو نميشناسم... امروز که ديدمش و با هم حرف زديم ته دلم مثل هميشه قرص نبود... ترديد داشتم... ديگه مثل قديمترها حرفهام خودشون همديگر رو تکميل نميکردن... بايد روي هر کدوم از جمله ها فکر ميکردم... چيزِ جديدي قاطي صحبتهاي ما شده بود... "سکوت"... آره... چندين بار شد که هر دو ساکت شده بوديم... انگار ديگه دلهامون تسلطشون رو روي فکر و زبونمون از دست داده بودن... ديگه قلبامون با هم حرف نميزدن... دوباره شده بوديم من و اون... انگار يکي بودن ما همون جور که آروم آروم اومده بود، آهسته آهسته هم از پيش ما رفته بود... ديگه طراوت و شور و شوق گذشته ها رو از درخت نميديدم...
فکر کنم هر دوتاي ما اين احساس رو داشتيم... امّا سعي ميکرديم نشون نديم... نميخواستيم باور کنيم... تمام احساسمون رو پشت حرفهاي تکراري از دوري و غربت پنهون ميکرديم...
دوري... آره فاصله... اونجا بود که فهميدم... تنها چيزي که از آخرين ديدار من و درخت وارد زندگي ما شده بود تو بودي... تو بودي که ما رو از هم جدا کرده بودي... دور هر کدوم از ما ديواري از جنس تنهايي و روزمرگي و به بلنداي غم و اندوه کشيده بودي... ديواري که کاغذ ديواريش از خاطره است... هم براي اون هم براي من... کاغذي که نقشهاش هر روز با بالا و پايين رفتن خورشيد رنگ عوض ميکنن... جوري که طرح امروز ديوار با طرح ديروز هزار و يک جور فرق ريز و درشت داره...
نميدونم شايد خود ما براي قابل تحمل کردن فضايي که تو ساختي اين کاغذ ديواري رو روش کشيديم... ولي اين رو ميونم که خيلي زود به اين طرح و رنگها عادت کرديم... جوري که دلهامون رو داديم به کاغذ... و جايي غير از ديوار رو نديديم...
امّا ديگه خسته شدم... امروز تمام کاغذها رو پاره کردم تا چهره زشت ديوار رو ببينم... تا از قفسي که ساختي خلاص بشم... آره... ديگه اينجا نميمونم... پر ميکشم تا آخر ديوارِ دوري... از اونجا ميرم تا پيش درخت... ميرم روي شاخه درخت و همونجا ميمونم... تا ديگه هيچوقتِ، هيچوقت فاصله نتونه بين من و درخت جدايي بندازه...

Sunday, November 24, 2002

راستش رو بگم نميخواستم ادامه داستان رو به اين زودي publish کنم ولي بنا به دلايلي قسمت دوم رو زودتر از موئد راتون تعريف ميکنم. در مورد دليلش هم حتماً بعداً توضيح کامل رو ميدم...
خوب داستان ما به اونجا رسيد که کارل از اديت طلاق گرفت و ادامه ماجرا:

" اديت تيلور هيچ نفرتي از کارل به دل نگرفت. احتمال دارد دوست داشتن او به قدري تداوم داشته که متوقّف کردن آن برايش مقدور نبوده. اديت به وضوح قادر بود که اوضاع را در ذهن خود مجسم سازد. يک مرد تنها، تماس مداوم. گذشته از اينها کارل نزديک تريو و شرم آميزترين راه را انتخاب نکرده بود. او طلاق را بر گزيده بود، نه سوء استفاده از يک خدمتکار جوان را. تنها چيزي که در مغز اديت نميگنجيد اين بود که کارل دل از او کنده بود. در هر حال، سرانجام روزي کارل به خانه باز خواهد گشت.
اديت زندگي خود را بر اساس اين تفکّر بازسازي کرد. او طي نامه اي از کارل خواست که او را در جريان زندگيش بگذارد. کارل برايش نوشت که او و آيکو در انتظار يک فرزندهستند. ماريا Maria در سال 1951 به دنيا آمد. و از آن پس هلن Helen در سال 1953. اذيت براي هر کدام از دخترهاي کوچولو هديه اي فرستاد. او هنوز هم براي کارل نامه مي نوشت و پاسخ دريافت ميکرد: هلن دندان در آورده، انگليسي آيکو رفته رفته بهتر ميشود. کارل وزن کم کرده و...
و سر انجام نوبت آن نامه وحشت انگيز رسيد. کارل در اثر ابتلاء به سرطان ريه در بستر مرگ بود. آخرين نامه او مملو از رعب و وحشت بود نه از بابت خودش، بلکه از بابت آيکو و دو دختر کوچکش. پس انداز کارل براي فرستادن دخترانش براي تحصيل به آمريکا به خاطر صورتحسابهاي بيمارستان ته کشيده بود. چه بر سر آنها خواهد آمد؟
اديت ميدانست که آخرين هديه او براي کارل چيزي جز آرامش خاطر نمي تواند باشد. به همين خاطر به کارل نوشت که در صورت تمايل آيکو حاضر است که از ماريا و هلن مراقبت کند. چندين ماه پس از مرگ کارل آيکو از تن دادن به اين پيشنهاد اجتناب ورزيد، چون کس ديگري جز اين دختران را نداشت. امّا آيکو چه چيزي جز فقر و تنگدستي ، بردگي و نوميدي براي اين دختران به ارمغان آورد؟ در نوامبر سال 1956، آيکو دختران را نزد «خاله اديت عزيز» فرستاد.
اديت خوب ميدانست که در سن 54 سالگي ايفاي نقش مادر براي دو دختر 3 و 5 ساله بسيار مشکل خواهد بود. او نمي دانست که دختران پس از مرگ کارل انگليسي دست و پا شکسته خود را فراموش کرده اند. امّا يادگيري زبان هلن و ماريا بسيار سريع بود. ترس و اضطراب از چهره هر دو آنها زايل شد. اديت بعد از شش سال براي نخستين بار شتابان از سر کار به منزل آمد. حتّي غذا پختن، مجدداً برايش لذّت بخش شد!
اوقات غم آلود آنها زماني بود که از آيکو نامه اي دريافت مي کردند: «خاله بگوييد چه کنم؟ آيا ماريا و هلن گريه ميکنند؟» اديت از لابلاي انگليسي دست و پا شکسته آيکو متوجه نتهايي او ميشد، امري که خود کاملاً به آن واقف بود. او ميدانست که مادر دختران را نيز بايستي نزد خود آورد.
اديت تصميم خود را گرفته بود، امّا آيکو هنوز شهروند ژاپن بود و اداره مهاجرت نيز ليست انتظار بلندبالايي از علاقمندان مهاجرت به آمريکا را دشت. درست در همين مواقع بود که اديت تيلور نامه اي به من نوشت و از من درخواست کمک کرد. من موضوع را در روزنامه خود توضيح دادم و به کمک افراد ديگر سرانجام در اوت 1957 آيکو تيلور اجازه ورود به کشور را يافت.
به محض اينکه هواپيما در فرودگاه بين المللي نيويورک به زمين نشست، لحظه اي سراپاي اديت را ترس و وحشت فرا گرفت. اگر او از زني که کارل را از او گرفته، نفرت پيدا کند چه؟ آخرين نفري که از هواپيما پياده شد دختر ريزه نقش لاغر اندامي بود که اديت در نگاه اوّل تصوّر کرد که دختر بچّه اي بيش نيست. او در حالي که نرده پلکان هواپيما را چنگ زده بود، همانجا ايستاد، و اديت با خود انديشيد که اگر سراپاي او را ترس فرا گرفته، وجود آيکو مملو از ترس و وحشت است.
اديت نام آيکو را صدا زد و دختر شتابان از پله پايين آمده و در ميان بازوان اديت جاي گرفت. آن دو در حالي که همديگر را در آغوش گرفته بودند، فکر خارق العاده اي به ذهن اديت خطور کرد: « من دعا ميکردم که کارل برگردد و او حالا در قالب دو دختر کوچولويش و اين دختر نجيبي که دوستش ميداشت بازگشته است. خداي من کمکم کن تا او را نيز دوست داشتته باشم.»"

Saturday, November 23, 2002

ميخوام يک قصه بگم... شايد نتونم توي يک قسمت همه رو براتون يگم ولي حتماً داستان رو تا آخر بخونيد... البته نميدونم چقدر نويسنده راست ميگه... ولي اين داستان خيلي به دلم نشست... واقعاً اگر اينطور آدمهايي توي دنياي ما زباد پيدا ميشدن ديگه احتياج به پرنده شدن من و امثال من نبود.

"او(Edith Taylor) و کارل(Karl) بيست و سه سال پيش با هم ازدواج کرده بودند و هنوز هم قلبش هنگام ورود به منزل تلپ تلپ مي تپيد. امّا کارل، ظاهرش نشان ميداد که تک به تک خصوصيات يک مرد عاشق به زنش را داراست. اگر به عنوان کارگر انبار گمرکات مجبور ميشد چند روزي شهر خود را ترک کند خر شب نامه اي براي اديت مينوشت و همراه آن هديه اي از آن شهر خريده و براي او مي فرستاد.
امسال کارل چند ماه از طرف اداره عازم ماموريت به Okinawa شد. اين بار خبري از هديه نشد. اديت موضوع را فهميد. کارل در حال پس انداز دستمزد خود بود تا تا به هنگام بازگشت اقدام به خريد خانه اي کنند که ساليان سال در آرزوي خريد آن بودند.
ماه ها پاورچين پاورچين سپري شدند. هر وقت اديت از کارل ميخواست تا به خانه باز گردد کارل برايش مينوشت که مجبور است سه هفته ديگر در ماموريت باشد. يک ماه ديگر گذشت. دو ماه ديگر نيز سپري شد. کارل يک سال تمام بود که در ماموريت به سر ميبرد، و تعداد نامه هايش هم رفته رفته کم و کمتر مي شدند. خبري از هديه نبود فقط گاهي چند پول سياه براي خريد تمبر ارسال ميشد. موضوع براي اديت قابل درک بود.
پس از چندين هفته سکوت مطلق سرانجام نامه اي رسيد:
اديت عزيز،
ايکاش راه بهتري براي اداي اين مطلب بود که ما ديگر زن و شوهر نيستيم...

