Friday, October 04, 2002

یک مدّتی بود که نمیتونستم بنویسم... بخاطر یک کم مشکلات شخصی... ترجیح میدادم وقتم رو برای اون موضوع صرف کنم... البّته خیلی مهم هم نیست چون فکر نمیکنم خیلی کسی به اینجا سر بزنه... امّا خوب حالا باز هم فرصت پیدا کردم بنویسم...
گفتم که یک پرنده دیگه هم قراره توی این weblog بنویسه مگه نه؟ خوب یواش یواش داره کارش رو شروع میکنه... بزودی خبرش به شما هم میرسه...
میخوام یک کمی با درخت حرف بزنم... نمیدونم از اون کابل تلفنی که از کنارش رد میشه میتونه استفاده کنه یا نه... ولی خوب من مینویسم... اگر خوند که خیلی بهتر امّا اگر نخوند شما ها هر کدوم درخت منو دیدین بهش بگین خوب؟
درخت، خوبی؟ هنوز جای اون شاخه هات رو که بریدن درد میکنه؟ برات هر شب دعا مبکنم که زوردتر خوب بشی... عیبی نداره تو هم باید تحمّل کنی... یادت میاد قبلاً ها میگفتی از شهر خوشت نمیاد؟ خوب حالا که جات خیلی از کنار اون دیوار سنگیه بهتره مگه نه؟ فکر کنم به از دست دادن یکی دوتا شاخه می ارزید نه؟ حتماً زودِ زود شاخه های قشتگ تر و بهتر از قبل در میاری...
راستی شنیدم تو و دوستهات رو میخوان از اینجا ببرن... ببرن جنگل... اون دور دورا... همین زمستون... برات خوشحالم... چون حتماً جای خیلی خوبیه... امّا توی دلم یک غصّه می مونه و اون هم اینه که شاید خیلی طول بکشه تا دوباره تو رو ببینم...
آخه میدونی من پرنده شهرم... باید اینجا بمونم... باید همینجا آواز بخونم... برای مردم و بخاطر خدا... کاش میتونستم باهات بیام...
ولی تو اونجا خوشحال تری و همین از همه چیز برای من بهتره... اونجا حتماً یک پرنده بهتر از من پیدا میشه و روی شاخه ات لونه میسازه... تا تو تنها نباشی... من هم دیگه غصّه نمیخورم...

Monday, September 30, 2002

یک چند روزی بود که حال و حوصله نوشتن نداشتم... این هم پیش میاد دیگه... قدیمترها فکر میکردم وقتی خیلی احساساتی میشم میتونم بنویسم امّا حالا خیلی مطمئن نیستم...
الان هم خیلی جیزی برای گفتن ندارم... راستی یک نفر میخواد توی نوشتن بهم کمک کنه... امیدوارم زیر قولش نزنه و کار رو شروع کنه... سعی میکنم قبلش یه جورایی این پرنده جدید رو بهتون معرفی کنم... ولی قبلش باید از خودش راجع به چگونگی معرفیش بپرسم...