Thursday, February 21, 2008

Bathroom Insident

جریان دستشویی رفتن ما هم اینجا برای خودش داستانی داره.

از اون رفیقمون که مشکل مزاج‌خشکی داره گرفته تا تلفن حرف زدن توی دستشویی که گاهی واقعاً باعث خجالت می‌شه.

اصولا آدم‌ها از حس مالکیت خوششون می‌یاد، مثلاً همیشه دوست دارن یک جا بشینن توی سالن یا پشت یک صندلی دور میز میشینن و از این چیزا. دستشویی رفتن من هم از همین قاعده پیروی می‌کنه. یعنی اینکه توی اتاق دستشویی اینجا ۴ تا اتاقک هست برای گلاب‌بروتون. من هم مثل مدرسه که همیشه آخر صف و آخر کلاس بودم، اینجا هم می‌رم تو اتاقک آخری. پریروز هم طبق عادت همیشه، رفتم و با خیال راحت باس مبارک و گذاشتم و موبایل و دست گرفتم و شروع کردم به بازی کردن. یک چند مرحله که رفتم جلو و کار رو به اتمام بود، دیگه اومدم بیام بیرون که چشمتون روز بد نبینه...

آقا این شیلنگ‌های دستشویی اینجا مثل سر شیلنگ توی باغچه از این سری‌ها داره که پشتش یک ضامنه که فشار می‌دی و یا علی مدد، آب فواره می‌زنه با چنان صلابتی و صفا به آدم می‌ده که صدای چینیه پاکیزه ازش بلند می‌شه. ولی وا اسفا که اون روز دیدم دسته‌ی این سریه شکسته!!!

به این مدل ک..نشوریه انگلیسیم تنها چیزی که نکردم عادت، حالا مونده بودم چکار کنم!!! خلاصه طی عملیات والفجر هشت، پس از مدت مدیدی انتظار وقتی دستشویی برای دققیه‌ای خالی شد، مثل کماندوها از این دستشویی پریدم توی دستشویی بقلی و کار رو به اتمام رسوندم. ولی اضطراب مدتی که داشتم صبر می‌کردم و اون مدتیکه دستشویی عوض می‌کردم واقعاً یاد و خاطره‌ی دوران جنگ حق علیه باطل رو برام زنده کرد. خیلی هیجان داشت! اینکه فکر می کردی اوخ الان یکی میاد! وای الان یکی میاد! ترسناک بود واقعاً...

Tuesday, February 19, 2008

Just for the fun of it

خوب، خوب، خوب..

اول – از اونایی که توی این مدت حالم و پرسیدن ممنون و متشکر باید بگم که اینکه آدم بفهمه دوستاش هنوز یادش هستن خیلی لذت بخشه.

دوم – نگران نباشین دیگه هر چی بود تموم شد. تقریباً ۱۰ روزی بی‌خوابیه کامل و یک کمی چاشنیه کار زیاد و آخرش هم مقداری غش و پس‌افتادن با وجود تمام هیجانی (بخونین عذاب) که داشت گذشت. خوشبختانه (نمی‌دونمواقعاً خوشبختانه یا چی) هنوز سالمم و دیگه دیشت یک ۶-۷ ساعت خوابیم که حسابی چسبید. تصمیم بر این شد که فعلا بزنیم به طبل بی‌عاری که آن هم عالمی داره.

سوم – کمی کارها پیش رفته، بعد از یک کمی مرخصی از امور روزانه و فراهم شدن چندتا مقدمات جزئیه دیگه باید بیوفتم دنبال کارهای خونه و این چیزا.

چهارم – مرخصی برای عید هم ردیف شد و ایشالله برای چند روزی می‌رم ایران که سال تحویل اونجا باشم. البته که می‌دونی قرارمون این نبود ولی عیب نداره. رفیق دکتر هم داره میاد و بعد از یک سالی می‌بینمش!!!

پنجم- جریان گرفتاریه من توی دستشویه ساختمون دفتر که برای خودش پستیه و بعداً مفصل تعریف می‌کنم براتون.

Monday, February 18, 2008

Mission Imposible

ببین کی دارم می‌گم، این زندگی قرار نبود اینطوری باشه. نه به این مزخرفی و آشغالی.

یک کمی، فقط یک کمی دیگه فرصت داره که عوض بشه. وگرنه یا یک بلایی سرش میارم یا سر خودم. حالا چون اون قوی‌تر از منه، احتمالاً بلا رو سر خودم میارم. می‌دونی هم که می‌تونم. نمونه‌اش همین دیروز.

ببین کی بهت گفتم. این خط اینم نشون...