اديت به طرف نيمکت رفت و روي آن نشست. او با ارسال نامه سفارشي به مکزيک درخواست طلاق کرده بود. کارل با يک دختر ژاپني(Aiko) ازدواج کرده بود. دختره 19 سال داشت و اديت 48 ساله بود.
حال اگر راقم سطور تصميم به داستان پردازي داشت، ميبايست از تلاشهاي زن طرد شده عليه طلاق، از کينه و نفرت او نسبت به شوهرش و آن دختره . انتقامجويي او در قبال زندگي از هم پاشيده اش مينوشت. امّا من اينجا به سادگي تمام، همه آن چيزهايي را مينويسم که براستي به وقوع پيوست. "

Friday, November 22, 2002

اوّلين حرفهاي رهگذر

سلام رهگذر بازم اومد.
توي اين چند روز از خيلي جا ها گذشتم. رهگذراي زيادي رو ديدم. با خيليهاشون هم سفر شدم، از ديدن يه سريشون شاد شدم، از بعضيهاشون چيزاي جديد ياد گرفتم، بعضيهاشون رنجوندنم...
ولي رهگذر امروز دلش گرفته... گمشده هاي توي کوله پشتيش داره سنگيني ميکنه.
گفته بودم که از گمشده ها زياد خواهم گفت... آره رهگذر امروز ميخواد از گمشده ها بگه. از اون چيزايي که ما آدما يا گم کرديمشون يا داريم گمشون ميکنيم. از اون چيزايي که اگه نباشن زندگي غير ممکنه ولي خيلي هامون بي اونکه بدونيم خيلي وقته داريم بدون وجودشون زندگي ميکنيم...
بار سنگيني که امروز داره پشت رهگذرو خم ميکنه رياس... دروغه... نفرت... ظاهر بينيه... و...
آهاي آدما... آره با شمام اونايي که به قلبو روح آدما از رو گوشي موبايلشون نمره ميدين... کسايي که بقيه رو نه به خاطر خودشون که به خاطر مدل ماشينشون دوست دارين... آهاي آدمايي که کارتون شده ريا. اصلا از اين راه پول درميارين... همونايي که به ظاهر واسه ديگرون جون ميدين ولي در به در دنبال يه فرصت ميگردين که به قول خودتون زيرابشو بزنين، دنبال يه گوش ميگردين که پرش کنين از غيبت و تهمت... آره با شمام...
تا کي ما آدما ميخوايم از همه چي غافل باشيم؟ تا کي ميخوايم غرق در امکاناتمون به بقيه ريشخند بزنيم؟؟
چند بار تا حالا با خداي خودمون خلوت کرديم؟ چند بار تا حالا فکر کرديم که از چه نعماتي برخورداريم که بعضيا ازش بي بهرن؟ تا حالا چند بار شده که از خدامون بابت نعمت ديدن، شنيدن ،راه رفتن ، سلامتي و.... تشکر کنيم؟
آره ميدونم اينا همش خيلي سادس. اينا حقه طبيعيه همه آدماس. اينا نعمتاييه که خدا به همه آدما داده... ولي نه...نه خيلي ها هستن که از همين حقوق طبيعيه آدمها هم بي بهرن.
رهگذر امروز وقتي رهگذري رو ديد که چون نميتونست راه بره زير پاي عابرا خودشو رو زمين ميکشيد تا به مقصد برسه به فکر فرو رفت، وقتي که جوونک آدامس فروشه سر چهار راهو ديد که آدامساش ريخته بود ولي نميتونست با دستاي فلجش حتا يکيشو از رو زمين برداره دلش گرفت، وقتي پير زن روزنامه فروشو ديد که توي سرما با اون لباس نازک براي شام شب بچه هاش التماس ميکرد که يه روزنامه بفروشه ولي مورد تمسخر قرار ميگرفت دلش شکست.
رهگذر وقتي اينا رو ديد و در مقابل آدمايي رو ديد که تو لحظه لحظشون دارن به اين فکر ميکنن که چجوري سر کي رو کلاه بذارن تا يه دونه اسکناس سبز به اندوخته هاي بي شمار امروزشون اضافه بشه ، خورد شد ، شکست ، آب شد... امروز رهگذر شرمنده شد. شرمنده خودش و خداش....
رهگذر بازم داره ميره. داره ميره تا مهتابو پيدا کنه. ولي بازم برميگرده زود زود. ايشالا ايندفه که به سرزمين پرنده برسه سنگيني بارش اونقد پشتشو خم نکرده باشه که انقد خسته حرف بزنه. ايشالا ايندفه که به اينجا رسيد ديگه هيچ آدمي تو دنيا نباشه که گمشده اي داشته باشه. کاشکي اين بار توي راه همسفر يه رهگذر عاشق بشه.
کاش دلش از محبت يه رهگذر باز بشه. کاش که يه جرعه فقط يه جرعه آب از چشمه پاکي تو قمقمش داشته باشه. کاش... به اميد ديدار

Wednesday, November 20, 2002

ديروز يکي بيخبر از کوچه ما گذر کرد... ِک "رهگذر" کسي که قراره هر وقت از اينجا رد شد بنويسه...
رهگذر تو هم خوش اومدي... دنياي کوچيک پرنده هميشه براي يک دوست جا داره...
سلام به همگي
من رهگذرم. هم اسمم رهگذره هم خودم رهگذرم.اما چرا رهگذر؟ چون قرارشده که از امروز هر وقت که رهگذر از سرزمين پرنده رد ميشه يه خورده از گرد و غباراي راهشو با شماها قسمت کنه. اميدوارم که گرد و غباراي راه رهگذر هيچ کسو به سرفه کردن نندازه.
اما رهگذره قصه ما ميخواد از همه چيز حرف بزنه. از هر چي که تو طول سفر درازش ديده ميبينه و خواهد ديد.
قصه رهگذر نه تنها قصه خودشه بلکه قصه تمومه رهگذراييه که مثه خودش دنبال روشنايي راه افتادن. همونايي که ميخوان آسمونو پيدا کنن.همونايي که شهر به شهر و خونه به خونه دنبال يه جرعه آب از چشمه پاکي ميگردن.
همونايي که....
رهگذر قصه ما وقتي تو راه تنش به تن يه رهگذر عاشق بخوره عاشق ميشه و از عشق ميگه. همه گرد و غباراش به رنگ عشق در ميان. هر وقت تو قريه مهتاب يه پيرمرد مسافر شامشو باهاش قسمت کرد از صفا ميگه. از سادگي و صميميت حرف ميزنه. هر وقت که....
خلاصه اينکه رهگذر ميخواد از همه چي حرف بزنه. مخصوصا از گمشده ها. بغچه رهگذر پره از گمشده ها.
از گمشده هاي خودشو شما. راستي شما چيزي گم نکردين؟
خوب رهگذر داره ميره. ولي زود زود بازم از سرزمين پرنده ميگذره. با يه کوله بار پر از گمشده ها و لباساي پر گرد و غبار. راستي هر وقت از گرد و غباراي رهگذر سرفتون گرفت بگين تا از دفه بعد آرومترگرد و خاکشو بتکونه. به اميد ديدار

Monday, November 18, 2002

امروز از دست تمام دنیا عصبانی ام... مبخوام به همه چیز نوک بزنم... مبخوام پوست تمام درختها رو بکنم... دلم میخواد با بلندترین صدای ممکن داد بزنم... چرا؟
اصلاً برای چی باید توضیح بدم... بهم میگن راجع به حرفهات توضیح بده... مثال بزن... گنگ حرف میزنی و غیره... خیلی خوب... فرض کنید من یک آدم...
یک روز شده حوصله نداشته باشین؟ بعد یک عالمه کلاس... بعدش هم یک سر درد افتضاح... آخرش هم میرین خونه میبینین مادر بزرگ دوستتون فوت شده... دِ بیا... میرین بخوابین مثلاً... خونه بغلی ساختمون دارن میسازن... یک دفعه صدای رعد و برق... پشت سرش عربده به زبان شیرین ترکی... طرف میخواد با لهجه ترکی به یک افغانی حرفش رو حالی کنه... فکر میکنه هر چی بلندتر بگه یارو بهتر میفهمه... خلاصه یک ساعتی برنامه دارین... خیلی خوش گذشته نه...!؟
این هم توضیح مطلب... حالا خوب شد... حق دارم شاکی باشم و نوک به در و دیوار بزنم؟

Sunday, November 17, 2002

يک متن ديگه از "دوست"... نميدونم خوشحال باشم يا ناراحت که دوست خودش weblog نداره... ولي در هر حال خوبه که گاه و بي گاه يکي از نوشته هاش رو برام ميفرسته تا حرفهاش رو با شما قسمت کنم... اميدوارم هميشه ما رو اينقدر قابل بدونه که مطالبش رو برامون بفرسته... امّا نوشته "دوست":
" نمي دانم اين چه حالي است که گاه و بيگاه وجودم را فرا مي گيرد. احساسي آميخته با ترس، نفرت و ... هيچگاه نتوانستم منشا آنرا درک کنم. شايد اين چيزي است که هميشه با من زندگي مي کند يا مثل سايه اي بي سر، در تعقيبم است. نمي دانم چرا اين جملات را مي نويسم فقط همينقدر يادم هست که دوست داشتم بنويسم. مي خواهم گريه کنم ولي نمي دانم چرا. آيا گريه مي تواند اين بغض کهنه را که چون شير و عسل با قلب فسرده ام ممزوج شده خارج کند. نه نمي تواند. هيچ چيز قادر نيست زخم کهنه اي را که بوي تعفن آن شب و روز آزارم مي دهد دوا کند. گويا اين زخم نقطه اتصال من با اين زندگي ملال آور است. زندگي با خوشي هاي زودگذر نفرت انگيز، نفرتي ناشي از خنده هاي جنون آميز روزگار که گويي به پستي و فلاکت مردم مي خندد. زندگي با اميدهاي مرده بيرنگ، دلخوشي هايي که همچو تابلوهاي مسافت نماي کنار جاده از دور اميد و حرکت را به ارمغان مي آورند، ولي آخرين تابلو پشت سر ويرانه هاي شهري پر از تاريکي و سقوط را دارد که خستگي راه را منجمد کرده، به کيسه عقده هاي انسان مي اندازد. حرکتي بي پايان به سمت سرابي از ناگفته هاي ناشنيدني. حقيقتي دست نيافتني. حقيقتي که پشت تاريکي دستهاي چسب ناک دنيا توان خودنمايي ندارد. ولي اين حقيقت بايد وجود داشته باشد. نمي دانم چرا تصور آن اينقدر برايم سخت است چه رسد به درک رسيدن به آن."
ازت ممنونم... پرنده

Saturday, November 16, 2002

آقا من معضرت ميخوام... تو رو خدا ببخشيد... از تمام اونهايي که به اينجا سر زدن و چيزي نديدن معضرت ميخوام... به دو دليل که دوّمي مهمتر از اوّلي بود نتونستم هفته پبش پرنده رو update کنم...
دليل اوّل مشغله زياد... بقول بابا پرنده... زن و بچه داري سخته ديگه...
دليل دوّم اين template بعد از اضافه شدن script دوّم بعد از يکي دو روز دوچار مشکل شد... تا امروز سعي کردم مشکل رو برطرف کنم ولي نشد ديگه امروز با استفاده از آرشيو فعلاً از template قبلي استفاده ميکنم تا در اوّلين فرصت با يک template جديد برگردم...
امّا بعد از دليل تراشي اجازه بدين از کساني که راجع به اين شعر نظر دادن تشکر کنم... خوب خيلي ها از اين جور شعرها خوششون نمياد که نظرشون کاملاً محترمه... يه اصطلاح معرف هست که ميگه: Look outside the box. به نظر من کسايي که اين طور شعر ميگن واقعاً زبان رو جور ديگه اي ميبينن که براي من خيلي جالبه... خوب بعد از اينهمه حرف بريم سراغ معني شعر...
اولش بگذاريد يه کم از نظرات براتون بگم... خيلي ها به دوري و فراغ اشاره کرده بودن... بعضي ها هم از نا اميدي گفته بودن... يک نظر جالب هم راجع به شب سرد زمستون که صندلي آدم رقتي گرم ميشه مثل بخاري ميشه رسيده بود که فکر کنم خود شاعر هم ذهنش به اينجا نريسيده بوده، فکر کنم...
ولي خود شاعر شعرش رو اينطوري ميني کرد:" معني بخاري بودن صندلي اينه که تازه کسي از روش بلند شده و رفته چون هنوز جاش گرمه... خوندن صفحه 19 هم اشاره از اينه که ديگه نيستش تا کتاب رو بخونه و صفحات رو ورق بزنه... با اين تفاسير معني قسمتهاي بعدي هم روشنه... امّا قسمت آخر که به زيبايي خوندن صفحه 20 اشاره ميکنه ميخواذ بگه که چه خوبه که بياد و دوباره باشه چون با اومدن اونه که امکان داره کتاب دوباره ورق بخوره..."
اين هم از حرفهاي شاعر خودمون... من که خيلي لذّت بردم... باز هم ميگم خدا حفظش کنه...

