Friday, June 27, 2003

دعوا

راستش قبل از اينکه بخوام نبويسم هزار تا موضوع توي ذهنم بود که راجع بهشون ميشد حرف زد ولي نميدونم چرا حالا که شروع کردم به نوشتن يادم رفت... نه هرچي فکر ميکنم يادم نمياد...
امّا اين متن رو که بنظرم خيلي مربوط به اين اوضاع و احوال هم هست چون به دلم نشست براتون مينويسم:
"But you children of peace, you restless in rest, you shall not be trapped nor tamed.
Your house shall be not am anchor but a mast"
شما اي فرزندان آزادي، اي بيقراران در قرار، نه بدام بيوفتيد و نه رام شويد. خانه ي شما نبايد يک لنگربلکه بايد يک دکل باشد.
آها يکيش يادم اومد... اين blog server هاي ايراني هم بالاخره خودشون رو نشون دادن. مرده شوره هر چيزي که به اين دولت ربط داره رو ببرن. ما ديگه نديده بوديم براي نوشتن weblog هم بيان از آدمها تعهد بگيرن... مسخره اش رو در آوردن... بنظر من که بايد اون نون دونيه آدمهاي بي فرهنگ و احمق رو ول کرد و رفت سراغ جايي که براي آدم ارزش يک آدم رو قائل باشن. حالا که جاهايي مثل blogspot هست و ميشه يک جوري از دست اين همه سانسور فرار کرد هر کس به اين دار و دسته ي ضد آزادي کمک کنه واقعاً جاي تاسف داره...
حالا طرف هر کي ميخواد باشه و هرچي ميخواد بنويسه... اگر دوست داري ميري ميخوني اگر هم نه که بگذار اون کارش رو بکنه...
از همين جا ميگم من کاملاً حاضرم نهايت سعي ام رو بکنم تا به هرکس که ميخواد از اون زندان بياد بيرون کمک کنم... از قالب و راهنمايي و خلاصه همه جوره...
شما ها... بعله شما هايي که weblog هاتون بسته نشده... مهم اين نيست که شما هنوز ميتونين اونجا بنويسين... مهم اينه که اونجايي که دارين مينويسين جاييه که سر هر بني بشري رو داره زير آب ميکنه... اولش سخته يک کم تحمل کنين هم به blogspot عادت ميکنين هم به اون احمقهايي که اين کار رو شروع کردن نشون ميدين که بلانسبت گوسفند نيستين و خيلي چيزها براتون مهمه... حداقل به عنوان يک blog نويس...
فعلاً همين...

Sunday, June 22, 2003

شب امتحان

شب بخير،
اين روزها تا آدم مياد به خودش بجنبه شب ميشه... نه اينکه هوا تا دير وقت روشنه و ما هم تا تاريک نشه اصلاً رومون نميشه برگرديم خونه بنابراين تا ميرسيم ميبينيم بايد بخوابيم...
امّا غرض از مزاحمت اينکه آقا ما اگر بخوايم يک کمي فقط يک کمي غيرت، نشد انگيزه، نشد پس گردني چيزي که ما رو مجبور کنه درس بخونيم پيدا کنيم کجا بايد بريم دنبالش؟ هر کس سراغ داره ما رو خبر کنه... بابا به ما ميگفتن پرنده ي آفرين چقدر درس ميخونه... کم الکي نبوديم بخدا... معدل مياورديم توپس... گفتم الکي داستانش رو براتون تعريف کردم؟ (بقول استاد محترم درس زبانهاي برنامه سازي... اسمش رو بگم اهل فن ميشناسنش... نميگم)
آقا ما ابويمون دهن مردم رو سرويس ميکنن يعني دندانپزشک هستن بعله... ايشون امسال عيد تصميم گرفتن که محکمه (مطب) رو يک کمي سر و سامون بدن... آقا عمله و اکره و سوپور و خلاصه همه جور آدمي ميومد توي اون مدت توي محکمه... اما جريان اين بود که اين آقاي گچ کار... اوس قدرت... برادر اوس هيبت و اوس هيات و اوس صحبت... ما ميديديم هي به اين شاگردش ميگه يک کم الکي درست کن بيار... خوب ما هم بهمون برخورد کار ما و الکي؟ تازه از پيتزا هم بدتر اونکه ميگفت که يک کم هم همينطوري بيار بريز روش... ديگه اين الکي چي بود که همينطوري هم بريزي روش... آقا ما هم شاک زديم (يعني شاکي شديم) جيک جيک کنون که اوسا اين چيه الکي کدومه کلي پول ميديم حالا حمله؟ برو بيل بزنم پس من چرا به خودش الکي که تازه همينطوري ميکني توش که کار خراب بشه هان؟
آقا اوس قدرت هم بل کل قش کرد و حالا نخند کي نخند دومي بخند بود ولي خوب نخند هم خوبه ديگه... که بابا اين الکي که الکي نيست که الکيه... ما هم قاط زديم که بابا الکيه ديگه مگه من گفتم الکيه؟ خلاصه جنگ مغلوبه شد و پس از کلي سخن پراکني و قلم فرسايي و عمليات ژانگولر دوزاريه ما بيوفتاد که بابا الکي يعني گچي که الک شده و همينطوري يعني اينکه اونکه الک نشده... خلاصه آقاي مهندس بلانسبت حسابي ضايع فرمودن...
و اما پاکستان... ديدين که اينقدر به فکر درس هستم که اين مطلب رو هم که ميخواستم راجع به دور از جون شما گلاب بروتون درس بنويسم شد قصه...
راستي بچه ها کسي نمياد بريم سينما؟ آخه من امتحان دارم... اون هم گرافيک... يادم باشه از سوژه هاي اون بابا هم يک چندتايي برانون بنويسم...
آخرش هم چندتا چيزه الکي... اگه گفتين کدوم الکي؟ اول... ملاقات با آدمهاي خوب هميشه خوب بوده... دوم خدا کنه امتحان براي همه خوب باشه از جمله دايي... سوم اينکه اين رهگذر عجب صدايي داره... تازش هم کامپيوتر نو مبارک آقاهه... اگه گفتين کامپيوترش رو کي براش خريده؟