Saturday, March 15, 2003

کوچ

اين پرنده ي مهاجر
هميشه عاشق پرواز
حالا با بالي شکسته
ميخونه چه غمگين آواز

توي يک هجرت جمعي
دست بيرحم يه صياد
اونو از جفتش جدا کرد
با تنهايي آشنا کرد

حالا تنها،حالا خسته
با دلي از غم شکسته
بي صداتر از هميشه
با خودش تنها نشسته

بقيه ي اين ترانه رو يادم نمياد. حتي نميدونم اين تيکه اش رو هم درست بخاطر دارم يا نه. اما نخواستم چيزيش رو تغيير بدم چون اينها کلماتي بودن از يک نواي آشنا که سالهاست توي ذهنم مونده.
به ياد پرنده اي که کوچ کرده و رفته. ميدونم هيچوقت ممکنه اين weblog رو نخونه. تقريباً مطمئنم که اين اتفاق نميوفته. اما با نوشتن اين اهنگ خواستم بگم که دلم براش خيلي تنگ شده.
موقعي که اون اين آهنگ رو ميخوند و من جلوش وايميستادم و گوش ميکردم يک پرنده ي جووني بود و من يک جوجه ي کوچيک. اون کوچ کرد و رفت. نميدونم کي دوباره ميبينمش. حالا نه من اون جوجه ي کوچيکم نه اون يک پرنده ي جوون. ولي هنوز صداي گرمش توي گوشهام شنيده ميشه. صدايي که مثل شعرش غم گرفته بود. صدايي که از دلش بلند ميشد و براي همين به دل همه مينشست. شايد به همين خاطر بود که هيچوقت نخواستم اصل اين آهنگ رو گوش بدم. راستش حتي نميدونم کي اين آهنگ رو خونده. براي من اين اهنگ هميشه با صداي فريبرز عزيز معني پيدا ميکنه. و تمام کوچ کرده هاي اطرافم رو بخاطرم مياره.
کساني که لونه هاشون کنار درخت ما بود. اما حالا تنها جاي اون لونه هاي رو ميشه بالاي شاخه ها ديد. کساني که روزي صداشون اطرافت رو پر ميکرد ولي حالا يادشونه که ذهنت رو انباشته کرده.
کاش خدا يک روز يک جفت بال قوي بهمون بده تا بتونيم دور دنيا رو بگرديم و به تمام کوچ کرده هامون سر بزنيم و ديداري تازه کنيم. خدا يک روز بالاخره اين بال رو به ما ميده. خيلي مهربونه مگه نه؟

Friday, March 14, 2003

مهموني


اولش بگم که ميدونم يک چند وقتيه يک کم بي معرفت شدم و به خيلي از رفقا نميتونم سر بزنم و خيلي کمتر از اون ميرسم که براشون comment بگذارم ولي خوب سرم که خلوت تر بشه جبران ميکنم.
نميدونم شده براتون پيش بياد که مدت طلاني از يک عده دور باشين و بعد از مدتها اونها رو ببينين؟ خوب معمولاً اين طور وقتها اولين چيزي که نظر شما رو به خودش جلب ميکنه تغييرات ظاهري آدمهاييه که براي مدت طولاني اونها رو نديدين.
خوب اگر اين اتفاق براي افراد خانوادتون بيوفته قضيه يک کم ناجور تره. يک احساسه بدي بهتون دست ميده. احساس اينکه چقدر آدم لا اباليي هستين که توي اين مدت به اين طولاني از افراد خانوادتون دور بودين.
ديشب من رفتم مهمونيه خانوادگي بعد از شايد يک چيزي حدود 3 ماه. البته چيز زيادي اين وسط تغيير نکرده بود ولي اين بچه ها حسابي بزرگ شده بودن. بخصوص دختر عمه ام که از يک دختر بچه ي کوچولو حالا تبديل شده به يک خانوم نه زياد کوچولو.
من که اين چيزها برام خيلي مهمه يعني کر ميکنم اعضاء خانواده ِ آدم خيلي مهم هستن و اينکه آدم از حال و احوالشون خبر داشته باشه. نميگم اين کار رو هميشه ميکنم يعني به همه سر وقت تلفن بزنم و از اين حرفها که البته کار خوبي نيست ولي هميشه سعي کردم توي جمعهاي خانوادگي باشم. بيشتر از همه هم خانواده خودمون. يک عده ميگن اين کار بچه ننه بازيه ولي براي من مهم نيست. شايد هم راست بگن اما هر چيزي توي زندگيه آدم يک جايي داره و جاي خودش رو هم داره. به نظر من يکي از اين جاها ماله خانواده است که البته جاي مخصوصي هم هست. و اين هيچ دليل نميشه که آدم به بقيه ي چيزهاي مهم توي زندگيش توجه نکنه. همونطور که گفتم هر چيزي جاي خودش. مطمئناً دل آدمها براي تمام عزيزانشون جا داره. بگذريم.
مهمونيه ديشب فرصتي بود که يک ديداري از فاميل تازه کنم. و ببينم که زمان فقط براي من نميگذره بلکه همه توش قرار دارن. بچه ها بزرگ ميشن و ما هم همينطور. اونها به teenager ي ميرسن و ما ازش فاصله ميگيريم. دورانهايي که ميان و ميرن. و تا حالا همشون زيبا بودن. خدا آخر عاقبتش رو بخير کنه.

