Friday, August 15, 2003

حرفهاي مادر بزرگ


مکان، اتاق دايي پرنده جلوي مانيتور... مادربزرگ در حال عبور...
پيش زمينه هاي مورد نياز... يک ساعت و يک کمي قبل تر... مکان توي پذيرايي جلوي تلويزيون... در حال تماشاي فيلم سينمايي...
مامان بزرگ: ننه چقدر از درست مونده ننه؟
پرنده: اگه خدا بخواد تا چند ماه بعد از عيد تموم ميشه...
- به سلامتي ننه
- مرسي مامان
و نگاهي حاکي مواردي چند از طرف مامان بزرگ به دايي در حالي که من هم سعي ميکردم بيشتر فيلم تماشا کنم...

اما بعد از flash back برگرديم توي اتاق دايي در حالي که من مشغول تايپ mail هستم... مامان بزرگ مياد از جلوي در رد بشه... کمي مکث ميکنه و مياد تو... حرکت ميکنه و پشت سر من مي ايسته...

حالت بنده... چنباتمه روي صندلي کامپيوتر بطوري که زانوي پاي راست زير چانه قرار گرفته و تقريباً چهار دست و پا روي keyboard متمرکز شدم...

دستهاي مامان بزرگ روي شونه ي من...

- ننه چيکار ميکني؟
- هيچي مامان دارم کار ميکنم... (جون خودم)
- ننه اين درسي که تو خوندي چي ميشي؟
- مهندس کامپيوتر مامان
- کار هم پيدا ميشه براش ننه؟
- بعله اگه شانس بياري کار هم پيدا ميشه.
- ننه ديگه بايد به فکر باشي ننه ها...
- مامان من که الآن هم دارم يک کارهايي ميکنم
- نه ننه ديگه بايد به فکر زن گرفتن باشي...

اوه... حالت دايي در حالي که ميليونها تن قند در دل اينجانب از بابت گرماي حاصله از پيشنهاد مربوطه در حال آب شدن ميباشد و در ضمن از خنده هم گريزي نيست... سعي در پنهان کردن خنده و دادن جواب مناسب...

- مامان کي زنش رو ميده به من
- نه ننه، بايد ديگه دبنالش باشي
- هنوز زوده مامان
- وااااا... کي گفته ننه، فقط يک کمي بايد چشمهات رو باز کني...
- چی؟
- واااا... شوخي نکن ننه... برو بگرد بين اين همه دختر ها(کو ما که نديديم؟) يه دختر خوبِ، خوشگل، با خانواده، تحصيل کرده پيدا کن ديگه موقشه...
- حالا يه 5-6 سال ديگه
- نه ننه اين سرت که داره ميريزه يواش يواش کچل ميشي مثل بابات

خوشحالي بنده چندان دوام نياورد چون متوجه شدم مامان بزرگ ترسيده با سر کچل کسي به من بعله نگه... که البته بعيد هم نيست... براي همين دايي تصميم گرفت کوتاه بياد و اين بحث رو که به مناطق بحراني و استراتژيک کشيده شده رو به حال خودش رها کنه...
اما دايي از همين جا اعلام ميکنه که همواره به دنبال زوجي مناسب که مشکلي با سر کچل پرنده نداشته باشه بوده است و خوشبختانه در يافتن هيچگاه از پاي ننشسته و عاقبت جوينده يابنده بود...

راستي بنظر خانومها کچلي آقايون چقدر مهمه؟ من نميدونم؟ ولي فکر کنم براي دوستي ملاک مهمي باشه اما براي انتخاب همسر من ترجيح ميدم روي کسي که داشتن يا نداشتن مو روي تصميمش موثره يک کم بيشتر فکر کنم... حالا يا از روي حسرت ميگم يا از سوز دل نميدونم...

Monday, August 11, 2003

رانندگي


دادشام قبول شدن... هر دوتايي... هنوز کسي نميدونه و شما هم به کسي نگين باشه؟ يکي کامپيوتر و اون يکي عمران... بعد از اين همه مدت که توي فکر بودن امروز خيالشون راحت شده...
خدمت همگي عرض شود که همانگونه که مطلع هستيد دايي يک ماشين داره بس مردن مدل 1977 که کلي هم خاطره باهاش داره... و هر وقت هم که نخواد از پاهاش استفاده کنه از ازش استفاده ميکنه... يک جورهايي اونقدر هم تابلو که از سر جردن که مياي همه چراغ ميزنن...
حالا همه اينها به کنار رانندگي توي طهرونه... ملت واقعاً معلوم نيست چکار ميکنن... آخر فرهنگ رانندگي... وسط اتوبان ايست کامل... راهنماي سمت چپ و بزن به پيچ سمت راست... خلاصه کلي ديدني...
فقط يک کلام ميخوام بگم اون هم اينکه اين چيزها درست نميشه مگه اينکه ما خودمون بخوايم... همين... ما ها که بالاخره يک کمي فکر ميکنيم فرهنگ سرمون ميشه بهتره تلاش کنيم ياد بگيريم که درست برونيم...
فعلاً