Saturday, September 27, 2003

پرت و پلا


خوب دوباره اومدم... آخه ميدونين تعطيلات بين ترم رفته بودم مسافرت خارجه تا اومدم طول کشيد و اينا... جاتون خالي ما پنجشنبه ترممون تموم شد و امروز هم شروع ترم جديد... از شانس کچل هم از روز اول کلاس داير شد... ديگه توي اين فرصت طولاني هم من ديدم بهترين زمان براي مسافرت خارجه است و ديگه...
راستي اي آقاي استاد امروزيه ما که هفته ي پيش باهاش مهندسي ايترنت داشتيم اين هفته شبکه توي اين يک هفته نامزد کرده... امروز اومديم سر کلاس ديديم که... داريرا ريراي... بابا تو ديگه کي هستي... توي يک هفته نامزدي کرده امروز هم اومده سر کلاس... تازشم دست راستش يا چپش زير سر ما... بالاخره درسمون داره تموم ميشه و سر و سامون و زن و زندگي و ديگه و حرفهاي مامان بزرگ و اينا رو که ذيلاً داشتين که... حالا اين بماند تا موقعش که يک دفعه غافل گيرتون کنم...
اما از خيلي چيزها توي اين دنيا جالب تر اينه که شما با تلفن عمومي در حال حرف زدي باشين... يکي بياد با ماشين واسته... پياده بشه... بياد کنار تلفن... با سکه بزنه به شيشه که زود باش... شما هم کفري بشين و بيان بيرون بعد ببينين طرف موبايل رو در اورد و شماره رو از توش نگاه کرد و با تلفن سکه اي شروع کرد زنگ زدن... عجب حکايتيه بخدا... اگه ميخواي شمارت نيوفته که چي؟ اگه پول نداره که بابا گدا... اگه عجله داري پس چرا موبايل خلاصه من که بفهميدم تو اگه فهميدي يک زنگي به ما بزن... و همين

فعلاً Chao

Monday, September 22, 2003

فرياد


ساعت 9:30 شب توي اتوبان... مثل هميشه شلوغ... خسته از همه چي... بيشتر از همه از خودت... از بي طاقتيت... از بي تابيت... نميدوني چته... ناراحت از برخوردات با اطرافيانت... توي فکر اينکه چي باعث شده اينطوري بشي؟ اصلاً چرا وقتي از هميشه ناراحت تر و افسرده تري بيشتر توي جمع شوخي ميکني؟
صداي نوار رو بلند ميکني... بهترين آهنگ کاست داره پخش ميشه... زير لب شروع به زمزمه ميکني... يواش يواش به اوج آهنگ ميرسي... پات روي پدال گاز فشرده ميشه... سرعت ميگيري... تاجايي که احساس ميکني توانايي کنترل ماشين رو توي اون شرايط داري...
صدات بلند و بلند تر ميشه... زمزمه هات حالا تبديل به فرياد شده... داد ميزني... خيلي بلند تر از خواننده... از ته دلت فرياد ميکشي... ميخواي تمام درونت رو بريزي بيرون...
حالا ميفهمي چته... تحمل دورويي رو نداري... ميخواي اوني باشي که نميتوني... ميتوني ولي... درد رو توي تمام و جودت احساس ميکني... دردي رو که از قلبت شروع ميشه و تمام وجودت رو تسخير ميکنه... دوباره داد ميزني... و دوباره و دوباره... حالا ديگه صداي آهنگ رو هم نميشنوي... هر چي هست فرياده... فرياد و باز هم فرياد...
ديگه صدايي نيست که از گلوت خارج بشه... تقريباً ديگه رسيدي... خودت رو جمع و جور ميکني... و نگاهي به قيافت توي آينه ي داخل ماشين ميندازي...
پيش خودت ميگي چه خوبه که همه چيز رو ميشه گردن خستگي کار روزانه گذاشت...