يکي دو تا از commentها رو هم جواب بدم.
1- مهربوني ما محتاج دعا هستيم ولي چشم. از تمام دلهاي صافي که ميدونم با لطفي که دارن به اينجا سر ميزنن هم خواهش ميکنم دعا کنن.
2- Azy خودت گفتي چرا مملکت مثله آفتاب پرست شده چون همه چيزش ريا است و هر روزش يک رنگيه.

قربان همگي
پرنده

Thursday, March 13, 2003

بابت ديشب

اين مطلب رو ديشب نوشته بودم که بفرستم ولي خوب account مشترک اين اشکالات رو هم داره ديگه. مياي وصل بشي ميبيني يکي ديگه Online شده و خدا ميدونه کي قطع کنه. بعدش هم کي حوصله داره که صبر کنه تا نوبتش بشه. بگذريم.
راستش اين چند روزه خيلي دقت کردم به اتفاقاتي که توي محرم ميوفته. عجب امتي هستن بخدا. اگر امام حسين ميدونست که اين طور با اين روز برخورد ميکنن قطعاً يک راه ديگه اي براي رفتن اين راه در پيش ميگرفت. يعني چي به اين روزها بگن حسين پارتي؟ من که حالم از اين جور چيزها بهم ميخوره. من ميگم آدم ناراحته درست، اعتقاد داره درست ولي اين راهش نيست. ناراحته بشينه دعا کنه، نه اينکه بره مثل انسانهاي اوليه توي سر و کله خودش بزنه. تازه اگر اعتقاد داشته باشه نه اينکه فقط براي راه افتادن کارش و چه ميدونم هزار جور بيناموسيه ديگه سنگ امام حسين رو بزنه به سينش.
خلاصه که با تمام احترامي که براي امام حسين قائلم بد جوري از اين برنامه اي که توي محرم و بعدش هم توي صفر پياده ميکنن متاسفم. تازه من که در کل با اين عزاداريه بيش از حدي که توي اين مملکت رواج داره مخالفم. بابا اينها رو آوردن تا تمام ملت رو بکشن زير ببخشيد افسار خودشون. ما ها که مرده پرست همستيم و مذهبي هم به همچنين چي ميشه؟ اين که تمام تعطيلات ميشه شهادت و عزاداري. خيلي خوب فهميدم، باشه براي ايندفعه بسه. فکر کنم فهميدين چرا ديشب online نشدم شايد هم بگين بهتر بود نميشدي. ولي من اين حرفها رو ميزدم حالا نه بعداً ميگفتم.
آخرش هم براي احترام به اين عزيز هر کس ناراحته بره يک گوشه با خودش خلوت کنه مزاحم بقيه هم نشه و به درگاه خدا دعا کنه. مطمئنم که خيلي بيشتر از افه گذاشتن براي دخترهاي محل و رفتن زير علم و هوار کشيدن و توي سر و کله خودش و بقيه زدن احساس آرامش ميکنه و امام حسين هم ازش راضي تره. ميگيد نه امتحان کنيد.

