Friday, October 03, 2003

عروسي

بله دايي ديشب رفته بود عروسي از اون مدلهايي که خدا نصيب نکنه... آدم بين 200 نفر غريب افتاده باشه خيلي سخت ميگذره نه؟
ولي همين باعث شد که به مواردي چند توجه کنم که تا حالا توجه نکرده بودم... و در ذيل آن موارد به شرح آورده ميشود:

1- شام خيلي خوب بود و من از اون راضيم...
2- دسر هم گويا خوب بوده ولي به ما نرسيده...
3- عجب بابا کرمي ميرقصه باجناق داماد... شيره...
4- آي آقاي داماد اون چه کاريه ميکني؟ عروس رو بگذار زمين... ا... ماچ... وايسا... بيگيريدش... (بابا غيرت)
5- همگي به افتخار رقص دو نفره ي دايي و جناب سرهنگ کف مرتب...
6- نميدونم چرا کت شلوارهاي همه از کت شلوار داماد قشتگ تره؟
7- بابا پرده... بابا پروجکتور... بابا no signal... بابا 20 دقيقه مردم رو الاف کن بعد بگو نشد...
8- قبل عروسي جهت جميع دوستان کلاس رقص برگزار ميگردد... قبولي تضميني... در چي نميدونم...

اما مطلب باحال ايندفعه... بعد از شام طبق روال معمول برنامه بعد از اندکي ترقص گروهي قرار بر رقص Tango قرار گرفت... و دوستان با زوجينشون(مطلبي که آقاي مطرب عيناً فرمودند) اومدن و خلاصه ديگه بعله... البته نه بعله ولي خوب تا حدي آره...
در همين احوالات و در غم انگيزناک فرو رفتگيه ما... عمو قلمبه مطلبي رو طرح فرمودند که در نهايت درجه ما خنديديم که همه برگشتن... ايشون عنوان فرمودند که:
بياين بريم وسط... دستمون رو هر کدوم به نيت اينکه با کسي داريم ميرقصيم نگه داريم... بعد هم يک کاغذ بنويسيم بندازيم گردنمون به اين مضمون که: " به زودي در اين مکان يک زوجين نصب ميگردد"
واي که ما اونقدر خنديديم که رقص و اينا تعطيل شد... ولي به نظر من در اون حالي که ما بوديم جهت تسکين آلام قلوب داغديده ي ما چيزه (يعني پيشنهاد بي تربيت با اون طرز فکرت) خيلي خوبي بود...
در ضمن هم اسم داماد هم ازدواج کرده و ميخواد بره پيش خانومش آلمان... دلم خيلي براش سوخت طفلکي تا پرسيدم پس خانومت کو يک آهي کشيد که دل شنگ به حالش کباب ميشد...
و ديگر عرضي نيست و تمام...
فعلاً Chao