Sunday, November 10, 2002

ديگه نميخوام بخوونم... يعني چرا بايد بخوونم؟ وقتي صدا من باعث ميشه قشنگ ترين آوازهاي زندگي به گوش نرسه؟ وقتي آهنگهاي گوشخراش پرنده نگذاره که ترنم آواز بهترين خواننده ها شنيده بشه... پرنده چرا بايد بخوونه؟ نه،... بايد بشينم و گوش بدم... به حرفهاي اون کساني که اين دنيا رو با تمام غمهاش... با تمام شاديهاش... تمام عشقهاش... تمام جداييهاش... تمام مرديها و نامرديهاش اونقدر خوب با رنگ و بوي احساسشون و با ابزار کلامشون تصوير ميکنن که به دل سنگ هم ميشينه... تا اونها هستن پرنده و پرنده ها بخدا حقّ حرف زدن ندارن...
اگر هم کسي اين حقّ رو به اونها داده از فضل و از کرمش بوده نه چيزه ديگه... ميخواسته متّهم به ظلم نشه... حتماً همينطوره... ولي من ميگم اگر اين اجازه رو حداقل از من ميگرفت چيزي جز عدلش نبود...
ميخوام براتون يکي از بهترينها رو بخوونم... از اوّل هم ميگم که اين کار پرنده نيست... پرنده نه ميتونه نه به خودش اجازه ميده که پا جاي پاي بزرگ ها بذاره... اين شعر رو "ف ع" نوشته اسمش رو کامل ننوشتم چون فکر کردم شايد نخواد کسي بدونه... از همين جا هم ازش معذرت ميخوام که به خودم جرأت دادم و سرودش رو اينجا آوردم... اگر اومد اينجا و توي نقل قول من ايرادي ديد ازش ميخوام برام بنويسه تا اصلاحش کنم... امّا شعر:
" امروز باز صندلي تو پشت ميزت بخاريست...
هنوز هم صفحه 19 را ميخواني...
امروز که قالي کمتر پا خورده...
جالباسي صافتر ايستاده...
امروز که سر جاکفشي خلوت تر است...
چه زيباست خواندن صفحه 20..."
از همه کساني که اين شعر رو خوندن ميخوام که توي نظرخواهي برداشت خودشون رو از اين شعر بنويسن... بعداً نظر خود شاعر رو براتون مينويسم...
خدا جون، خداي پرنده ها، هميشه فکر ف رو سبز... گلوش رو گرم و دستش رو توانا نگهدار تا براي همه ما بخوونه و بنويسه... خدايا حفظش کن...

Saturday, November 09, 2002

امروز پرنده به علت وقوع چند اتفاق مهم دو تا دو تا مطلب publish کرد...
خدا کنه سرتون درد نياد...
باز يک مهمون جديد توي Persianblog... يک دوست قديمي... يک يار... يک رفيق...
از کجا اومده؟ شهر گلها... چي آورده؟ صفاي دلش و محبّت قلبش... چي ميگه؟ حرفهاي خودموني... کجاست؟ هيچ جا...
آره... اون هم هست و هم نيست... از خودش در اومده و پوچ شده...
بچّه ها پوچستان هم به جمع ما اضافه شده...
پوچستان خوش اومدي...
آخ از دست اين گربه چاقه... همون حنايي و سفبده رو ميگم ديگه... هر دفعه که من اومدم اينجا اين خپل بايد پيداش بشه... همچين راه ميره انگار پلنگه...
شما آدمها هم لونه درست کردين براي خودتون... لونه اي که گربه توش بياد و بره که جاي موندن نيست... اصلاً بيشتر از آدمها اين گربه ها از شهر لذّت ميبرن... غذا ندارن که دارن... جاي خوب ندارن که دارن... ديگه چي ميخوان؟
خيلي هاشون ديگه يادشون رفته قديمها چکاره بودن... اونها هم تحرّکشون کم شده... نه دنبال موش ميکنن نه سراغ مرغ و خروس ميرن.. فقط بي انصافها گاهي به لونه پرنده ها سرک ميکشن که الهي خدا سيبيلهاشون رو آتيش بزنه...
امروز دم غروبي تو حياط يک خونه نشسته بودم... داشتم اطراف رو نگاه ميکردم... ديدم به به آقاي گربه حنايي دارن ميان اينطرفي... پريدم تا منو نديده در برم... رفتم روي درخت کنار باغچه... گربه هرو پاييدم... ديدم ميخواد از زير در بياد تو... اوّل کله اش رو از زير در رد کرد بعد هم دوتا دستهاشو... يکمي خودشو کش داد بلکه نازک بشه و از زير در بياد تو... نشد... چرخيد به پهلو... باز هم نشد... تصميم گرفت برگرد امّا ديگه حتّي نمتونست برگرده... حسابي گير کرده بود... طفلکي کلّي تلاش کرد تا بياد بيرون...
يکي نيست بگه گربه دله... چرا اينقدر توي اين آشغالها وول ميزني و دلگي ميکني که اينطوري چاق بشي؟ همون... حقّته... خپل...
اي بابا انگار موي سبيلش رو آتيش زدن دوباره پيداش شد... ما که پريديم...

Thursday, November 07, 2002

با عرض معذرت بابت خروج از قالب پرنده... ولي به علّت شرايط محيطي و محاطي چاره اي جز به گريزي در مطلب منحوس و مشمئز کننده Drugs نبود...
چرا دلم اينقدر از دست بعضي آدمها گرفته؟ از دست اونهايي که هيچ چيز توي دنيا از خودشون براشون مهم تر نيست؟ همونها که حاضرن براي پولهاي کثيف کارهاي کثيف انجام بِدَن... کسايي که براشون زن، بچه، پير يا جوون هيچ فرقي نميکنه... آدمهايي که به معناي واقعي پست و ناجوانمردن...
آخه تو دلت رو از کجا آوردي؟ يا بهتره بگم کجا دلت رو گم کردي که حاضري از لطافت احساس و کم تجربگي يک دختر بچّه استفاده کني؟ چطور دلت مياد از زور بازوت امّا نه از ضعف يک بچه 6،5 ساله سوءاستفاده کني؟ چطور ميتوني حتّي بهترين و دوست داشتني ترين آدمهاي زندگيت رو هم فداي پولهاي سياهت بکني؟
هيچ فکر کردي چي بسرت مياد؟ نه... اگر يک روز ببيني که پسرت... دخترت... پدرت... يا همسرت توي لجني که تو درست کردي افتاده اون وقت چي؟ دارم فکر ميکنم که شايد حتّي برات اين هم مهم نباشه... شايد خودت هم با دست روي سر پسرت فشار بياري تا بيشتر و بيشتر توي اين باتلاق فرو بره...
ميدونم چرا اينکار رو ميکني... ميدونم... چون با اينکارت ميخواي خودت رو از جلوي چشم همه قايم کني... نميخواي کسي قيافه زشتت رو ببينه... حتّي خانوادت...
ولي نميتوني... شايد بتوني همه رو غرق کني ولي خودت رو چکار ميکني؟ چه جوري توي آينه نگاه ميکني؟
ولي ميدوني... بيشتر از تو خود ما مقصريم... ما که پيش تو خودمون رو گرفتار ميکنيم... ما مقصريم که دلمون رو بجاي زندگي و عشق به کار و پول ميديم... ما که ترجيح ميديم يک تومن بيشتر در بياريم تا يک دقيقه وقتمون رو براي بهترين کسانمون صرف کنيم... آره مقصر خود ما هستيم... ما هم نميتونيم خودمون رو ببخشيم...
خدايا... خداي پرنده ها... خداي ماهي ها... خداي آدمها... بيا پايين تر... بيا پايين تر تا ما که توي اين گل و لاي گير کرديم بتونيم دستت رو بگيريم... بيا و کمکمون کن تا با هم تمام کثيفيهاي دنيا رو از بين ببريم... تا پاک بشيم... تا به هيچ چيز عادت نداشته باشيم جز بياد آوردن تو...

Tuesday, November 05, 2002

اين هم يک counter از نوع جلف ولي ماماني... رنگش درست رنگ پرهاي جوجه طلاييه... اميدوارم هفته اي سه چهار بار اين counter شماره بندازه...

Monday, November 04, 2002

داستان مرغ ماهيخوار
اين مرغ رو من چند سال پيش ميشناختم... کنار يک آبگير کوچيک نزديک جنگل سرو زندگي ميکرد... هر سال موقع تابستون پيداش ميشد و مثل بقيه با اومدن پاييز از برکه ميرفت... يک کم ميشناختمش... با هم گاهي حرف ميزديم... ازش سراغ رفقاي قديم رو ميگرفتم و اون هم برام از اونها صحبت ميکرد... البتّه هيچوقت حرفهاي ما زياد طول نميکشيد چون صداي حرف زدن ما ماهيها رو فراري ميداد...
يک روز ماهيخوار از من پرسيد:" تو چي ميخوري؟" با تعجب گفتم: "دونه... از ارزن تا خرده نون... گاهي هم ميوه... چطور مگه؟" گفت:" هيچ چي همين طوري..." چون حرفش برام عجيب بود يادم نرفت... از اون به بعد بيشتر توي نخ کارهاش رفتم... ديدم عوض شده... زياد توي آب اينطرف اونطرف ميره… انگار با خودش حرف ميزنه... يک کمي که گذشت ديدم روز به روز داره لاغرتر ميشه... يک وقتهايي از روز هم داره بين علفها پرسه ميزنه... ديگه حتّي با من هم حرف نميزد...
بعد از مدتي تصميم گرفتم که خودم برم جلو... وقتي بهش سلام کردم و سرش رو بالا آورد ديدم چقدر لاغر و شکسته شده... ولي توي چشمهاش برقي بود که تا حالا نديده بودم... خسته بود ولي غمگين نه... لاغر بود ولي پژمرده نه... با هم حرف زديم... برعکس هميشه ... زياد ميخنديد... از همه چيز خوشحال بود... ديدم که به ماهي ها حتّي نگاه هم نميکنه... پرسيدم چي شده؟ گفت که ميخواد ماهي خوردن رو کنار بگذاره... گفتم نميتوني... گفت بايد بتونم... گفتم آخه چرا؟... گفت چون عاشقم... پرسيدم ربطش چيه؟ يک کم صبر کرد و بعد با غرور گفت: "عاشق ماهي شدم..." نتونستم چيزي بگم... پريدم... از اون روز به بعد من با ماهيخوار زياد حرف نزدم...
چند هفته گذشت... نزديکهاي رفتن مرغهاي مهاجر بود... يکي يکي برکه رو ترک ميکردن... آخر سر همه رفتن ولي ماهيخوار موند... ميدونستم چرا نميره... چند بار ازش خواستم که نمونه ولي گوش نکرد...
حالا يک ماه از عشق ماهيخوار ميگذشت... داشت جلوي من توي آب سرد برکه راه ميرفت... دنبال ماهي... يکدفعه افتاد... پريدم بالاي سرش... چشمهاش رو به سختي باز کرد... گفتم چي شده؟ گفت ديگه رمق ندارم... گفتم ولش کن... گفت نميتونم... گفتم خودت رو از بين ميبري... ديگه جواب نداد...
فرداي همون روز آب برکه جسد يک ماهي قرمز رو کنار جسد ماهخوار به ساحل رسوند...

