Saturday, April 19, 2003

پنچره ي رهگذر...


چقدر سخته که بعد از سالهاي سال ، بعد از يه عمر ، بعد از روزها و لحظه هايي که شايد ديگه هيچ وقت بر
نگردن ، با هزار تا خاطره خوب و بد ، و با هزاران هزان چيزه ديگه که نميتوني توصيفش کني... بفهمي که اونايي که ميديدي همش يه مشت رنگ هاي بي خاصيت بيشتر نبوده... انگار که بفهمي پنجره اتاقت، همونجا که عمري پناهگاه بي کسي ها و تنهاييهات بوده... همونجا که براش گريه کردي و باهاش خنديدي... اونجا که تو نيم قد خورشيد تو غروبهاي وصف ناپذير کنارش ايستادي و از غم ها و شاديهات گفتي ، همونجا که تموم غم هاتو تو دلش داره... فقط يه تابلوي نقاشيه... ترکيبي از رنگها...
نه... نه... نميخوام... نميخوام بدونم... نميخوام باورش کنم... ولي انگار حقيقت داره...
دلم ميخواد داد بزنم... ميخوام فرياد بزنم... ميخوام برگردم... برگردم به گذشته... اونقدر برم عقب که دوباره پناهگاه تنهاييهام همون پنجره باشه... دوست دارم يکي بياد و بگه که دارم کابوس ميبينم... يکي بهم بگه که خوابم و وقتي بيدار شم همه چيز سر جاشه...
دلم ميخواد که همين تابلوي رنگ بشه سنگ صبورم... ميخوام بهش همون چيزايي رو بگم که به پنجره روياييم ميگفتم...ولي نميتونم... ديگه نميتونم... حس ميکنم که اشکهام رنگ هاشو خراب ميکنه... به همشون ميريزه... و خنده هام کدرش ميکنه ... نه اين ديگه اون روزنه اي که من ازش به آسمونا ميرسيدم نيست... ديگه نميتونم از داشتنش احساس غرور کنم...
شکستم... بد جوري شکستم...
آهاي مهتاب من کجايي؟؟ سرزمينت کجاست؟؟ چرا پيدات نميکنم... ميخوام بيام کنارت بشينم و سرمو رو دامن غرق نورت بذارم و باهات حرف بزنم... طاقت شنيدن غمهامو داري؟؟ اشکهام رو شونت سنگيني نميکنه؟؟ ... ميدونم که به حرفام گوش ميدي... ميدونم که طاقت شنيدن غم هامو داري... ميدونم که ميتونم رو شونه هات اشک بريزم... ميدونم... فقط بهم بگو کجايي؟؟ بهم بگو سرزمين مهتاب من کجاست؟؟ خسته شدم بس که دنبالت گشتم...
رهگذر ميخواد بره... به يه سفر طولاني... يه سفر تو اعماق وجود خودش... تو گذرگاه خاطره هاش... رهگذر ميخواد راهي که خيلي وقت صرف پيمودنش کرده رو يه شبه برگرده... رهگذر بايد اول خودشو پيدا کنه... بعد هم سرزمين مهتابشو...
دل کندن از اون پنجره و پنجره ها خيلي سخته... خيلي سخت... ولي انگار راه ديگه اي نمونده...
آره ميخوام برم... ميخوام تو خودم دنبال گمشده ها بگردم... ميخوام تو گذرگاه خاطره هام اشتباهامو پيدا کنم... ميخوام راهي رو که گم کردم پيدا کنم... ولي ميترسم... ميترسم بازم راهم غلط باشه... ميخوام برم تا با دست پر برگردم.... شايدم ديگه هيچ وقت بر نگردم...
خدايا... خداي بزرگ... اونجايي؟؟ بازم ميخوام در خونتو بزنم و ازت کمک بخوام... کمکم ميکني؟؟
به اميد ديدار

Wednesday, April 16, 2003

پرنده ي ادبي


دير کردم دوباره نه؟ خوب ميدونم حرف براي گفتن زياده ولي من ترجيح ميدم بجاي زياد و تکراري نوشتن کمتر بنويسم...
اينبار ميخواستم راجع به ادبيات و تجربيات خودم براتون بنويسم... من توي مدرسه تا دوران راهنمايي از ادبيات اصلاً خوشم نميومد... سال دوم راهنمايي به طرز خيلي عجيبي به ادبيات علاقمند شدم... البته فقط ادبيات نثري و شعر خيلي کمتر بجز معدودي از شعراء بقيه رو خيلي دوست ندارم... توي اون دوران يادم مياد اولين باري که جداً رفتم سراغ نثر موقعي بود که کتاب تذکره الاولياء عطار رو همون سال دوم راهنمايي خوندم... زياد ازش سر در نياوردم ولي بنظرم خيلي جذاب بود... البته قبلش کتابهاي ذبيح الله منصوري رو تقربياً تمامش رو خونده بودم... ولي اديبات کهن چيزه ديگه اي بود... بعداً اين کتاب رو بارها خوندم و هر بار بيشتر از بار قبل ازش لذت بردم... مخصوصاً از اوصافي که اول هر بخش نوشته شده... بگذارين يک تکه اش رو براتون بنويسم:
" آن پيشواي اهل ملامت، آن شمع جمع قيامت، آن برهان مرتبت و تجريد، آن سلطان معرفت و توحيد..."
من که هنوز هم از خوندن اين متنها کلي حظ ميکنم... اما دليل اصلي که من رو وادار کرد به نوشتن اين متن چيزه ديگه اي بود... محرک اصلي ياداوري اين خاطرات يک هديه بود... هديه اي که براي عيد از يک عزيزي گرفته بودم... اينبار کتاب "سفرنامه ناصرخسرو" بود... اين کتاب هم متن خيلي جالبيه... توصيه ميکنم هرکس يک کمي به ادبيات و متون قديمي علاقه داره سري به اين کتاب بزنه... خوبيش هم اينه که ديگه قرار نيست ازش امتحان بگيرن براي همين بيشتر ميچسبه... اجازه بدين يک قسمت جالب پيدا کنم براتون بنويسم... اين رو گوش کنيد:
"از جمله چيزها، اگر کسي خواهد که به مصر باغي سازد، هر فصل که باشد تواند ساخت، چه درخت که خواهد مُدام حاصل تواند کرد و بنشاند، خواه مُثمر و مُحمِل، خواه بي ثمر."
قشنگ نيست؟ واقعاً لذتي توي خوندن اين نوشته ها هست که مخصوص به خودشه... ولي در آخر بايد بگم که من هميشه نمره ادبياتم خراب بوده... بين 16 تا 18... اون هم از ديکته و تاريخ ادبيات نمره کم مياوردم هميشه... چون ادبيات رو بخاطر لذتش هميشه دوست داشتم نه به عنوان يک درس... حالا هم که بخاطر دانشگاه کمتر فرصت ميکنم بخونم کمبودش رو احساس ميکنم... هر بار که از جلويه دانشگاه رد ميشم ديدن کتابها فيلم رو بياد هنوستان ميندازه...
يک مطلب هم در انتها از شما بپرسم... ميخواستم ببينم مطلب قبلي مورد توجه بوده يا نه؟ يعني يک جورهايي ميخواستم ببينم که دوست دارين بيشتر توي اون سبک بنويسم يا نه؟ اگر بيشتر ميپسندين بگين که بيشتر براتون بنويسم...
ممنون