Friday, April 25, 2003

بدون تيتر


گاهي وقتها يک چيزهايي توي اين دنيا آدم ميبينه که از همه چي بيزار ميشه... امّا بعد از يک مدتي چون ميفهمه چاره اي جز زندگي نداره اونها رو فراموش ميکنه و سعي ميکنه عادي زندگي کنه...
چرا اين حرفها رو زدم چون تازگي مطلبي رو شنيدم که خيلي تاثر برانگيز و مشمئز کننده بود... درسته که منبع اين خبر رو نتونستم پيدا کنم ولي با اين حال دلم طاقت نياورد که نگم... چون بعيد ميدونم اتفاق نيوفتاده باشه...
داستان جريان قتل يک دختر بچه ي 16-17 ساله است... که بعد از چندين ماه از قتلش قاتلين بخاطره جرم ديگه اي دستگير ميشن و به اين جنايت هم اعتراف ميکنن... اين جريان توي همين مملکت اتفاق افتاده...
داستان اينطوري شروع ميشه که اين دخترخانوم داشته از کلاس به خونه بر ميگشته... توي مسير سوار يک تاکسي ميشه... سوار تاکسي نه يک مسافرکش شخصي... زمستون بوده و هوا هم که زود تاريک ميشه بنابراين شما خودتون ساعت 5 يا6 بعد از ظهر يک روز زمستوني رو توي نظر خودتون داشته باشين... دختر خانوم عقب تاکسي سوار ميشه و تاکسي راه ميوفته... وسط مسير يک آقاي ديگه اي هم سوار ميشه و تاکسي به راه خودش ادامه ميده... نفر کنار راننده بعد از مدتي سرش رو بر ميگردونه و چيزي رو توي صورت دختر ميپاشه... دختر ديگه چيزي رو نميفهمه تا اينکه بعد مدتي از صداي فرياد و از دردي که توي گوشش پيچيده بوده بهوش مياد... از اينجاي داستان رو با سبک ديگه اي مينويسم تا بيشتر توي حال و هواي ماجرا قرار بگيرين...
خون از گوشش بيرون زده بود... درد عجيبي رو توي سرش احساس ميکرد... همه چيز خيلي گنگ و نامفهوم بود براش... هنوز حواسش سر جاش نيومده بود... يک ضربه ي يگه رو اونطرف صورتش حس کرد...
[بعد از کشف جسد متوجه ميشن که گوش دختر از ضربه ي اول کر شده بوده و جالب اينجاست که طرف توي دادگاه با وقاحت گفته که بايد يه جوري بهوش ميومد يا نه؟]
چشمهاش رو باز کرد... صورت راننده رو شناخت... فريادهاي راننده با فحشهاي رکيکي رو که به زبون مياورد شنيد... بيشتر هوشيار شد... تا اومد تکوني به خودش بده خيلي چيزها دستگيرش شد... مسافر توي تاکسي کنار اتاق پشت منقلي که دود تمام اطرافش رو گرفته بود دراز کشيده بود... کمي اونطرفتر چشمش به چند تکه لباس افتاد... به نظرش آشنا اومد... اومد خودش رو جمع کنه... دستهاش رو که به خودش نزديک کرد متوجه شد... بله لباسهاي خودش بودن... تن لخت خودش رو سعي کرد با تمام وجود جمع کنه ولي رخوتي که از اسپري بيهوش کننده هنوز توي تنش مونده بود اجازه ي عکس العمل سريع رو ازش گرفته بود...
راستش خيلي سعي کردم بقيه ماجرا رو اونطوري که شنيده بودم براتون بنويسم ولي بخاطر حرمت اينجا و خواننده هاي اينجا نتونستم... امّا فکر کنم ميتونيد ماجرا رو حدس بزنيد...
جسد دختر پيدا ميشه... پر از آثار چاقو... سوختگي [که بعداً معلوم ميشه اثره سيخ داغ بوده و طرف ميگه که براي سرحال نگهداشتن دختر بعد از اينکه ضربات چاقو اثر خودشون رو از دست دادن ازشون استفاده کرده]... و کاملاً عريان با آثار مشهود سوء استفاده...
چندين ماه بعد اين دوتا آدم بخاطر حمل مواد دستگير ميشن و بعد از اينکه محلشون مورد بازرسي قرار ميگيره از شواهد اونجا به ارتباطشون با قتل شک ميکنن و آخرش هم حضرات به قتل اعتراف ميکنن...
آره بد جوري خوشبحال ما نه؟ خوشبحالمون که آدميم... فکر ميکنيم متمدنيم... نه اينکه بخوام ايرا ن يا ايراني رو بکوبم نه همه جاي دنيا همينه... همه جا رو اين بوي گند برداشته... کثافتش تمام دنيا رو پوشونده...
نميدونم چه طوري توي اين شهرها با اين همه جنايت و جرم ما ميتونيم اينقدر راحت راه بريم... خودم رو ميگم... باور کنين تا يک چند ساعتي واقعاً منگ بودم...
آخه چرا؟ براي چي؟ مگه اون دختر چه گناهي کرده؟ مگه بقيه مردم چه گناهي کردن... يک زماني بود که اگر کسي ميخواست ميتونست پاک و سالم زندگي کنه امّا حالا... فکرش رو بکنيد اگر اون دختر زنده ميموند چي؟ آيا بعد از اين جريان ميتونست عادي زندگي کنه؟ همين جامعه اي که اين دختر رو به اين درد مبتلا کرده اون رو ميپذيرفت؟ من که براش خيلي خوشحالم که رفت و از يک عمر بدبختي راحت شد...
باز هم ميگم نميدونم اين ماجرا واقعاً اتفاق افتاده يا نه ولي هر چي که بود من رو حسابي تحت تاثير قرار داد...
خدا آخر و عاقبت همه رو بخير کنه و خودش همه رو حفظ کنه... آمين اي خداي پرنده...