Sunday, October 27, 2002

کم آوردم بابا... واقعاً کم آوردم... خوشحال نشيد... نوشتن رو نميگم... گفتن رو ميگم...
هميشه دلم از دروغ مي گرفته... مثل هواي اينجا... پر ابر و غبار ميشه دلم... رعد و برق مياد توي چشمام... قطره هاي بارون... خيلي بزرگتر از وسعت دلم... نميگم مثل سيمرغ پاک و معصوم زندگي کردم... نه، حتّي جرأت فکر کردن بهش رو هم ندارم... لونه من پيش خدا سياه تر از پر همين کلاغ زاغي خودمونه... آخه يک جاهايي... ولي نه، همه جا اشتباه کردم... اين تنها چيزيه که نميشه براش بهانه تراشيد... هيچوقت...
شنيده بودم که ميگن: آدم نبايد دروغ بگه ولي همه راست رو هم هميشه لازم نيست تعريف کنه... فکر ميکنم درست ميگن... همه وقتي دروغ بگي سرزنشت ميکنن ولي هيچ کس تو رو بخاطر راستهايي که نگفتي باز خواست نمي کنه... امّا پيدا کردن مرز بين راستهايي که بايد گفت و راستهايي که نبايد گفت خيلي سختِ... و دقيقاً به همين خاطره که خيلي وقتها راه آسونتر رو انتخاب مي کنيم نه...؟
راستش رو بخواهيد اوّلش فکر ميکنيم آسونتره... هميشه پيدا کردن يک حرف که طرف مقابل ازش خوشش بياد راحت تر از گفتن حقايقيه که تلخيش حتّي دل گويند رو ميزنه... ولي وقتي يک کم بگذره بارون سنگي که از همون دروغ اوّلي شروع به باريدن ميکنه زندگي آدم رو مختل ميکنه... ولش کن اين چيزها رو همه ميدون...
اصل مطلب اينه که حرفهامون رو طوري راست بزنيم که مثل گفته بالا بشه... امّا خودم خيلي وقتها که اومدم با اين روش کار کنم توي دردسر افتادم... يعني چيزي که گفتم و خيلي هم به نظر خودم دقيق و در عين حال واقعيت بوده باعث بروز سوء تفاهم شده؛ چون طرف مقابل از صحبت من اون چيزي رو برداشت کرده که ميخواسته و...
با کلاغ که حرف ميزدم گفت که اين ديگه به تو ربطي نداره... تو که نمي توني برداشت هر کسي رو هم کنترل کني... ولي ميدونين مورد اينجاست که طرف فکر ميکنه شما بهش دروغ گفتين و از دست شما دلگير ميشه...
راستش رو بخواين من که تکليفم رو با اين قضيه نفهميدم...
در ضمن ان شاء الله دفعه آينده يک مطلب در باب مطلب "دوست" مينويسم... البتّه قبلش بايد يک اجازه هم ازش بگيرم که در دست اقدامه...

Saturday, October 26, 2002

اين متن قشنگ رو يک دوست عزيز برامون نوشته... اميدوارم از اين متن خوشتون بياد... از اين دوست خيلي عزيز هم بينهايت تشکر ميکنم و ازش خواهش ميکنم همکاريش رو با پرنده قطع نکنه...
اين هم يک نوشته از "دوست":

نمي دونم پرنده بودن چه احساسي داره ولي هروقت پرواز اونها رو تماشا مي کنم خيلي افسوس مي خورم که چرا من هم پرنده نيستم. شايد پرنده بودن اصلا مهم نباشه ولي مطمئنم که پرواز کردنو خيلي دوست دارم.آخه اين پرنده ها چرا همش با هم پرواز مي کنن و اصلا به فکر ما نيستن. چي ميشه اگه يه کم پايين تر پرواز کنن تا ما هم پرواز کردنو ازشون ياد بگيريم؟ ولي نه! من که بال و پر پرواز ندارم! ممکن نيست بتونم پرواز کنم. شايد يه بار تو خواب مثل چارلي چاپلين برم بال فروشي و براي خودم يه جفت بال بخرم. شايد هم مثل ايکاروس افسانه اي از پر و موم براي خودم بال بسازم. ولي هيچي مثل بال خود آدم نميشه. کاشکي يه روز صبح که از خواب بيدار مي شم ببينم دو تا بال خوشگل درآوردم ، دو تا بال سفيد ، دو تا بال بزرگ ... . نمي دونم اونوقت چي کار ميکردم، شايد پرواز مي کردم و ديگه هيچ وقت روي زمين بر نمي گشتم. هر چي مي تونستم بالاتر مي رفتم، اصلا هم به زمين نگاه نمي کردم.آخه همين زمينه که با هرچي که روش وجود داره واسه من مثل يه زندان شده، تنها راه خلاصي من همون پرواز کردنه.

اينجا تو آشيانه اين پرنده پر زياد ريخته، ولي هنوز پروازشو نديدم، شايد داره ياد ميگيره! شايد من هم يه روز پرنده شدم.

Friday, October 25, 2002

نمیدونم چرا امروز اینطوری شده...؟ بخش You ideas پَر... البتّه توی چند تا weblog دیگه هم که رفتم دیدم همین مشکل هست... برای Persianblogی ها هم که اصلاً نشد وارد بشم... خدا کنه هر چیزی شده زود برطرف بشه... ما که لب دریا هم که بریم خشک میشه... ببینیم ایندفعه چه خبری میشه...
بعضي وقتها احساس ميکنم که نميتونم بخونم... صدام ديگه در نمياد... انگار يک سنگ بزرگ ته گلوم گير کرده باشه... حتّي به سختي ميتونم نفس بکشم... ضربان قلبم ميره بالا... سعي ميکنم فرياد بزنم و خودم رو نجات بدم ولي صِدام در نمياد... احساس خفگي...
اين موقع ها دلم ميخواد بپرم برم يک جاي دور بشينم يک دل سير گريه کنم... شايد اشکها سنگ تئي سينم رو نرم کنه و دلم سبک بشه... خدا نکنه کسي دوچار اين احساس بشه... هيچ وقت...
من خودم موقعي اين احساس بهم دست ميده که ميبينم جلوي چشم خيلي از آدمها به راحتي حق يک عدّه اي رو ميخورن... بدترين اتفاق لحظه زندگي براي من اون موقع است... وقتي درست روبري تو و يک عده ديگه کسي رو که ميشناسي و به بي گناهي با مُحِقّ بودنش اطمينان داري ميکوبن و له ميکنن... اون وقتي که تو براي بهترين دوستت نميتوني هيچ کاري انجام بدي و فقط بايد خورد شدنش رو تماشا کني... همون وقت که خدا رو توي دلت فرياد ميزني و ازش ميخواي که خودش رو نشون بده... درست اونجايي که فکر ميکني حتّي خدا هم دلش نمي خواد عدالت رعايت بشه... دلت ميخواد با تمام وجود داد بزني و با صداي بيگناهي طرف گوش همه دنيا رو کَر کني... اينجاست که اون سنگ لعنتي راه گلوت رو ميبنده و صدات رو توي سينت خفه ميکنه...
اين موقع ها دلم ميخواد پيش خدا تنها باشم... ميخوام ازش گله کنم... ميخوام باهاش دعوا کنم... و آخر سر هم حسابي پيشش گريه کنم... شايد براي پيدا کردن اين فرصت که دلم ميخواد برم يک جاي دور و تنها باشم... نمي دونم...

Wednesday, October 23, 2002

امروز حرف خاصي ندارم که بزنم... فکر کنم تغييرات خودش گوياست که تا حالا چه کار ميکردم... اميدوارم از اين template جديد خوشتون بياد... راستي حتماً نظرتون رو برام بنويسيد... اوه، قبل از اين بايد ميگفتم که بخش نظرخواهي هم راه افتاد... خوب ديدم خيلي از رفقا دارن ميميرن براي مخالفت و انتقاد و بيچاره کردن اين پرنده بدبخت گفتم يک راهي باز کنم که همه حرفهاشون رو بزنن... آخه اين همه مخالفت توي سنگدون هيچ پرنده اي بند نميشه... البتّه اين رو هم ميدونم که از حالا به بعد کسي به اينجا سر نمي زنه و من بيشتر کنف ميشم... امّا عيبي نداره... خوب براي اينکه نظراتتون رو بدين روي Your ideas کليک کنيد... بالای مطلب سمت چپ...
خوب دوباره راجع به template جدید... بايد خودم اعتراف کنم که حيف شد صفحه آرشيو از Main رفت بيرون... تازه خيلي هم زشت شده... خوب براي مطالب من که خيلي بي ربط هم نيست... از اين به بعد اگر کسي هوس کرد که يک سري به گذشته بزنه بايد با کمال شرمندگي از همين لينک آرشيو و اون صفحه کذايي استفاده کنه...
لميدوارم يکي يک چيزي برام بنويسه که خيلي حالم گرفته نشه....

Sunday, October 20, 2002

بالاخره انتظار تموم شد... اون کسي که قرار بود توي نوشتن کمک کنه کار رو شروع کرد... البتّه هنوز اسمش رو نگفته ولي فعلاً در يک توافق ضمني بهش ميگيم گنجيشک... امّا مطلب اين دفعه که البتّه يک گفتگوي خيالي بين من و گنجيشک... از زبون گنجيشک البتّه:
داشتيم با پرنده حرف ميزديم... روي همون چنار هميشگي... البتّه اوايل پر از شاخ و برگ بود ولي حالا خشک و لخت شده... پرنده داشت مثل هميشه از دست پاييز گله ميکرد و با حسرت راجع به کوچ و رفتن دوستاش حرف ميزد...
پرنده: آره بابا اين پاييز هم همه رو از هم جدا ميکنه... ماشاءالله اينقدر هم خوب اينکار رو انجام ميده که انگار همه چيز رو با خودش ميشوره و ميبره... تمام عشق و محبّتي که بين دوستها وجود داره بي رنگ بي رنگ ميشه...
اتفاقاً اين صحبت آخري رو با دقّت گوش کردم... من که خيلي باهاش موافق نبودم براي همين پرسيدم: واقعاً به اين حرفت اعتقاد داري؟
پرنده: کدوم حرف؟
- همين که "جدايي و فاصله اي که حالا پاييز يا هر اتفاق ديگه بين دوتها ميندازه باعث کم رنگ شدن محبّت و عشق بين اونها ميشه" ديگه؟
يک کم مکث کرد.. بعد از يک خورد اين پا اون پا کردن گفت: خوب راستش نه کاملاً... يعني تا حالا راجع بهش جدي فکر نکردم... ولي به نظرم... نه رنگش کم رنگ نميشه... ببين اصلاً ميخوام بگم چون بخاطر شرايط نحوه دوست داشتنشون عوض ميشه پس رنگ اون عشق و دوستي مثل قبل نمي مونه... ولي شايد بجاي کمرنگ شدن بهتره بگم رنگش عوض ميشه... مثلاً از سبز ميشه آبي يا هر رنگ ديگه اي...
گفتم: امّا من انيطوري فکر نمي کنم...
گفت: پس چي؟
گفتم: ببين من فکر نمي کنم رنگش عوض بشه يا کمرنگ بشه... يعني اصلاً با اينکه اين عشق و محبّت بشه که بخاطر دوري يا نزديکي تغيير کنه مخالفم... حتّي اين فکرنمي کنم که ممکنه پر رنگ تر هم بشه...
- خوب پس چه طوري ميشه؟
- ميدوني... من ميگم... کساني که اين عشق و محبت رو توي دلهاشون دارن خيلي وقتها يادشون ميره اون رو گرد گيري کنن... اين دوستي و عشق هم همون طور ته قلبشون ميمونه و خاک ميگيره... خوب اين گرد و غبار هم مياد و روي رنگ اصلي و خالص محبت رو ميگيره... و شايد همينه که باعث تغيير ميشه... خوب من ميگم اگر هر وقت بيايم و يک گرد گيري حسابي رو اين عشق و محبتهاي ته دلمون رو بکنيم دوباره همون رنگ قشنگ قبلي رو پيدا ميکنه... مثل روز اوّل...

