Friday, July 25, 2003

به به...

اوووووووووووه چند وقته ننوشتم... واويلا... تنبلي تا اين حد؟ چي بگم شرمنده

خيلي تلخه وقتي شب عروسي عروس خانوم رو گريون ببيني... داماد رو عصبي و تمام فاميل رو نگران... خيلي تلخه وقتي تنها شب زندگي آدم که هيچ وقت تکرار نميشه بخاطر يک عده عقده اي که معلوم نيست روي چه حسابي به خودشون اجازه ميدن که اينطور با مردم رفتار کنن به هم بريزه و خراب بشه...
آخه اين کجاش دينه... اين کجاي مذهبه... آخه اين چه نونيه که عده اي توي اين مملکت زيباي اسلامي دارن ميخورن... آخه نوني که از خون دل مردم و با آه و ناله ي اونها در بياد که خوردن نداره...
بعله عروسي ديشب به هم خورد... حضرات ريختن توي مهموني و همه چيز رو به هم ريختن و مهمونها رو با احترام بيرون کردن و آلات موسيقي و دوربينها رو جمع کردن تا به سلامتي همه رو دوباره بفروشن و تازه با جريمه ي تازه داماد البته پدر بيچاره ي تازه داماد دوباره نون توي کيسه ی خودشون بريزن...
جالبه عروسي که تنها چيز غير مجازش ميتونست آهنگهاي غير مجاز باشه همين... نه حتي يک سيگار... بخدا آدم ميمونه که اينطور آدمها چه جوري ميخوان جواب اين کارهاشون رو بدن...
خدا نکنه براي کسي پيش بياد ولي اگر قيافه ي عروس رو اون لحظه که طرف با اون شکم گنده ي پر از خون جيگر مردم اومد و ميخواست داماد رو ببره ميديدين مي فهميدين چي ميگم... ميفهميدين که چي ميکشم و ميفهميدين که چقدر عصبانيم...
خدا از سر هيچ کدومشون نگذره... ولي با اين حال عروسيشون مبارک...