Tuesday, March 11, 2003

اي ايران


من که خيلي بچه ي خوبي شدم مثل وبلاگ نويسهاي خيلي با فرهنگ ميخوام زود به زور اينجا رو update کنم. حداقل تا موقعي که وقتش رو دارم.
شده روزهايي رو داشته باشين که براش حسابي برنامه ريزي کردين ولي کارها اونطوري که ميخواستين پيش نره؟ براي من که زياد پيش اومده. مثل ديروز. خوب مقدار زيادي کار انجام دادم ولي خيليهاش هم موند، کاري به اين چيزهاش نداريم. مطلبي که ميخواستم در موردش بنويسم چيزه ديگه اي بود.
ديروز جايي که مشغول کار بودم شرکتي بود که ارتباطش بيشتر با طرفهاي خارجي هست. جايي که من مشغول کار بودم محلي بود که رئيس شرکت داشت با يکي از شرکتهاي خارجي صحبت ميکرد. ناخود آگاه صحبتهاي اونها رو شنيدم. موضوع سر اين بود که طرف خارجي نيمخواست نمونه ي جنس رو براي ايران بفرسته چون شک فراوني روي ايراني ها داشت و فکر ميکرد که اونها ميخوان سرشون رو کلاه بگذارن.
دلم بدجوري گرفت. هر بار که رئيس شرکت پشت تلفن ميگفت که:" Iranians are not the kind who want to cheat you" انگار يک پتک محکم ميکوبن روي قلب من.
آخه داريم به کجا ميريم؟ با اين همه ادعاي بزرگ بزرگ از عشق و محبت و خدا و هزارتا چيزه ديگه چي به سر ما اومده که اينطوري توي دنيا باهامون برخورد ميکنن؟
اينجاست که پرنده دوست داره بپره. بره روي بلندترين درخت اين سرزمين عزيز بشينه و براي تمام اين بي عدالتيهايي که ما خودمون براي خودمون و مملکتمون خريديم غم انگيز و با سوز دل بخونه. بره اونجا شايد خداي آسمون بزرگ بياد و پيشش بشينه و صداي دلش رو بشنوه. خدايا صدام رو که ميشنوي؟ چرا نگاهت رو از اين سرزمين گرفتي؟ ميدونم ما لياقتش رو نداشتيم اوني باشيم که بايد. ميدونم کوروش و داريوش رو نتونشتيم خودمون نگهداريم. ميدونم بزرگهايي مثل ابوعلي سينا رو با وراجهاي دقل باز عوض کرديم و باعث شديم تو روت رو از ما و سرزمينمون برگردوني. ولي نه بخاطر ما که بخاطر اين خاک عزيز اين تمدني که قشنگترين تمدنهاي دنياست اين خطاهاي ما رو ببخش و دوباره از توي آسمون بيا و کنار ما بشين.
آره دوست دارم تمام اين حرفها رو براش بخونم. راستي کي ميخواد با پرنده هم صدا بشه؟ اصلاً کسي هست که مثل من فکر کنه؟

Monday, March 10, 2003

اتفاقي از نوع "مهربوني"


يک روز پر از خستگي. بعد از 12 ساعت کار بدون وقفه با گرسنگي و تشنگي بيش از حد. با تلاشي از روي ناچاري|، در حالي که تمام فکر و ذهنت پيشه قابلمه ي روي گاز و کاناپه ي نرم جلوي تلوزيونه و هيچ چيزه جالبي براي طول شب پيش بيني نميکني ميرسي جلوي در. از سر کوچه در حالي که سلّانه سلّانه مسير رو طي ميکني کليد رو در مياري تا نکنه موقع رسيدن وقتت رو بگيره.
در رو باز ميکني و مادر از کنار شوفاژ به يک "خوش آمدي" مهمونت ميکنه. با بي حوصلگي کيفت رو پرت ميکني کنار تخت، لباسهات رو عوض ميکني، يک آبي به صورتت ميزني . ميري سراغ غذا.
تا وازد آشپزخونه ميشي مامان ميگه: "راستي امروز يک چيزي برات رسيده..."
ميگي: "چي"
- نميدونم از لاله ي سياه
دوزايت تازه داره ميوفته. مغزت شروع ميکنه به کار کردن. باقي مونده ي انرژيه توي بدنت رو صرف ميکني و به ذهنت فشار مياري... نه... مگه ميشه؟ کي توي اين دوره و زمونه از اين کارها ميکنه...؟ امکان نداره...
يک بسته که با پيک براي پرنده رسيده از طرفه Black tulip... بعله خودشه... مهربوني با آدمها... همون لاله... و همون بسته که راجع بهش گفته بود...
بسته رو باز ميکني و منتظره هموني هستي که قراره توي بسته باشه. يک تسبيح... سوغاتي از مشهد از طرف مهربوني... و ديگه هيچي... تمام بسته رو وارسي ميکني شُايد کاغذي، خطي، چيزي پيدا کني.. ولي هيچي...
الآن تسبيح اينجاست... 33 تا دونه ي قهوهاي از سنگ که با صداي تق و تق روي هم ميوفتن. نميدونم چي بايد بگم. اين روزها اين جور اتفاقها و اينطور مهربونيها ديگه خيلي کم پيدا ميشه. خدا اونهايي رو که اين حس رو توي قلبهاشون هنوز نگهداشتن حفظ کنه. خداي پرنده هميشه بالاي سرشون باشه.
مهربوني... پرنده دوست داره از قشنگترين آوازهاش برات بخونه... اون که ميگه:

اي خداي پر عطاي ذوالمنن
واقف جان و دل و اسراره من
در سحرها مونس جانم تويي
مطلع بر سوز و حرمانم تويي
هر دلي پيوست با ذکرت دمي
جز غم تو مي نجويد مرحمي
خون شود آن دل که بريان تو نيست
کور به چشمي که گريانه تو نيست
در شبانه تيره و تار اي قدير
ياد تو در دل چو مصباح منير
از عناياتت به دل روحي بدم
تا عدم گردد ز لطف تو قِدم
در لياقت مَنگر و در قدر ها
بنگر اندر فضل خود اي ذوالعطا
اين طيوره بال و پر اِشکسته را
از کرم بال و پري احسان نما

تقديم به تمام آدمهايي که دلشون مهربون و قلبشون با صفاست.

Sunday, March 09, 2003

پرنده نوشت


ميخواستم امروز يک شعر بگذارم اينجا البته يکي از اون خالتورهاش يعني شعر آهنگ "پرنده ي قشنگم" از مارتيک، چيه از اين آهنگه خوشم مياد. تازه از"اون که با من و تو مهربون نميشه" هم خوشم مياد، بعله... مثلاً که چي؟ خالتوره که باشه. خيلي هم با حاله . تازه کلي هم قِر توش داره. امّا خوب يک کم باز حرف داشتم گفتم شعر مارتيک هميشه هست ولي حال و هواي نوشتن نه.
توي جمعي و دلت جاي ديگه، توي خوابي و روحت جاي ديگه. ميپري روي شاخه ولي بالت گوشه پنچره جا ميمونه. صدات ميکنن نيمشنوي. بيدارت ميکنن پا نميشي. پرت ميدن ولي پرواز نميکني.
شيرينيه بودنش زير زبونت. اندوه رفتنش پشت گلوت. ميخوني از ته دل براش آوازي که هيچ گوشي نميشنوه. همشون با هم جمع ميشن ته دلت و اونجا رو سنگين ميکنن.
پرت و پلا نوشتن هاي شبانه جلوي منيتوري که چيزي جز اون توش نيست. و رنج خوندنش روي دوش شماست. درد دلهاي پرنده که آوازش رو گذاشته براي شما. وزلاليه شب. تاحالا اينطور نبودم. احساس خوبيه کاش شما هم بتونين تجربه اش کنين. بسه ديگه حرافهايي که فقط معنيش رو خودم ميفهمم.
راستي نوع جديدي از رجال هم توليد شدن که تا بحال نمونشون ديده نشده بوده. به اين دسته ميگن: Ultra Henpecked يعني همون ماوراء زن ذليل. از جمله رفتارهاي اين تيره از مردان که در نوع خود منحصر بفرد و حتي باعث خجالت تاريخ چندين ساله ي زن ذليلي هست دو نمونه ذکر ميگردد. اوليش اينکه شما توي خونه اي که سه تا دختر دارن و تازه مهمون هم هستين جلوي يک جمع از جوانان غيور چايي رو از دست دختر خانوم بگيرين و تعارف کنين و دوم اينکه در همان شرايط بعد از شام به اتفاق يکي از هم مسلکانتون سر ظرف شستن دعوا کنين. و ضايعش هم اينجا که توي شوخيهاتون موقع ظرف شستن بگين "من عادت دارم موقع ظرف شستن شلوارم رو در بيارم..."
در انتها با اظهار تاسف از برخورد با چنين عناصري که چيزي جز اياديه استکبار نيستند آرزو ميکنيم امر شيرين ازدواج براي جوانان حسرت به دل تسهيل شود تا ديگر شاهد بروز چنين وقايعي در سطح قشر با سلابته زن ذليلان نباشيم.
و در آخر هم پيروزيه دو تيم پرسپوليس و استقلال (شيره) رو به تمام قوتبال دوستان، ما پرنده ها که اصولاً فوتبال دوست نداريم، تبريک ميگم. بعدش هم براي Man Utd. در بازي فردا آرزوي موفقيت ميکنم. و همينطور براش که راحت بياد. به کيش هم کاري نداشته باشين. خودش ميدونه.