خوب آخر اين مطلب بايد يک عذر خواهي از گنجيشک بکنم چون راستش توي مطلبش يک خورده دست بردم..و ولي اين رو بگم که اين چيزي که خوندين قرار نبود publish بشه ولي من از گنجيشک خواستم که همين مطلب اوّلش باشه... از همين جا هم ميگم و قول ميدم که از اين به بعد در مطالب ارسالي گنجيشک يا حر کسي که بخواد به من کمک کنه دست نمي برم... به اين پرهاي دُمم قسم...

Wednesday, October 16, 2002

شما کدومتون تا حالا ساحل صخره اي ديدين؟ از همون ساحلها که محل برخورد دريا و خشکي يک صخره بلند و اغلب سنگيه... من يک چند باري تونستم اين صحنه رو ببينم... البته فکر نکنم ما اينجا از اينجور ساحلها زباد داشته باشيم... امّا توي فيلمهاي بخصوص انگليسي ميشه اينجور جاها رو زياد ديد...
چرا اين حرفها رو زدم؟ آخه ميخواستم ازتون بپرسم که در يک همچين فصايي چه احساسي بهتون دست ميده؟ به چي فکر ميکنيد؟ چه چيزي بيشتر شما رو جلب ميکنه؟
خيلي ها از زيبايي اين صحنه لذّت ميبرن... خيلي ها اين منظره براشون حکم سند قدرت طبيعت رو داره... خيلي ها از صداي موج و برخوردش به ساحل خوششون مياد و هزار مدل برداشت ديگه...
امّا من هميشه با ديدن اين صحنه بياد تقلا و تلاش ميوفتم... تلاش موخ براي شکستن سد صخره... و مقاومت صخره در برابر پشتکار و کوشش امواج... البتّه بايد بگم که توي اين درگيري و کش مکش بين دريا و صخره، و موج و سنگ يک احساسي بين يأس و اميدواري رو هم حس ميکنم... هم در تقلاي موج هم در مقاومت صخره... انگار هر کدومشون تلاش ميکنن خودشون رو اميدوار نشون بدن در صورتي که شايد خيلي هم به موفقيت خودشون هم اطمينان ندارن... بذارين اينطوري بگم... موج پيش خودش فکر ميکنه که خوب من با همين روش هر هزار سال چه ميدونم 5 سانت اين کوه رو تکون ميدم... در مقابل صخره هم فکر ميکنه که حالا توي هر هزار سال 5 سانت که چيزي نيست... تازه اون 5 سانت از من هم وارد دريا ميشه و نهايتاً دريا رو پر ميکنه...
حالا به نظر شما کدوم راست ميگن؟ موج... اون که فکر مبکنه اگر 30 ميليون سال ديگه صخره رو از جاش تکون داده؟ يا صخره که افتخار ميکنه 30 ميليون سال جولوي دريا مقاومت کرده و تازه آخرش هم سر از جاي ديگه در آورده؟
من ترجيح ميدم به موج رأي بدم چون اوّلاً اميدش از ديد من اميد تره و لااقل آدم رو به زندگي اميدوار ميکنه... بدون امّيد هم که نميشه زندگي کرد ميشه؟ امّا هر کاري هم که بکنم از فکر اون 30 ميليون سال نمتونم در بيام... تازه غذاب اونجا بيشتر ميشه که بعد از اين همه وقت بايد يک جاي ديگه با يک صخره ديگه کَل اَنجار برم...

Tuesday, October 15, 2002

معمولاً توي پاييز اتّفاق جالب خيلي کم مي افته… امّا ديروز يک خبري رو شنيدم که از ذرستيش مطمئن نيستم… با اين حال چون با حال بود گفتم بگم…
قبل از اينکه اصل مطلب رو بگم بگذاريد يک سؤال بپرسم… چند نفر شما شنيدين که ميگن آدم بايد زن بچه سال بگيره که خودش هر جور دلش خواست بزرگش کنه؟ فکر کنم خيلي ها… بماند که کدوم ما ميتونيم و جرأت داريم که مطلب فوق رو تأييد کنيم… ولي مسلماً هيچ کس نشنيده که زن بايد يک شوهر بچه سال بگيره که... خلاصه… اين مطلب يک چيزي توي همون مايه هاي حرف رفيقمون ميشه که ميگفت:" آخه هيش گونه تاريخ نشون نداده که زن بره به مرد خواسته گاري…" درسته؟ خوب ولي از اونجا که دوران آخرالزمان همين حالاست پس بايد يک جورهايي منتظر اين قضيه هم ميبوديم… خوشبختانه انتظار اين از جان گذشتگان خيلي به طول نيانجاميد و واقع شد آنچه ذکر آن از پيش آمد…
بله ديروز خبر رسيد که يک عنصر از رده ذکور قراره با يک عنصرة ازدواج کنه… البتّه تا اينجاش قابل پيش بيني بود ولي اينکه خانم 8 سال از آقا برزگ تر باشن ديگه والله يک کمي براي مغز کوچيک ما سنگين بود… البتّه اين رو بگم که تا خودم عروسيش رو نبينم باورم نميشه ولي راوي همچين با اطمينان گفت که من باور کردم… راست و دروغش پاي خودش…
البتّه اگر دروغ هم باشه خيلي بد هم نيست چون ذهنمون حالا به اين مدلي هم عادت کرده و دفعه بعد اينقدر شوکه نمشيم و مثل آدمهاي خيلي روشنفکر با مطلب برخورد ميکنيم…
خدا رو شکر ميکنم که من از بين آدمها زدم بيرون… چون بين ما پرنده ها اين چيزها مطرح نيست…
در هر صورت براي هر دو تا آدمي که ميخوان ازدواج کنن آرزوي بهترين زندگي رو دارم… حاضرم خودم دسته کلاغها(همون هايي که توي تبليغ عايق پشم شيشه هستن) رو براي اجراي مخصوص به خرج خودم ببرم عروسيشون…

Sunday, October 13, 2002

یادم میاد یک بار از کسانی نوشتم که با اعتماد به نفس کامل کاری رو که بلد نیستن انجام میدن... امّا این بار بر عکس اون دفعه میخوام راجع به یک تیپ دیگه صحبت کنم...
خوب هر کسی توی زندگیش یک کارهایی رو نمی تونه انجام بده... این کاملاً واضحه... در مقابل وجود دارن آدمهایی که همون کارها رو به راحتی انجام میدن... این هم که چیز عجیبی نیست... این قضیّه اونجا جالب میشه که این دو دسته یک جایی به هم برسن... و جالب تر اینه که این اتّفاق در زمانی باشه که یکی از طرفین توی شرایط ناتوانی و طبعاً طرف مقابل در نقطه قوت قرار بگیره...
چند مدل میشه این برخورد رو پیش بینی کرد... یعنی اصولاً نحوه برخورد آدمها با این ماجرا چند حالت بیشتر نداره...
اگر اتفاق جلوی جمع بیوفته آدمهای خوب در مقام تقدیر و تشکر از طرف بر میان و ضعف خودشون رو میپذیرن... این یکی خیلی خوبه و هیچ جای بحثی نداره امّا برای خود من کار سختیه...
در مقابل این روش میشه با متلک انداختن و مسخره بازی یا بدتر با بی اعتنایی نسبت به کار طرف تمام زحمات و کار اون طفلکی رو بی ارزش جلوه داد... این کار معمولاً وقتی انجام میشه که موقعیت طرف مقابل توی جمع با خطر مواجه بشه...
من خودم فکر میکنم که جزو هر دو دسته باشم... البتّه بگذارید بگم که من همیشه ته دلم به کسانی که به عبارت ساده از من بهترن حالا فرق نمی کنه توی چه موضوعی یک احساس احترام و در کنارش احساس حسادت... خیلی دلم میخواد که من هم میتونستم اون کارها رو انجام بدم... البتّه خیلی وقتها دلیل این نتونستن خودم هستم... یا واقعاً دلم نمخواد اون کار رو انجام بدم... یا تنبلی می کنم...
راستی یک متن جالب هم راجع به تنبلی خوندم که بعداً براتون Publish میکنم...
امیدوارم شما در اینجور موقعیّتها گیر نکنید چون اصلاً احساس خوبی نداره...

Thursday, October 10, 2002

چقدر به آدم خوش میگذره وقتی میبینه که تنها نیست... حتّی توی پاییز، بااین همه ناراحتی که توش داره...
نتهایی خیلی بی رحم و غیر قابل تحمّل... حداقل برای من که اینطوریه... خوشبختانه خدا هم که من رو بیشتر از خودم میشناسه نگذاشته نتها بمونم...
بگذارید اینطوری بگم... وقتی تنها هستم از دیدن یه عقاب به اندازه یه دنیا خوشحال میشم چه برسه به بلبل...
در هر صورت امیدوارم که آدمها هیچ وقت نتها نمونن... هیچ کدوم...
خوب این حرفها رو زدم که ورود یه دوست جدید البتّه توی weblog نویسی رو بهتون خبر بدم... امّا این رو اوّل گفته باشم که هنوز منتظر یه کمک توی weblog خودم باشین... دیگه چیزی نمونده...
داشتم میگفتم با وجود اسمش که باعث وحشت میشه ولی باید بگم که با خوش ذوقی کامل ما رو کشت و تمام... امیدوارم قابل بدونه و یه link هم به ما بده... اگر اینطوری بشه توی دیدنی ها باید این رو پخش کنن... آخه کجا شما یه همچین جیزی دیدین؟
در هر حال با آرزوی موفقیّت برای آنکه ما را کشت... عرض می شود: پرنده کُش خوش اومدی
خیلی ببخشین... این مطلب رو نوشته بودم فکر کردم upload هم شده ولی دیدم یادم رفت... برای همین امروز این مطلب و مطلب بعدی رو با هم میفرستم...
بعضی وقتها شده موقع پرواز احساس سنگینی بکنید... با اینکه دارین پرواز میکنید شاید تند تر از همیشه ولی یک چیزی شما رو میکشه طرف زمین... یک احساسی توی قلبتون...
بعضی ها میگن که اگر کسی توی دلش تعلّق خاصی نداشته باشه مرده است... خوب، کسانی که جزو آدمهای خوب به حساب میان همیشه سعی میکنن که تعلّقات خودشون رو به سمت خدا متوّجه کنن... بنظر من هم کم خطرترین و پر منفعت ترین نوع تعلّق هم همینه... ولی فکر میکنم تا وقتی که همه اینطور فکر کنن خیلی راه مونده... و به زمان زیادی احتیاج هست...
خوب پس حالا تکلیف چیه؟ بعضی ها ترجیح میدن که رو از شّر هر چیزی که ممکنه براشون تعلّق ایجاد کنه فرار کنن... شاید خوب به نظر برسه ولی من فکر میکنم که اینطوری زندگی خیلی خالی و بی ارزش بشه... آخه برای اینجور آدمها هیچ چیز اهمّیّت نداره...
یک دسته دیگه هم هستن که با این قضیه یک طور دیگه کنار میان... یعنی خوب و بدش رو با هم قبول میکنن... اینکه احساس خال بودن از زندگیشون بره بیرون رو با توجّه به این مطلب که ممکنه در ازاش خیلی چیزهای دیگه رو از دست بدن میپذیرن... وارد یک بازی میشن و همه چیزش رو هم قبول میکنن... حتّی سوختن...
حالا اگر دسته اوّل رو کنار بذاریم به نظر شما زندگی با روش کدوم دسته بهتره؟

Monday, October 07, 2002

همیشه پیش میاد که هر کسی با هر میزان از دانش، آگاهی و آمادگی نتونه یک کاری رو انجام بده... یعنی تمام ما توی یک زمینه هایی دوچار ضعف هستیم... حالا بعضیها با این ضعفها کنار میان ولی یعضی دیگه با ضعفهاشون مثل یک بیماری که هر روز در حال گسترش برخورد میکنن و همین باعث میشه که همیشه از اون ضعف رنج ببرن و خودشون رو ملامت و سرزنش کنن... امّا بغیر از دسته های بالا یک عدّه هم هستن که با وجود ضعفهایی که دارن با تمام قدرت و اعتماد بنفس در جهت مخالف تواناییهاشون حرکت میکنن و سعی میکنن طوری نشون بدن که انگار هیچ هم از اون ضعف رنج نمیبرن... البتّه توی این گروه هستن کسانی که اینقدر این کار رو بخوبی و با اعتماد بنفس بالا انجام میدن که خیلی ها هم حرف اونها رو باور میکنن...
هیچوقت نتونستم مثل اینجور آدمها باشم...

