Saturday, November 16, 2002

آقا من معضرت ميخوام... تو رو خدا ببخشيد... از تمام اونهايي که به اينجا سر زدن و چيزي نديدن معضرت ميخوام... به دو دليل که دوّمي مهمتر از اوّلي بود نتونستم هفته پبش پرنده رو update کنم...
دليل اوّل مشغله زياد... بقول بابا پرنده... زن و بچه داري سخته ديگه...
دليل دوّم اين template بعد از اضافه شدن script دوّم بعد از يکي دو روز دوچار مشکل شد... تا امروز سعي کردم مشکل رو برطرف کنم ولي نشد ديگه امروز با استفاده از آرشيو فعلاً از template قبلي استفاده ميکنم تا در اوّلين فرصت با يک template جديد برگردم...
امّا بعد از دليل تراشي اجازه بدين از کساني که راجع به اين شعر نظر دادن تشکر کنم... خوب خيلي ها از اين جور شعرها خوششون نمياد که نظرشون کاملاً محترمه... يه اصطلاح معرف هست که ميگه: Look outside the box. به نظر من کسايي که اين طور شعر ميگن واقعاً زبان رو جور ديگه اي ميبينن که براي من خيلي جالبه... خوب بعد از اينهمه حرف بريم سراغ معني شعر...
اولش بگذاريد يه کم از نظرات براتون بگم... خيلي ها به دوري و فراغ اشاره کرده بودن... بعضي ها هم از نا اميدي گفته بودن... يک نظر جالب هم راجع به شب سرد زمستون که صندلي آدم رقتي گرم ميشه مثل بخاري ميشه رسيده بود که فکر کنم خود شاعر هم ذهنش به اينجا نريسيده بوده، فکر کنم...
ولي خود شاعر شعرش رو اينطوري ميني کرد:" معني بخاري بودن صندلي اينه که تازه کسي از روش بلند شده و رفته چون هنوز جاش گرمه... خوندن صفحه 19 هم اشاره از اينه که ديگه نيستش تا کتاب رو بخونه و صفحات رو ورق بزنه... با اين تفاسير معني قسمتهاي بعدي هم روشنه... امّا قسمت آخر که به زيبايي خوندن صفحه 20 اشاره ميکنه ميخواذ بگه که چه خوبه که بياد و دوباره باشه چون با اومدن اونه که امکان داره کتاب دوباره ورق بخوره..."
اين هم از حرفهاي شاعر خودمون... من که خيلي لذّت بردم... باز هم ميگم خدا حفظش کنه...

Sunday, November 10, 2002

ديگه نميخوام بخوونم... يعني چرا بايد بخوونم؟ وقتي صدا من باعث ميشه قشنگ ترين آوازهاي زندگي به گوش نرسه؟ وقتي آهنگهاي گوشخراش پرنده نگذاره که ترنم آواز بهترين خواننده ها شنيده بشه... پرنده چرا بايد بخوونه؟ نه،... بايد بشينم و گوش بدم... به حرفهاي اون کساني که اين دنيا رو با تمام غمهاش... با تمام شاديهاش... تمام عشقهاش... تمام جداييهاش... تمام مرديها و نامرديهاش اونقدر خوب با رنگ و بوي احساسشون و با ابزار کلامشون تصوير ميکنن که به دل سنگ هم ميشينه... تا اونها هستن پرنده و پرنده ها بخدا حقّ حرف زدن ندارن...
اگر هم کسي اين حقّ رو به اونها داده از فضل و از کرمش بوده نه چيزه ديگه... ميخواسته متّهم به ظلم نشه... حتماً همينطوره... ولي من ميگم اگر اين اجازه رو حداقل از من ميگرفت چيزي جز عدلش نبود...
ميخوام براتون يکي از بهترينها رو بخوونم... از اوّل هم ميگم که اين کار پرنده نيست... پرنده نه ميتونه نه به خودش اجازه ميده که پا جاي پاي بزرگ ها بذاره... اين شعر رو "ف ع" نوشته اسمش رو کامل ننوشتم چون فکر کردم شايد نخواد کسي بدونه... از همين جا هم ازش معذرت ميخوام که به خودم جرأت دادم و سرودش رو اينجا آوردم... اگر اومد اينجا و توي نقل قول من ايرادي ديد ازش ميخوام برام بنويسه تا اصلاحش کنم... امّا شعر:
" امروز باز صندلي تو پشت ميزت بخاريست...
هنوز هم صفحه 19 را ميخواني...
امروز که قالي کمتر پا خورده...
جالباسي صافتر ايستاده...
امروز که سر جاکفشي خلوت تر است...
چه زيباست خواندن صفحه 20..."
از همه کساني که اين شعر رو خوندن ميخوام که توي نظرخواهي برداشت خودشون رو از اين شعر بنويسن... بعداً نظر خود شاعر رو براتون مينويسم...
خدا جون، خداي پرنده ها، هميشه فکر ف رو سبز... گلوش رو گرم و دستش رو توانا نگهدار تا براي همه ما بخوونه و بنويسه... خدايا حفظش کن...