Wednesday, October 16, 2002

شما کدومتون تا حالا ساحل صخره اي ديدين؟ از همون ساحلها که محل برخورد دريا و خشکي يک صخره بلند و اغلب سنگيه... من يک چند باري تونستم اين صحنه رو ببينم... البته فکر نکنم ما اينجا از اينجور ساحلها زباد داشته باشيم... امّا توي فيلمهاي بخصوص انگليسي ميشه اينجور جاها رو زياد ديد...
چرا اين حرفها رو زدم؟ آخه ميخواستم ازتون بپرسم که در يک همچين فصايي چه احساسي بهتون دست ميده؟ به چي فکر ميکنيد؟ چه چيزي بيشتر شما رو جلب ميکنه؟
خيلي ها از زيبايي اين صحنه لذّت ميبرن... خيلي ها اين منظره براشون حکم سند قدرت طبيعت رو داره... خيلي ها از صداي موج و برخوردش به ساحل خوششون مياد و هزار مدل برداشت ديگه...
امّا من هميشه با ديدن اين صحنه بياد تقلا و تلاش ميوفتم... تلاش موخ براي شکستن سد صخره... و مقاومت صخره در برابر پشتکار و کوشش امواج... البتّه بايد بگم که توي اين درگيري و کش مکش بين دريا و صخره، و موج و سنگ يک احساسي بين يأس و اميدواري رو هم حس ميکنم... هم در تقلاي موج هم در مقاومت صخره... انگار هر کدومشون تلاش ميکنن خودشون رو اميدوار نشون بدن در صورتي که شايد خيلي هم به موفقيت خودشون هم اطمينان ندارن... بذارين اينطوري بگم... موج پيش خودش فکر ميکنه که خوب من با همين روش هر هزار سال چه ميدونم 5 سانت اين کوه رو تکون ميدم... در مقابل صخره هم فکر ميکنه که حالا توي هر هزار سال 5 سانت که چيزي نيست... تازه اون 5 سانت از من هم وارد دريا ميشه و نهايتاً دريا رو پر ميکنه...
حالا به نظر شما کدوم راست ميگن؟ موج... اون که فکر مبکنه اگر 30 ميليون سال ديگه صخره رو از جاش تکون داده؟ يا صخره که افتخار ميکنه 30 ميليون سال جولوي دريا مقاومت کرده و تازه آخرش هم سر از جاي ديگه در آورده؟
من ترجيح ميدم به موج رأي بدم چون اوّلاً اميدش از ديد من اميد تره و لااقل آدم رو به زندگي اميدوار ميکنه... بدون امّيد هم که نميشه زندگي کرد ميشه؟ امّا هر کاري هم که بکنم از فکر اون 30 ميليون سال نمتونم در بيام... تازه غذاب اونجا بيشتر ميشه که بعد از اين همه وقت بايد يک جاي ديگه با يک صخره ديگه کَل اَنجار برم...