Friday, October 04, 2002

یک مدّتی بود که نمیتونستم بنویسم... بخاطر یک کم مشکلات شخصی... ترجیح میدادم وقتم رو برای اون موضوع صرف کنم... البّته خیلی مهم هم نیست چون فکر نمیکنم خیلی کسی به اینجا سر بزنه... امّا خوب حالا باز هم فرصت پیدا کردم بنویسم...
گفتم که یک پرنده دیگه هم قراره توی این weblog بنویسه مگه نه؟ خوب یواش یواش داره کارش رو شروع میکنه... بزودی خبرش به شما هم میرسه...
میخوام یک کمی با درخت حرف بزنم... نمیدونم از اون کابل تلفنی که از کنارش رد میشه میتونه استفاده کنه یا نه... ولی خوب من مینویسم... اگر خوند که خیلی بهتر امّا اگر نخوند شما ها هر کدوم درخت منو دیدین بهش بگین خوب؟
درخت، خوبی؟ هنوز جای اون شاخه هات رو که بریدن درد میکنه؟ برات هر شب دعا مبکنم که زوردتر خوب بشی... عیبی نداره تو هم باید تحمّل کنی... یادت میاد قبلاً ها میگفتی از شهر خوشت نمیاد؟ خوب حالا که جات خیلی از کنار اون دیوار سنگیه بهتره مگه نه؟ فکر کنم به از دست دادن یکی دوتا شاخه می ارزید نه؟ حتماً زودِ زود شاخه های قشتگ تر و بهتر از قبل در میاری...
راستی شنیدم تو و دوستهات رو میخوان از اینجا ببرن... ببرن جنگل... اون دور دورا... همین زمستون... برات خوشحالم... چون حتماً جای خیلی خوبیه... امّا توی دلم یک غصّه می مونه و اون هم اینه که شاید خیلی طول بکشه تا دوباره تو رو ببینم...
آخه میدونی من پرنده شهرم... باید اینجا بمونم... باید همینجا آواز بخونم... برای مردم و بخاطر خدا... کاش میتونستم باهات بیام...
ولی تو اونجا خوشحال تری و همین از همه چیز برای من بهتره... اونجا حتماً یک پرنده بهتر از من پیدا میشه و روی شاخه ات لونه میسازه... تا تو تنها نباشی... من هم دیگه غصّه نمیخورم...

Monday, September 30, 2002

یک چند روزی بود که حال و حوصله نوشتن نداشتم... این هم پیش میاد دیگه... قدیمترها فکر میکردم وقتی خیلی احساساتی میشم میتونم بنویسم امّا حالا خیلی مطمئن نیستم...
الان هم خیلی جیزی برای گفتن ندارم... راستی یک نفر میخواد توی نوشتن بهم کمک کنه... امیدوارم زیر قولش نزنه و کار رو شروع کنه... سعی میکنم قبلش یه جورایی این پرنده جدید رو بهتون معرفی کنم... ولی قبلش باید از خودش راجع به چگونگی معرفیش بپرسم...

Saturday, September 28, 2002

همیشه اوّل نوشتن برام خیلی سخته... اینقدر دلم میخواد یک نفر بهم کمک کنه و بهم بگه چطوری نوشته ام رو شروع کنم که خدا میدونه...
ببینم شما شده به پرواز پرنده ها وقت مهاجرت دقّت کنید... یعنی به نحوه و شکلی که موقع پرواز دارن؟ معمولاً مثل شکل ">" پرواز میکنن... امّا خیلی وقتها هم کنار دسته پرنده ها یکی دو تا پرنده دیدیه میشن که برای خودشون میپرن... من همیشه دلم میخواست بدونم چرا...!
بالاخره تصمیم گرفتم برم قاطیه دسته پرنده های مهاجر ببینم چه خبره... وقتی رفتم جایی که پرنده ها اونجا بودن فهمیدم قضیه خیلی ساده است... توی یک دسته تمام کارها روی نظم و روال خودش و سر موقع خودش انجام میشه ولی همیشه چند تا پرنده وجود دارن که از بقیّه عقب تر هستن... حالا به هر دلیلی... یا چون از سر دسته خوششون نمیاد یا اینکه اصولاً بلد نیستن مثل اینکه براشون اصلاً مهم نیست... من که فکر میکنم اینطور پرنده ها حتماً دیر تر از بقّیه جوجه ها هم از تخم بیرون اومدن... در هر صورت این پرنده ها هر جوری که دوست دارن فکر کنن یا هر جوری که دوست دارن عمل کنن برای من فرقی نمیکنه ولی تنها چیزی که اهمّیّت داره اینه که اونها با این کارشون فقط خودشون رو از چشم بقیه میندازن و همیشه بیشتر از سایر افراد یک گروه ممکنه که شکار بشن. چون همیشه از گروه جدا هستن. شاید در ظاهر به خاطر هم جنس بودن گروه اونها رو از خودش دور نکنه ولی عملاً حمایتی که سایر افراد گروه ازش برخوردارن از این افراد به عمل نمیاد... پس شاید اونها فکر کنن که با گروه هستن ولی نه نتها فایده ای برای گروه ندارن بلکه میشه گفت که نبودن این افراد توی گروه هم برای خودشون و هم برای بقیّه بهتره...

Friday, September 27, 2002

امروز یه داستان میخوام براتون بگم، این داستان رو دیروز وقتی که توی پارک بالای سر یک آقایی نشسته بودم از وی کتابش خوندم... داستان قشنگی بود ولی اسم کتابش... سوپ جوجه برای روح... خدا نکنه...!
امّا داستان:

مطلب زیر روی سنگ قبر یک متوفی در یکی از گورستانهای انگلستان حک شده است:

"زمانی که جوان و فارغ البال بودم و تخیلاتم حد و حصری نداشت رویای دگرگون کردن گیتی را در سر می پروراندم. بزرگترو عاقلتر که شدم، کاشف بعمل آوردم که گیتی دگرگون نخواهد شد. و به همین خاطر تا حدی کوتاه آمدم و تصمیم گرفتم که فقط کشورم را دگرگون کنم.
امّا آن هم استوار و تغییر ناپذیر می نمود.
به سن و سال میانسالی که رسیدم، پس از پشت سر گذاشتن آخرین تلاش نافرجامم، راضی به دگرگونی و ایجاد تحوّل در نزدیکترین افراد به خود، یعنی خانواده ام شدم. امّا افسوس که در مورد هیچیک به نتیجه ای رضایتبخش نرسیدم.
و حالا که در بستر مرگ افتاده ام، بناگاه تشخیص می دهم که اگر قبل از هر کس، خودم را تغییر داده بودم، می توانستم به مثابه الگویی باعث تحوّل خانواده ام بشوم و در سایه تشویق، دلگرمی و اندیشه آنان وسیله ای باشم برای پیشرفت کشورم و شاید هم، کسی چه می داند، وسیله ای برای دگرگون ساختن گیتی."

امیّدوارم خوشتون اومده باشه...

Thursday, September 26, 2002

وای… نمیدونم هوا چرا هنور اینقدر گرمه… بادم میاد قدیم ترا همچین وقتهایی که میشد هوا دیگه حسابی خنک بود… سال سال دریغ از پارسال…
از اون روزی که این آدم کوچولوها رفتن مدرسه همه چی توی شهر عوض شده… همه افتادن به جنب و جوش و کار و فعّالیّت… شاید چون نمیخوان پیش جوجه هاشون چیزی کم بیارن…
راستی درختم پیدا شد… هورا،هورا،… همین چند روزه پیش بود… داشتم پرواز میکردم و دنبالش میگشتم… راستش دقیق یادم نمیاد کجا بود… دور بود… از خونه کلاغ سیاه هم دورتر… بین چند تا درخت دیگه یک دفعه چشمم افتاد بهش… خیلی خوشحال شدم… فوری رفتم پهلوش و روی شاخه اش نشستم… حالش خوب بود… البّته چندتا از شاخه هاش رو بریده بودن ولی گفت که همه چیز اونجا رو براه و داره بهش خوش میگذره… نمدونم چرا وقتی کسی رو یه مدّت نمیبینی ازش خجالت میکشی؟ دلم میخواست تمام احساسم رو بهش بگم امّا نتونستم. خیلی سعی کردم ولی نشد... پس براش خوندم... نمیدونم فهمید یا نه ولی همین کار رو خوب بلدم...
مجبور بودم زود برگردم... نمشد بیشتر بمونم... آخه اونجا برای پرنده جای خوبی نبود... کلی طول کشید تا رسیدم به این سیم و تونستم Log In کنم... امّا حسابی خسته شدم... میدونم که دیگه کمتر میتونم درخت رو ببینم ولی همیشه جاش رو توی دلم خالی نگهمیدارم... شاید یک روزی همونی که درخت رو برده اون رو برگردونه... خدا کنه...

