Wednesday, October 10, 2007

Two

برای دو سه روز هم که شده بود داشتم فکر می‌کردم که شاید واقعی‌تر از اونیه که فکر می‌کردم. برای چند روز داشت همه چیز برام از سیاه و سفید یک کمی فاصله می‌گرفت و رنگی می‌شد.

پرسید: چته این چند وقته؟
گفتم: چطور؟
- : نمی‌فهمم چطوری هستی! خوشحالی یا ناراحت!!!
- : راستش خودم هم نمی‌دونم. بگذار هر موقع فهمیدم بهت می‌گم.

راست می‌گفت. حتی خودم هم نمی‌دونم خوشحالم یا غمگین. البته می‌دونم که ناراحت نیستم. شاید چون احساس می‌کنم می‌تونه از این بهتر باشه ولی هنوز نمی‌شه. از همینم یک کمی دلخورم.

همه‌اش درست می‌شه فقط زمان می‌خواد.

Tuesday, October 09, 2007

Three

یک سری از کارها هستن که در اصولاً قاعده و قانون خاصی برای انجام دادنشون وجود داره. یعنی شاید هم در بعضی موارد، دیگه جزئی از آیین و رسوم شدن.

حالا تعدادی از اینجور سنت‌ها دست و پا گیر هستن و معمولاً نسل جوون خیلی خوششون نمیاد که ازشون پیروی کنن. ولی خوب بعضیهاشون هم یک حال و هوای خاصی دارن که انجام دادنشون رو شیرین و دوست‌داشتنی می‌کنه.

و فقط موقعی می‌تونی بفهمی که کدوم یکی از این کارها شیرینه که توی اون موفعیت باشی و ببینی که نمی‌تونی انجامش بدی. تجربه‌ی خوبی نیست ایشالله برای هیچ‌کسی پیش نیاد.

Sunday, October 07, 2007

Five

ببین از همون دیروز، بگی یک لحظه شده که بهش فکر نکرده باشم... آره شده! اگه بگی ۲ لحظه شده... آره شده! اگه بی ۳ لحظه شده... نه!!!

خوب طبق معمول کرم هم از خود درخته. منم نمی‌گذارم یادم بره. بخاطر اینکه می‌خوام بهش یک طورهایی عادت کنم. برام فضایی و خیلی غریب نباشه. بالاخره باید باهاش درگیر شد دیگه.