Tuesday, October 15, 2002

معمولاً توي پاييز اتّفاق جالب خيلي کم مي افته… امّا ديروز يک خبري رو شنيدم که از ذرستيش مطمئن نيستم… با اين حال چون با حال بود گفتم بگم…
قبل از اينکه اصل مطلب رو بگم بگذاريد يک سؤال بپرسم… چند نفر شما شنيدين که ميگن آدم بايد زن بچه سال بگيره که خودش هر جور دلش خواست بزرگش کنه؟ فکر کنم خيلي ها… بماند که کدوم ما ميتونيم و جرأت داريم که مطلب فوق رو تأييد کنيم… ولي مسلماً هيچ کس نشنيده که زن بايد يک شوهر بچه سال بگيره که... خلاصه… اين مطلب يک چيزي توي همون مايه هاي حرف رفيقمون ميشه که ميگفت:" آخه هيش گونه تاريخ نشون نداده که زن بره به مرد خواسته گاري…" درسته؟ خوب ولي از اونجا که دوران آخرالزمان همين حالاست پس بايد يک جورهايي منتظر اين قضيه هم ميبوديم… خوشبختانه انتظار اين از جان گذشتگان خيلي به طول نيانجاميد و واقع شد آنچه ذکر آن از پيش آمد…
بله ديروز خبر رسيد که يک عنصر از رده ذکور قراره با يک عنصرة ازدواج کنه… البتّه تا اينجاش قابل پيش بيني بود ولي اينکه خانم 8 سال از آقا برزگ تر باشن ديگه والله يک کمي براي مغز کوچيک ما سنگين بود… البتّه اين رو بگم که تا خودم عروسيش رو نبينم باورم نميشه ولي راوي همچين با اطمينان گفت که من باور کردم… راست و دروغش پاي خودش…
البتّه اگر دروغ هم باشه خيلي بد هم نيست چون ذهنمون حالا به اين مدلي هم عادت کرده و دفعه بعد اينقدر شوکه نمشيم و مثل آدمهاي خيلي روشنفکر با مطلب برخورد ميکنيم…
خدا رو شکر ميکنم که من از بين آدمها زدم بيرون… چون بين ما پرنده ها اين چيزها مطرح نيست…
در هر صورت براي هر دو تا آدمي که ميخوان ازدواج کنن آرزوي بهترين زندگي رو دارم… حاضرم خودم دسته کلاغها(همون هايي که توي تبليغ عايق پشم شيشه هستن) رو براي اجراي مخصوص به خرج خودم ببرم عروسيشون…

Sunday, October 13, 2002

یادم میاد یک بار از کسانی نوشتم که با اعتماد به نفس کامل کاری رو که بلد نیستن انجام میدن... امّا این بار بر عکس اون دفعه میخوام راجع به یک تیپ دیگه صحبت کنم...
خوب هر کسی توی زندگیش یک کارهایی رو نمی تونه انجام بده... این کاملاً واضحه... در مقابل وجود دارن آدمهایی که همون کارها رو به راحتی انجام میدن... این هم که چیز عجیبی نیست... این قضیّه اونجا جالب میشه که این دو دسته یک جایی به هم برسن... و جالب تر اینه که این اتّفاق در زمانی باشه که یکی از طرفین توی شرایط ناتوانی و طبعاً طرف مقابل در نقطه قوت قرار بگیره...
چند مدل میشه این برخورد رو پیش بینی کرد... یعنی اصولاً نحوه برخورد آدمها با این ماجرا چند حالت بیشتر نداره...
اگر اتفاق جلوی جمع بیوفته آدمهای خوب در مقام تقدیر و تشکر از طرف بر میان و ضعف خودشون رو میپذیرن... این یکی خیلی خوبه و هیچ جای بحثی نداره امّا برای خود من کار سختیه...
در مقابل این روش میشه با متلک انداختن و مسخره بازی یا بدتر با بی اعتنایی نسبت به کار طرف تمام زحمات و کار اون طفلکی رو بی ارزش جلوه داد... این کار معمولاً وقتی انجام میشه که موقعیت طرف مقابل توی جمع با خطر مواجه بشه...
من خودم فکر میکنم که جزو هر دو دسته باشم... البتّه بگذارید بگم که من همیشه ته دلم به کسانی که به عبارت ساده از من بهترن حالا فرق نمی کنه توی چه موضوعی یک احساس احترام و در کنارش احساس حسادت... خیلی دلم میخواد که من هم میتونستم اون کارها رو انجام بدم... البتّه خیلی وقتها دلیل این نتونستن خودم هستم... یا واقعاً دلم نمخواد اون کار رو انجام بدم... یا تنبلی می کنم...
راستی یک متن جالب هم راجع به تنبلی خوندم که بعداً براتون Publish میکنم...
امیدوارم شما در اینجور موقعیّتها گیر نکنید چون اصلاً احساس خوبی نداره...