Monday, September 23, 2002

آخی... امروز آدم کوچولوها رفتن مدرسه... دلم براشون میسوزه... آخه طفلکی ها تابستون رو خیلی دوست دارن... آدم وقتی اونها رو موقع بازی میبینه خیلی کیف میکنه... چون برعکس همه آدمها خوشحالن... میخندن و خلاصه از ته قلبشون شادن...
من هم باید یواش یواش به رفتن دوستهام فکر کنم... یعنی به عبارت بهتر باید به رفتن اونها عادت کنم... دیشب داشتم با خودم فکر میکردم... ببینم چند تا از دوستام رو که رفتن یادم میاد... دیدم خیلی هستن یعنی تقریباً بیشتر از اونهایی که موندن... غم انگیزه نه... راستش سعی کردم از هر کدوم بهترین خاطره ای که توی ذهنم مونده پیدا کنم... یک دفعه دیدم داره صبح میشه...
امّا عیبی نداره... درسته پرنده کوچیکه ولی دلش خیلی بزرگتر از جثّه کوچیکشه... خدا هم نمیدونم از روی لطف یا برای امتحان این قلب رو به ما داده... نمدونم شاید چند تا از همون دوستای قدیمی یه سری به اینجا بزنن... برای همین به همشون میگم که هنوز جای شما توی دل پرنده خالیه... به انازه خودتون و محبّتهاتون...
برم... برم که دیگه همین الانهاست که این گربه خپله پیداش بشه... پس تا بعد... پرنده پر

Sunday, September 22, 2002

من دوباره اومدم... یه چند روزی از ترس این گربه چاقه نتونستم بیام اینجا امروز هم نمیدونم که میاد یا نه پس ‏بهتره هرچی دارم زودتر براتون بگم...‏
یکی از خوبیهای پرزدن توی خیابون اینه که شما بعضی وقتها چیزهایی رو میبینید که شاید یکبار اتّفاق بیفتن یا ‏لااقل خیلی پیش نیاد که کسی فرصت دیدین همچین صحنه هایی رو داشته باشه. ‏
‏ این داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم رو شاید هیچ کدومتون باور نکنید. البتّه به تمامتون حقّ میدم چون ‏اگر خودم با چشمام ندیده بودم نمیتونستم باور کنم...‏
‏ دیشب قبل ازنصف شب داشتم توی خیابون میپریدم که نزدیک یه ساختمون بلند یکی از این آدمها که جایی برای ‏خوابیدن ندارن توجّه من رو جلب کرد... آخه میدونید اون آدم با بون وضع اسفبارش یک ساندوچ بزرگ از، از ‏اون ساندویچ ها که آدمهای پولدار از اون مغازه شلوغه میخرن، کنارش بود و خودش هم خواب بود... درست مثل ‏اینکه اون ساندویچ هیچ ارزشی براش نداشت... پیش خودم فکر کردم که این هم از اون دروغگوهای روزگاز ‏ماست... توی همین فکر بودم که یه کم جلوتر یکی دیگه از همون ساندویچ ها رو دست یه بچه گدا دیدم و بلافاصله ‏پشت سرش دست یه پیر مرد بیخانمان دیگه... داشتم از کنجکاوی دیوونه میشدم... شروع کردم به تند تند بال زدن ‏تا شاید جلوتر بفهمم قضیه از چه قراره... خوشبختانه زیاد طول نکشید... یه خورده جلوتر نزردک میدون چشمم به ‏یه دختر و پسر جوون افتاد که کنار هم توی خبابون آدمها راه میرفتن... خوب تا اینجا همه چیز عادّی بود ولی ‏مطلب اینجا بود که دست پسره یه کیسه دیدم پر از همون ساندویچها... اینقدر بود که منو تمام دوستام بتونیم باهاش ‏تمام زمستون رو با خیال راحت سر کنیم... دنبالشون راه افتادم و از بالا مواظبشون بودم... با هم حرف نمیزدن... ‏ولی کنار هم راه میرفتن... رسیدن به یکی از اون آدم بیچاره ها... پسره کنارش نشست... دست کرد توی کیسه و ‏یکی از ساندویچ ها رو بیرون آورد... اومد بذاره کنار آقاهِ که مردِ از خواب پرید... با تعجّب پسر و نگاه کرد ولی ‏پسره انگار که هیچ اتّفاقی نیافتاده یه لبخند زد و گفت:"بفرمایید... " و ساندویچ رو به دست مرد داد... در تمام این ‏مدّت دختره از دور پسر و نگاه میکرد... و این ماجرا تا تموم شدن تمام ساندویچها ادامه پیدا کرد... ‏
‏ خیلی دلم میخواست دلیل این کار اونها رو میدونستم... ولی هرچی پرسیدم جوابی ندادن یعنی نفهمیدن که جواب ‏بِدن... میدونم هیچ کدوم حرفم رو باور نمیکنید ولی به همون خدا که دوستش دارم تمامش راست بود... ‏

Thursday, September 19, 2002

وای، هوا یواش یواش داره سرد میشه ها نه؟ دیشب که روی همین تیر خوابیده بودم دم دمای صبح مجبور شدم پرهام رو حسابی پوش بدم چون باد خیلی سردی میومد. باید دنباله یه جای گرمتر بگردم...!
امّا همیشه این احساس سرما من رو یادِ یه اتفاق میندازه... اگه گفتید چی... من که همین حالا هم بوش رو احساس میکنم... حتّی خیلی وقتها صداش رو هم میشنوم... آره، پاییز داره میاد... و این برای پرنده یعنی جدایی. پاییز همیشه برام این مفهوم رو داشته گو اینکه در کنار ابن حس غم انگیز یه وقتهایی چیزهای خوبی هم میشه توش پیدا کرد ولی اوّلین چیزی که به ذهنم میرسه همین احساس جداییه...
آخه شما که نمیدونید... هر پاییزی که از راه میرسه با کوچ کردن و رفتن یک عدّه از بهترین دوستهای پرنده همراهِ. دوستایی که همشون از روی اجبار و غریزه باید برن. اونها خیلیهاشون حتّی دلیل این رفتن رو نمیدونن. فقط این رو شنیدن که زمستونهای اینجا خیلی سرده و تا حالا خیلی ها از این سرما جون سالم به در نبردن و همین کافیه که اونها رو از اینجا فراری بده و من رو با فقط یادشون توی شبهای سرد زمستون نتها بذاره...
تازه این هم آخر کار نیست... میدونید بدتر از تمام این حرفها چیه؟ اینه که تمام پرنده هایی که کوچ میکنن قول میدن سال آینده دوباره برگردن ولی... ولی از هر ده تا پرنده ای که این قول رو به من دادن فقط یکیشون برگشته... و هنوز چشم پرنده دنبال بقیّه میگرده... نمیدونم، شاید سفر اونها اینقدر طولانی و شیرینه که قول و قرارهای دوستانه و امید و چشم انتظاری های دلهایی رو که موقیه رقتن جا موندن رو از توی دل کوچیک پرنده ها خارج میکنه...
نمیدونم... نمیدونم... ولی هر قدر ییشتر فکر میکنم بیشتر دلم میخواد فریاد بزنم:"پاییز... پاییز... از این بیرحمیت متنفرم..."

Wednesday, September 18, 2002

بذارید امروز از مسائلی که برای پرنده ها به وجود میاد صحبت کنم.
خیلی وقتها شده که خواستم من هم مثل تمام موجودات دیگه با پرنده های دیگه دوست باشم. دلم میخواد با اونا پرواز کنم. بپرم و خیلی کارهای دیگه. امّا نمیدونم چرا آدمها نمتونن این مطلب رو درک کنن. چرا پرنده ها باید همیشه از کنار هم پرواز کردن بترسن؟ چرا نباید بتونن کنار هم با خیال راحی پرواز کنن؟ همیشه باید از هر سایه ای بترسن و با هر صدایی بلرزن؟ مگه ما چه کار کردیم؟ نمیدونم، هیچ وقت نتونستم برای این سوال ها جواب پیدا کنم. حتّی مثل همیشه رفتم پیش خدا و ازش پرسیدم. بهش گفتم:"تو چرا ما رو آفریدی؟ برای اینکه آدمها ما رو ببینن و از زیبایی و صدای خوبمون لذّت ببرن و آخرش هم ما رو بگیرن و تازه اگر خوش شانس باشیم زندانی مون کنن؟" بهم گفت:"میدونم... همش رو میدونم... راست میگی... ولی بدون آدمها چون خودشون توی فقسن آزادی شما رو نمتونن ببین و برای اینکه توی زندان خودشون نتها نباشن شما روهم کنار خودشون نگهمیدارن." منم گفتم:"پس من دیگه نمیخونم... اصلاً این آدمها ارزش این چیزها رو ندارن." دست کشید به سرم و گفت:"اگر من به تو یاد دادم که بخونی برای این بود که صداتو اوّل خودم بشنوم. و الان هم همیشه صدای آواز تمام پرنده ها رو اوّل خودم گوش میکنم. حالا تو میخوای نخونی....؟" وقتی این حرف ها رو زد یه کم با خودم فکر کردم و بعد گفتم:"پس من هم فقط برای تو میخونم..."
آره، بدونید آدمها، پرنده شما نمخونه، پرنده میخونه برای اینکه خدا صداشو بشنوه. با صداش با اون درد دل کنه و حرفهاش رو بزنه... به همین عشقه که با تمام سختی ها باز هم میخونه. شاید گوش آدمها هم یه روز مثل گوش خدا صداشو بشنوه. اون روز پرنده هم مثل شما حرف میزنه و دوباره برای شما هم میخونه... امّا تا اون روز دل پرنده به امید گوش خداست که میخونه... آره....

Tuesday, September 17, 2002

خوب هنوز دنبال درخت هستم. هر وقت پیداش کردم حتماً بهتون میگم.
امّا امروز میخوام از رنگ آدمها حرف بزنم... بذارید اینطوری شروع کنم...
امروز موقع چرخ زدن دم ظهر نشستم جلوی یک پنجره که یه کم باز بود و هوای خنکی ازش بیرون میومد. تا این جا همه چیز خوب بود ولی درست همین موقع بود که صدای آشنای دو نفر رو که قبلاً هم صذاشون رو شنیده بودم به گوشم خورد... خوب صداشون رو میشنیدم... اولی داشت برای دومی یه چیزهایی تعریف میکرد خوب که گوش کردم فهمیدم داره از یک عدّه آدم که اونها رو خوب هم میشناسه صحبت میکنه... توی صداش یه حالت نفرت انگیزی از بی اعتمادی و غرور موج میزد... خلاصه هرچی که میخواست گفت...
اصلاً کاری به درست یا غلط بودن حرفهاش ندارم فقط میخوام بهتون بگم که هر وقت خواسین پشت کسی صحبت کنید قبلش یه نگاه به خودتون توی آینه بندازید. نمدونم میتونید تغییری رو که توی رنگ چهرتون پیدا میشه ببینید یا نه... امّا با یک کمی دقت میتونید خوبِ خوب کدر شدن رنگ صورتتون رو ببینید... و این رو هم بدونید که بقیه حتماً زودتر و خیلی سریعتر از شما این موضوع رو می فهمن و خودشون رو از شما جدا میکنن. پس قبل از این کار ببینید حرفتون ارزش از دست دادن یه دوست رو داره یا نه...

Monday, September 16, 2002

دیروز از پیش شما که رفتم.. خیلی با خدم فکر کردم… دیدم باید به حرفهای خدا گوش میدادم. خلاصه کلی با خودم کلانجار رفتم تا بالاخره تصمیم گرفتم برم و ازش بابت شب قبل عذرخواهی کنم و بخوام که حرفهاشو دوباره برام بگه…
خوب حرفها خدا همیشه شنیدنی بوده…
اون برام گفت که خیلی وقتها اتفاقاتی که برای ما به خواست خودش پیش میاد شاید از دید ما بد باشن یا تحمل اونا به نظر برسه که از توان ما خارجه ولی اگر یه کم صبر کنیم میبینیم که خیلی وقتها به نفع ما هم بوده…
از خدا پرسیدم: آخه یعنی چی...؟ مثلاً همین درخت من چرا ائنئ از من گرفتی؟ حالا که من جا ندارم این بعنی خوبی؟
اینجا بود که خدا بهم گفت: تو که همه چیز رو نمی دونی… این درخت تو که خیلی هم دوستش داری و حالا فکر میکنی از دستش دادی میدونی از چه خطری نجات پیدا کرده؟ تو که نمی دونی که قراره همین چند روزه اون خونه رو خراب کنن و جاش یه ساختمون بلند بسازن… تو که نمیدونی که اگر من درخت تو رو از اونجا نمی بردم چه بلایی سر درختت میومد…
کار به اینجا که رسید دیگه نتونستم تحمل کنم… پریدم توی بغلش و حسابی گریه کردم… اصلاً نمی تونستم بگم که چقدر ازش ممنونم… اون درختم رو نجات داده بود… کاری از این بزرگتر کسی برام نکرده بود…
حالا حالم بهتره میخوام بگردم و درختم رو پیدا کنم… مطمئنم اگر دوباره ببینمش صد برابر بیشتر از قبل دوستش خواهم داشت.

