Thursday, June 12, 2003

دانشجويي

باز هم غيبت... خودم هم نميدونم چطور روزها ميان و ميرن... چطور ماهها و سالها ميان و ميرن و چطور زندگي همينطور پيش ميره... امروز راجع به خوب يا بد گذشتن زندگي نميخوام حرف بزنم چون نميخوام اين احساس خوبي رو که دارم خودم خراب کنم...
ميخوام بگم... يادم مياد... چهار سال پيش همين موقع... وقتي تازه من شده بودم دانشجوي ترم دومي... وقتي هنوز همه چيز برام تازگي داشت... وقتي هنوز سرم درد ميکرد براي بحث کردن و انتقاد کردن... وقتي که هنوز وردويهاي 78 بيست و سه نفر بودن... وقتي هنوز مهدي هاشمي نسب (يکي از بچه ها که وافعاً شباهت عجيبي به اون آدم داشت) با ما بود... وقتي چندين و چند نفر ديگه هم توي جمع ما بودن...
يادم مياد دو سال پيش وقتي من دانشجوي ترم شش شدم... وقتي ديگه يواش يواش همه چيز عادي شده بود... وقتي که درس خوندن اولويتش رو توي زندگيم از دست داده بود... وقتي ديگه حالي براي مباحثه نمونده بود... وقتي ديگه دانشجوهاي وروديه 78 شايد نصف هم نبودن...
و حالا من دانشجوي ترم 8... ديگه داره اين دوران هم تموم ميشه... دارم ميبينم که از اون چمع شايد 10 نفر هستن که واقعاً دارن درس ميخونن... وقتي به اين دوران فکر ميکنم احساس غريبي بهم دست ميده... اين همه تغيير، تحول... حالا ديگه تمام اون بچه دبيرستاني ها براي خودشون آدمهاي بالغي شدن... هنوز هم ميگن و ميخندن مثل قبل ولي توي تک تک حرفهاشون ميتونين تحول رو احساس کنين... دخترهاي کلاس که دارن دونه دونه عروس ميشن و ميرن... و اما آقايون که تازه به فکر اول بدبختيهاشون هستن... کار... درآمد... و جرات زندگي مشترک شايد توي 5-6 ساله آينده...
اين هم داره تموم ميشه... و دوباره داره زمان يکي ديگه از تصميمهاي بزرگ زندگي فرا ميرسه... نميدونم سال ديگه پرنده اين موقع اگر باشه چي داره که براتون بنويسه...
حالا براي اينکه يک کمي با آينده شوخي کنيم چند تا از شروعهايي رو که به ذهنم ميرسه براتون مينويسم:
• من پرنده دانشجوي ترم 10...
• مي پرنده هِ اينچيکي دانا هِ... آچا هِ... (خوب شايد رفتم هند)
• Hi there, this is Shelvis… the guy you used to call “Parandeh”…
• من آقا پرنده هستم که پارسال آقا نبوده... خانوم... اون چايي رو بيار... بچه شلوغ نکن اه...
• برعکس بالايي که بيشتر تخيلي بود اونکه به واقعيت نزديک تره... من با اجازه ي خانومم پرنده بودم... حالا هرچي بگن همون هستم... وقت هم خيلي ندارم بايد برم سراغ اون ظرفها...

Sunday, June 08, 2003

مزاحم تلفني

امروز اومدم شکايت کنم... از يکي که نميشناسمش ولي مثل اينکه اون خيلي من رو ميشناسه و بدجوري هم به بنده علاقه منده ولي طفلکي احتمالاً دوستيه خاله خرسه رو خيلي خونده... کسي که واقعاً زندگي رو نه فقط براي من بلکه براي تمام خانواده ام سخت کرده...
نميدونم شايد اينجا رو بخونه و چون احساس ميکنه موفق شده بيشتر به کارش ادامه بده ولي خوب ميخوام فقط درد دل کرده باشم...
تا حالا چقدر با يک مزاحم تلفني درگير بودين؟ واقعاً فهميدن يک همچين آدمي براي من غير ممکنه... ما يک چند وقتيه که يک مزاحم داريم... به طرز عجيبي هم مزاحمه... چون ما يا بهتره بگم من رو خيلي خوب ميشناسه... خيلي سمج تشريف داره و بينهايت هم خل هست چون از شهرستان و مطمئناً از شمال تماس ميگيره...
طرف ادعا داره که ميخواد با بنده دوست بشه... ولي جالبيش اينجاست که خانوم تا من برميدارم قطع ميکنن و فقط با خانوم والده اون هم اوايل صحبت ميکردن... خيلي هم ساعي و کوشا هستن و دستشون در شماره گيري هم خيلي تنده چون حتي با خط tone هم نميشه به اين سرعت شماره گرفت... کارش از 7:30 صبح شروع ميشه و تا 10 شب هم طول ميکشه... واقعاً عذابي داريم باهاش...
تازگي هم ياد گرفته گوشي رو ميده دست برادرش و اون هم ماشاءالله حسابي عفت کلام داره و هر چيز از دهنش در مياد ميگه... نميدونم چه منظوري داره و به چي ميخواد برسه؟ شايد هم چون به اوني که ميخواد نميرسه بد جوري سوخته و اينطوري ميخواد تلافي کنه... خلاصه دور از جون شما هر غلطي که ميخواد بکنه فقط اعصاب خورد کنيش برامون مونده...
نميدونم دليل يک همچين کارهايي چيه؟ چرا بعضيها اينقدر بيکار و بي فرهنگ و مزاحم صفت هستن که دست به چنين کارهايي ميزنن؟ شايد اين هم از عوارض دوران تکنولوژي باشه؟ ولي هر چي هست باعث تاسفه فقط... ما که صبرمون زياده و اون هم آخر سر خسته ميشه... ولي دلم براش ميسوزه... حتماً بدجوري بيماره... براش دعا ميکنم... شما هم براش دعا کنين...
تازه اين يکي از هزاران بيکار توي تلفنهاست... کي ميدونه چند تا از اينطور آدمها توي اين مملکت وجود دارن؟ چکار ميشه براي اين مشکل انجام داد؟ من که عقلم به جايي نرسيد...