Thursday, September 19, 2002

وای، هوا یواش یواش داره سرد میشه ها نه؟ دیشب که روی همین تیر خوابیده بودم دم دمای صبح مجبور شدم پرهام رو حسابی پوش بدم چون باد خیلی سردی میومد. باید دنباله یه جای گرمتر بگردم...!
امّا همیشه این احساس سرما من رو یادِ یه اتفاق میندازه... اگه گفتید چی... من که همین حالا هم بوش رو احساس میکنم... حتّی خیلی وقتها صداش رو هم میشنوم... آره، پاییز داره میاد... و این برای پرنده یعنی جدایی. پاییز همیشه برام این مفهوم رو داشته گو اینکه در کنار ابن حس غم انگیز یه وقتهایی چیزهای خوبی هم میشه توش پیدا کرد ولی اوّلین چیزی که به ذهنم میرسه همین احساس جداییه...
آخه شما که نمیدونید... هر پاییزی که از راه میرسه با کوچ کردن و رفتن یک عدّه از بهترین دوستهای پرنده همراهِ. دوستایی که همشون از روی اجبار و غریزه باید برن. اونها خیلیهاشون حتّی دلیل این رفتن رو نمیدونن. فقط این رو شنیدن که زمستونهای اینجا خیلی سرده و تا حالا خیلی ها از این سرما جون سالم به در نبردن و همین کافیه که اونها رو از اینجا فراری بده و من رو با فقط یادشون توی شبهای سرد زمستون نتها بذاره...
تازه این هم آخر کار نیست... میدونید بدتر از تمام این حرفها چیه؟ اینه که تمام پرنده هایی که کوچ میکنن قول میدن سال آینده دوباره برگردن ولی... ولی از هر ده تا پرنده ای که این قول رو به من دادن فقط یکیشون برگشته... و هنوز چشم پرنده دنبال بقیّه میگرده... نمیدونم، شاید سفر اونها اینقدر طولانی و شیرینه که قول و قرارهای دوستانه و امید و چشم انتظاری های دلهایی رو که موقیه رقتن جا موندن رو از توی دل کوچیک پرنده ها خارج میکنه...
نمیدونم... نمیدونم... ولی هر قدر ییشتر فکر میکنم بیشتر دلم میخواد فریاد بزنم:"پاییز... پاییز... از این بیرحمیت متنفرم..."

Wednesday, September 18, 2002

بذارید امروز از مسائلی که برای پرنده ها به وجود میاد صحبت کنم.
خیلی وقتها شده که خواستم من هم مثل تمام موجودات دیگه با پرنده های دیگه دوست باشم. دلم میخواد با اونا پرواز کنم. بپرم و خیلی کارهای دیگه. امّا نمیدونم چرا آدمها نمتونن این مطلب رو درک کنن. چرا پرنده ها باید همیشه از کنار هم پرواز کردن بترسن؟ چرا نباید بتونن کنار هم با خیال راحی پرواز کنن؟ همیشه باید از هر سایه ای بترسن و با هر صدایی بلرزن؟ مگه ما چه کار کردیم؟ نمیدونم، هیچ وقت نتونستم برای این سوال ها جواب پیدا کنم. حتّی مثل همیشه رفتم پیش خدا و ازش پرسیدم. بهش گفتم:"تو چرا ما رو آفریدی؟ برای اینکه آدمها ما رو ببینن و از زیبایی و صدای خوبمون لذّت ببرن و آخرش هم ما رو بگیرن و تازه اگر خوش شانس باشیم زندانی مون کنن؟" بهم گفت:"میدونم... همش رو میدونم... راست میگی... ولی بدون آدمها چون خودشون توی فقسن آزادی شما رو نمتونن ببین و برای اینکه توی زندان خودشون نتها نباشن شما روهم کنار خودشون نگهمیدارن." منم گفتم:"پس من دیگه نمیخونم... اصلاً این آدمها ارزش این چیزها رو ندارن." دست کشید به سرم و گفت:"اگر من به تو یاد دادم که بخونی برای این بود که صداتو اوّل خودم بشنوم. و الان هم همیشه صدای آواز تمام پرنده ها رو اوّل خودم گوش میکنم. حالا تو میخوای نخونی....؟" وقتی این حرف ها رو زد یه کم با خودم فکر کردم و بعد گفتم:"پس من هم فقط برای تو میخونم..."
آره، بدونید آدمها، پرنده شما نمخونه، پرنده میخونه برای اینکه خدا صداشو بشنوه. با صداش با اون درد دل کنه و حرفهاش رو بزنه... به همین عشقه که با تمام سختی ها باز هم میخونه. شاید گوش آدمها هم یه روز مثل گوش خدا صداشو بشنوه. اون روز پرنده هم مثل شما حرف میزنه و دوباره برای شما هم میخونه... امّا تا اون روز دل پرنده به امید گوش خداست که میخونه... آره....