Sunday, September 15, 2002

امروز دلم قصّه براتون نداره... یعنی داره ولی اینقدر روش گرد و غبار گرفته که به درد خوندن نمی خوره. باید یه گرد گیری حسابی دلم رو بکنم. حتماً بعد براتون دوباره قصّه میگم.
دیشب، موقعی که داشتم بر میگشتم پیش درخت خودم تا مثل تمام این چند وقت شب پیش اون بخوابم... موقعی که خودم و آماده کرده بودم تا بعد از یه روز طولانی سنگینی بار خودمو به دوش درخت بسپرم... نمی تیونید تصور کنید که چطور دنیا روی سرم خراب شد و آسمون با تمام ستاره هاش ریخت روی من... آخه درختم دیگه نبود... اوّل فکر کردم اشتباه اومدم ولی نه... همون کوچه... جلوی همون در سفید و سنگین کنار همون شمشادها... و همه اینها یعنی که من اشتباه نیومده بودم...
تا به خودم اومدم، پریدم طرف لونه کبوتر که همون کنار روی درخت توت زندگی میکرد... کبوتر بهم گفت که امروز درخت رو از اونجا کندن و بردن... ولی اون هم نمی دونست کجا...
برگشتم و روی دیوار درست روبروی جای خالی درخت نشستم... دوباره یاد خدا افتادم... صداش زدم...
خدا... آخه خدا... چرا با من اینطوری میکنی؟ آخه چرا؟ چرا هرچی دوست دارم از من میگیری؟ چرا تا من به از یه چیزی خوشم میاد باید اون رو از دست بدم...؟! نمی دونم شاید اینقدر عصبانی بودم که به جواب خدا گوش نکردم. امّا حالا باید اعتراف کنم که دلم می خواست به حرفهاش گوش می کردم.

Saturday, September 14, 2002

آخیش... امروز خیلی خسته شدم. هوا گرم بود و من هم که عادت به پرواز طولانی نداشتم خیلی خسته شدم. امّا بالاخره هر جوری بود خودمو رسوندم به این کابل تلفن و حالا میتونم یه کم خستگی در کنم...
خوب امّا بقیه داستان...
آره، مامانی و بابایی ماهم اینطوری به هم رسیدن و به هم قول دادن تا از قلبای همدیگه خوب خوب نگهداری کنن.
روزها پشت هم اومدن و رفتن تا یه روز سرد امّا نه برفی زمستون خدا به مامانی و بابایی پرنده گفت که میخواد یه هدیه به اونا بده... هر دوتا پرنده ما هم از این خبر خیلی خوشحال شدن و از خدا خواستن که هدیه اونارو زودتر بده…و خدا هم به قولش عمل کرد و یه جوجه کوچولو برای ان دو تا فرستاد.
پرنده ها خیلی خوشحال شدن... اونقدر خوشحال که تصمیم گرفتن بهترین و با ارزشترین چیزی که توی زندگی داشتن بهش بدن... پس هر کدوم یه قسمت از دلشون رو بریدن و گذاشتن توی سینه پرنده کوچولوی قصّه... و برای اینکه اون تیکه ها به هم بچسبن، از عشق هم بهش اضافه کردن...
اینطوری شد که پرنده کوچولو(یعنی من) زنده شدم....

Tuesday, September 10, 2002

از امروز پرنده میخواد قصّه بگه. یه قصّه از خودش. امّا لابلای این قصّه دلم میخواد گاهی هم از اون دور دورا بیام جلوتر و از امروز هم بگم. شاید این طوری بهتر باشه...
خوب چی بگم از کجا شروع کنم... از یکی بود یکی نبود بگم مثل آدمها؟ ولی نه پرنده ها میگن یا دوتا بودن یا نبودن امّا اگر هم نبودن یپش خدا بودن... آره، این بهتره...
خلاصه جونم براتون بگه که یه مامان پرنده بود توی شهر پرنده ها که البتّه اون موقع ها هنوز مامان پرنده، مامان پرنده هم نبود چون خودش هنوز یپش مامانیش زندگی می کرد. یه روز از یه شهر پرنده های دیگه یه بابا پرنده اومد برای سفر به شهری که مامان پرنده ما اونجا بود.
فکر کنم بقیه ماجرا رو خودتون میدونین پس فقط اینو بگم که بابایی تو این سفر اشتباهی دل مامانی پرنده رو برد و دل خودشو پهلوی مامانی جا گذاشت. اونا از دلای همدیگه خیلی خوششون اومد ولی نمی تونستن بدون دل خودشون هم زندگی کنن پس تصمیم گرفتن تا برای اینکه هم دل خودشون رو داشته باشن هم دلی رو که دوس داشتن تصمیم گرفتن با هم عروسی کنن و این شد که مامانی و بابایی من پیش هم موندن و انتطوری بود که قصّه من هم شروع شد.

Monday, September 09, 2002

خیلی از این آزادی خوشحالم... بهم خوش می گذره. راستی دیروز خدا اومد... خیلی کمکم کرد. من که تازه دارم پرواز یاد می گیرم به وجودش خیلی احتیاج دارم. ازش خواستم پیشم بمونه گفت: "همیشه هستم..." کلی ذوق کردم. فکر کنم راست می گفت چون هر وقت کارش داشتم فوری اومده... یعنی هیچ وقت نمیره ولی خیلی وقتها که دارم پرواز می کنم یادم میره که پیش منه. آخه اون بالا ها خیلی قشنگه اگه بدونی...

Sunday, September 08, 2002

دلم می خواد از این به بعد یه جور دیگه بنویسم. نه مثل قبل.
دیگه پرنده نمی خواد مثل آدمها باشه. عین بقیه حرف بزنه. پرنده از این به بعد می شه خودش، پرواز می کنه و میره، میره تا دیگه نباشه... امّا هر روز میاد روی سیم تلفن می شینه و دلشو upload می کنه.
پرنده حالا دیگه خوشحاله. دلش، اون ته تهای دلش داره روشن میشه... درسته که هنوز هوا این پایین ابریه ولی افق دیگه خاکستری نیست و داره رنگی میشه.
ولی اوّل باید با یکی حرف بزنم... خدا... خدا... کجایی؟ خدایا، پرنده رو از اون بالا می بینی؟ اگر می بینی دستتو تکون بده تا من هم بفهمم که تنها نیستم. اقلاً تو هستی که موقع پرواز کمکم کنی و اگر داشتم می افتادم نجاتم بدی.
خدا... پرنده یه خواهش هم داره... گوش میدی؟ میخوام امروز بیای پیشم... ساعت پنج... سعادت آباد... خوبه؟ فکر می کنم که اونجا به تو هم نزدیکه. آخه خیلی اون بالا بالا هاست... بالای کوهِ... ببین منتظرم خوب؟ زود بیا. اگر هم ماشین نداری اصلاً با هم بریم... تو می ری تودل پرنده و من هم پرواز میکنم...
دیگه نمی تونم روی این سیم بشینم... انقدر تکون می خوره که داره حالم بد میشه... الان که بیفتم... میپرم رو اون شاخه چنار... یه کم میشینم تا حالم بهتر بشه اون وقت دوباره میام...
شده بعضی وقت ها دلتون بخواد یه ماری انجام بدین ولی نتونید؟ خیلی حال افتضاحیه امروز این طوری شدم. اصلاً نمی فهمم چرا وقتی حالم خوب نیست دلم می خواد بنویسم. امروز یه میل داشتم از یه دوست. تازه از خارج اومده تا تعطیلات دانشگاه رو ایران باشه. اما طفلک مثل اینکه خیلی با خانوادش آبشون تو یه جوب نمیره. میلش ابن قدر سوزناک بود که دلم کباب شد. ببین چی بود که ساعت 5:30 صبح شروع کرده بود به نوشتن.
امیدوارم کسی لین چرندیات رو نخونه ولی اگر یکی هم گذرش افتاد یه دعا هم برای این رفیق ما بکنه.

Saturday, September 07, 2002

فردا امتحان دارم. نمی دونم چرا من هم موقع امتحان یادم می افته که بنویسم؟ البته یه کمی هم اعصابم ار دست این کشتی ها هم خورده... بابا ما دیگه چه مردمی هستیم؟ دیروز اومدیم با هزار تا منت کشی از داورا خواستیم که اون روسهای بلشویک رو ببخشن تا امروز همونا پدر تیم ملی رو در بیارن. یکی نیست بگه ای خاک بر سرتون... اًه،...

اما یه کمی هم نگران قرار فردا هم هستم. هنوز هیچ چیزش مشخص نیست. دلم می خواد جور بشه چون دیگه تو خونه پوسیدم...

Monday, July 22, 2002

دیشب رفتیم سینما با خانواده اون هم چه فیلمی... واقعا افتضاح بود. آب گوشتی کامل. حدث بزنید کدوم فیلم... آفرین " نان و عشقو موتور 1000 " فقط یه عباس Elvis تو فیلم داشت که حداقل تیپش بد نبود. ولی شدیدا تمنا دارد به دیدن فیلم مطروحه نروید که فقط وقت و از اون مهمتر پول عزیزتون رو دور می ریزید.

امروز بعد از مدتها از کلاس خبری نبود و ما خونه موندیم. خالصه امروز فرصتی شد تا یک دل سیر روزنامه و مجله بخونیم. البته مدت نچندان کمی رو هم پای رایانه شخصی صرف کنیم. حالا هم در خدمت شما همستیم.

والله من هنوز یاد نگرفتم چطور عکس به این صفحه اضافه کنم اگر یه بنده خوب خدا به ما یاد بده دعا گو می شیم.

Sunday, July 21, 2002

آقا امروز خیلی همه زندگی من قاطی پاتی بود و خیلی خسته شدم. برعکس جمعه که واقعا حال داد. و اما ماجرای امروز اینکه والله ما یک درسی داریم به اسم آزمایشگاه مدار منطقی و همین بس که سر و کارمون با IC ، مقاومت و هزار کوفت دیگه است. هر هفته یک جلسه 3 ساعته هم داریم که به همچ جا نمی رسه. امروز هم رفته بودیم اضافه کاری یک 3 ساعتی هم الاف بودیم و هیچ کاری نکردیم. خلاصه بگم مرده شوره این درس رو ببره. اگر همین الان استادش به من یک D بده دیگه سر کلاسش نمی رم.
اما فکر کنم بهتره قبل از ابنکه واقعا وارده weblog نویسی بشم یک مطالبی رو بگم.
اول: به دیکته لغات و جمله بندیهای من گیر ندین چون حال و حوصله دو بار خوندن و اصلاح کردن رو اصلا ندارم.
دوم: خواهشن هر چی اینجا خوندین به دل نگیرین
سوم: الان چیزه دیگه ای یادم نمیاد
خدمت دوستان عزیز،
اول عرض شود که این weblog دا من باب کم نیاوردن پیش اصحاب Internet ی و غیر اینترنتی و اصحاب کهف وغیره را انداختیم. برای اسمش هم کلی فکر کردم که مظلومانه باشه و جلب توجه کنه مثل در و پنجره و دروازه که قبلا اشغال شده اند.

Saturday, July 20, 2002