Wednesday, April 23, 2003



جوابيه

خوب رفقاي عزيز از اين همه محبت همتون ممنون... راستش مطلب ديگه اي داشتم که up کنم ولي ديدم جوابيه امروز واجب تره...
اول اينکه کي گفته من جايزه نميدم؟ خوبش رو هم ميدم... هيچ کدوم که غير از "بهارک" نظر ندادين... من رو که ميشناسين نظر ميدادين خوشم ميومد همين رو هم عوض ميکردم... تازه براي اينکه حسن شهرت "پرنده" رو ثابت کنم به "بهارک" بخاطر اشاره به رنگ زرد که يک کمي شبيه به رنگ جديده weblog هست 5 ساعت اينترنت ميدم تا چشم حسود کور و دنده استکبار نرم فتبارک الله احسن الخالقين... يا يه چي تو همين مايه ها...
بعدش هم اينکه قراره ملاقات رو هم ان بعيد به اطلاع دوستان از طريق offline يا e-mail خواهم رساند... ولي راستش من تنهايي يک کم سختمه اگر کسي ميتونه کمکي بکنه offline بده لطفاً...
در مورد مکان و شرايط هم اگر نظري داشتين خوشحالم ميکنين اگر بگين...
باز هم ممنون از همگي..

Monday, April 21, 2003

خبرنامه

امروز تقريباً يک خبرنامه داريم...
1-من رفتم اينجا هم يک پرنده باز کردم... ولي توش فعلاً نمينويسم... چون فرصت کافي براي handle کردن دو تا web log رو ندارم... امّا اونهايي که ميخوان يک server نسبتاً سريع . با امکانات فارسي داشته باشن ميتونن برين اينجا...
2-يک کم دست به سر و روي لينکها کشيدم و با چندتايي از بچه ها هم کمي شوخي کردم که اميدوارم ناراحت نشن... دوستانه جديدي رو هم اينجا اضافه کردم که وبلاگشون رو ميخونم... خدا کنه بابي بشه براي دوستيه نزديکتر...
3-ان بعيد(متضاد ان قريب) سعي ميکنم يک template خوش آب و رنگ براي اينجا طراحي کنم که هم به فصل بخوره هم من رو از اين حال و هوا بياره بيرون... از تمام ايده هاي جديد در اين زمينه با آغوش باز پذيرايي ميشود... در ضمن هرکس که ايده اش بهتر باشه بهش يک جايزه ميدم... 10 ساعت اينترنت 56k.
4-ميخوام بک قرار وبلاگي بگذارم امّا بچه معروف نيستم و نميدونم چه نتيجه اي ممکنه بده بنابراين در اين مورد هم نظراتتون رو بدين تا ببينم قضيه چطوريه... البته بيشتر ميخوام يک قراره خودمونيه کوچيک باشه نه بک meeting بزرگ...
فعلاً ديگه عرضي نيست...
با اخلاص فراوان...