Tuesday, September 17, 2002

خوب هنوز دنبال درخت هستم. هر وقت پیداش کردم حتماً بهتون میگم.
امّا امروز میخوام از رنگ آدمها حرف بزنم... بذارید اینطوری شروع کنم...
امروز موقع چرخ زدن دم ظهر نشستم جلوی یک پنجره که یه کم باز بود و هوای خنکی ازش بیرون میومد. تا این جا همه چیز خوب بود ولی درست همین موقع بود که صدای آشنای دو نفر رو که قبلاً هم صذاشون رو شنیده بودم به گوشم خورد... خوب صداشون رو میشنیدم... اولی داشت برای دومی یه چیزهایی تعریف میکرد خوب که گوش کردم فهمیدم داره از یک عدّه آدم که اونها رو خوب هم میشناسه صحبت میکنه... توی صداش یه حالت نفرت انگیزی از بی اعتمادی و غرور موج میزد... خلاصه هرچی که میخواست گفت...
اصلاً کاری به درست یا غلط بودن حرفهاش ندارم فقط میخوام بهتون بگم که هر وقت خواسین پشت کسی صحبت کنید قبلش یه نگاه به خودتون توی آینه بندازید. نمدونم میتونید تغییری رو که توی رنگ چهرتون پیدا میشه ببینید یا نه... امّا با یک کمی دقت میتونید خوبِ خوب کدر شدن رنگ صورتتون رو ببینید... و این رو هم بدونید که بقیه حتماً زودتر و خیلی سریعتر از شما این موضوع رو می فهمن و خودشون رو از شما جدا میکنن. پس قبل از این کار ببینید حرفتون ارزش از دست دادن یه دوست رو داره یا نه...

Monday, September 16, 2002

دیروز از پیش شما که رفتم.. خیلی با خدم فکر کردم… دیدم باید به حرفهای خدا گوش میدادم. خلاصه کلی با خودم کلانجار رفتم تا بالاخره تصمیم گرفتم برم و ازش بابت شب قبل عذرخواهی کنم و بخوام که حرفهاشو دوباره برام بگه…
خوب حرفها خدا همیشه شنیدنی بوده…
اون برام گفت که خیلی وقتها اتفاقاتی که برای ما به خواست خودش پیش میاد شاید از دید ما بد باشن یا تحمل اونا به نظر برسه که از توان ما خارجه ولی اگر یه کم صبر کنیم میبینیم که خیلی وقتها به نفع ما هم بوده…
از خدا پرسیدم: آخه یعنی چی...؟ مثلاً همین درخت من چرا ائنئ از من گرفتی؟ حالا که من جا ندارم این بعنی خوبی؟
اینجا بود که خدا بهم گفت: تو که همه چیز رو نمی دونی… این درخت تو که خیلی هم دوستش داری و حالا فکر میکنی از دستش دادی میدونی از چه خطری نجات پیدا کرده؟ تو که نمی دونی که قراره همین چند روزه اون خونه رو خراب کنن و جاش یه ساختمون بلند بسازن… تو که نمیدونی که اگر من درخت تو رو از اونجا نمی بردم چه بلایی سر درختت میومد…
کار به اینجا که رسید دیگه نتونستم تحمل کنم… پریدم توی بغلش و حسابی گریه کردم… اصلاً نمی تونستم بگم که چقدر ازش ممنونم… اون درختم رو نجات داده بود… کاری از این بزرگتر کسی برام نکرده بود…
حالا حالم بهتره میخوام بگردم و درختم رو پیدا کنم… مطمئنم اگر دوباره ببینمش صد برابر بیشتر از قبل دوستش خواهم داشت.

Sunday, September 15, 2002

امروز دلم قصّه براتون نداره... یعنی داره ولی اینقدر روش گرد و غبار گرفته که به درد خوندن نمی خوره. باید یه گرد گیری حسابی دلم رو بکنم. حتماً بعد براتون دوباره قصّه میگم.
دیشب، موقعی که داشتم بر میگشتم پیش درخت خودم تا مثل تمام این چند وقت شب پیش اون بخوابم... موقعی که خودم و آماده کرده بودم تا بعد از یه روز طولانی سنگینی بار خودمو به دوش درخت بسپرم... نمی تیونید تصور کنید که چطور دنیا روی سرم خراب شد و آسمون با تمام ستاره هاش ریخت روی من... آخه درختم دیگه نبود... اوّل فکر کردم اشتباه اومدم ولی نه... همون کوچه... جلوی همون در سفید و سنگین کنار همون شمشادها... و همه اینها یعنی که من اشتباه نیومده بودم...
تا به خودم اومدم، پریدم طرف لونه کبوتر که همون کنار روی درخت توت زندگی میکرد... کبوتر بهم گفت که امروز درخت رو از اونجا کندن و بردن... ولی اون هم نمی دونست کجا...
برگشتم و روی دیوار درست روبروی جای خالی درخت نشستم... دوباره یاد خدا افتادم... صداش زدم...
خدا... آخه خدا... چرا با من اینطوری میکنی؟ آخه چرا؟ چرا هرچی دوست دارم از من میگیری؟ چرا تا من به از یه چیزی خوشم میاد باید اون رو از دست بدم...؟! نمی دونم شاید اینقدر عصبانی بودم که به جواب خدا گوش نکردم. امّا حالا باید اعتراف کنم که دلم می خواست به حرفهاش گوش می کردم.