Thursday, December 06, 2007

Love can be simple

سال آذرش را به نیمه رسانده.
سالی که چه بخواهی یا نه با تو گذشته.
سالی که سپری شدن ایامش را چه با فاصله از اندیشه‌هایم آغاز کرد و چه بی‌صدا به کنار تو آرامش داد.

صدای زمزمه‌ای می‌آید.
دستم گرمای دیگری بجز سرِ انگشتانِ دستِ دیگرم را آرزو می‌کند.
هنوز تفاوت روز و شب رانمی‌فهمد طفلک.

دلم هوای باران دارد.
می‌خواهم زیر باران بایستم و سر به آسمان بلند کنم.
بگذارم تا با فرود هر قطره پلک‌هایم خیس شوند.

با ریختن هر قطره چشمانم را خواهم بست
و به یاد خواهم آورد سفیدیه لباست را

با من بیا،
اینبار بوی نم درختان چنار را با تو همراه خواهم شد.
با من بیا...

Wednesday, December 05, 2007

White as a glowing bride's dress

آقا من نمی‌فهمم که این چه صیغه‌ایه که در روی پاشنه نباید بچرخه؟ بخدا از همون موفع که گفته اعصاب ندارم دیگه!!!

قضیه اینه که خودت رو برای یک چیزی آماده می‌کنی خیلی هم پیش خودت کیف و حال و برنامه‌ریزی و اینا بعداً یکهویی همچین می‌خوره توی پرت که ۱۶ تا چرخ می‌خوری تا برسی به زمین.

اگه از اول می‌گفتن داداشِ من شما بشین سر جات، کارت هم به این کارا نباشه. برای خودت هم الکی فکر نکن، من هم تکلیف خودم و می‌فهمیدم. حالا بعد این همه مدت... آخه اینم داستانه در آوردین؟

بعداً می‌گین برو آب‌انار بخود خونت تمیز شه. به خودتم فشار نیار همین ۴تا نخ مو هم که معلوم نیست دادی با چه کلکی رو اون کلت سوار کردن می‌ریزه می‌شی آقای پتیول(حالا یادم نیست اصلاً این یارو مو داشت یا نداشت. همیشه سگش معروف‌تر از خودش بود.)!!!

به هر حال این رسمش نبود. از ما هم گفتن. دیگه خود دانی. اگه هم یک بلایی چیزی سر ما اومد می‌ندازم گردنت که تا آخر عمر خواب راحت نداشته باشی.

به شما هم بگم اگر فکر کردین از این پست سر و تهی در میاد زهی خیال باطل!!!

نکات بی‌ربط:
۱. آن کس که به عدم پرتاب شد جاش خیلی از من و شما بهتره پس من بیشتر براش خوشحالم و بیشترترش برای بازمانده‌هاش ناراحت. خدا صبرشون بده و روح خودش شاد باشه.
۲. یک ۴ روز تعطیلیه احمقانه رو نمی‌دونم چکارش کنم. نه جایی می‌شه رفت، نه اینجا تنهایی حال می‌ده. ببینم خدا چی می‌خواد.
۳. اینم که می‌خواستم اینجا بگم رو نمی‌نویسم. چون دیدم پستی می‌شه برای خودش.

Sunday, December 02, 2007

Even When I'm Gone

آقا از چیزی که من بدم میاد کار کردن توی روز‌های تعطیله. چه وقتی برای خودم کار می‌کردم و چه حالا. اصولاً اعتقاد دارم که آدم اگر برای زندگیش یک محدودیت‌هایی از همون اول تعیین نکنه خیلی سریع به جایی می‌رسه که می‌بینه کار خیلی آروم آروم اومده و تمام زندگیش رو گرفته.

البته برای چیزهای دیگه هم همین‌طوره مثلاً ورزش کردن برای من دقیقاً از همین راه خیلی خیلی آروم خارج شد و الان به نرمش کردن گاه و بی‌گاه محدود شده. خوب برای همین هم باید سعی کنم از دوباره اتفاق افتادن این حالت جلوگیری کنم.

نکته‌ی بی‌ربط: هنوز هم که هنوزه تایپ فارسی با کیبوردی که لیبل نداره برام خیلی سخته.