Friday, December 13, 2002



گرمه، گرم...

توي اين هواي سرد دلمميخوام از يک چيز گرم براتون بگم... از گرمايي که توي وجود هر آدمي وجود داره... گرمايي که خيلي وقتها ادمها نميذارن اثرش توي رفتارشون ديده بشه...
امروز راجع به محبت و ابراز محبت ميخوام صحبت کنم... چيزي که ميخوام بگم شايد بيشتر مربوط به آقايون بشه ولي ميدونم که درد دل خيلي از خانمها هم ميتونه باشه...
راستش از همون قديم نديمها به مردها ياد دادن، حالا مستقيم يا غير مستقيم کاري نداريم، که مرد بايد يک وجود خشک و بعضاً خشن باشه... مثلاً هيچوقت يک مرد نبايد گريه کنه... مرد نبايد ضعف نشون بده يا بترسه و از همه مهم تر انکه مرد نبايد احساس عشق و محبت واقعيش رو نسبت به ديگران بروز بده...
فکر ميکنم نمونه بارز اين جور طرز فکر عده نه چندان کمي از پدرهاي خود ما باشن... کساني که با وجود قلبهاي لطيف و احساسات رقيقي که دارن هميشه سعي ميکنن با يک ماسک عجيب و غريب که تلفيقي از خشونت، توجه يا بي توجهي زياد هست اين بخش وجود خودشون رو بپوشونند...
اين طرز رفتار هميشهمثل يک مانع مزاحم برقراري ارتباط با اين طور آدمهاي به اصطلاح خودداره... انگار هيچوقت نميشه به درون اين آدمها نفوذ کرد... هميشه يک فاصاه بين ما و اونها وجود داره...
اما بعضي از همين آدمها توي موقعيتهاي خاصي عکس العلهايي از خودشون نشون ميدن که نا خواسته باعث بروز درونب تريت احساسات قلبي اونها ميشه... در يک همچين وقتهاي احساس خيلي خوبي به آدم دست ميده... انگار تمام دنيا رو بهش داده باشن... يک موج قوي از همه حسهاي ليف به آدم منتقل ميشه...
هميشه بعد از اينطور لحظات با خودم فکر ميکنم که چرا ما نميخوايم يا فکر ميکنيم که نبايد اون احساس حقيقي و قلبي خودمون رو خيلي ساده و بي تکلف.. بدون ترس و البته خالي از ريا بيان کنيم؟
من اعتقاد دارم با يک همچين رفتاري آدم ميتونه روابطش رو هميشه گرم و تازه نگهداره... و باعث بشه بقيه هم با يک حس خوب و با يک ديد دوستداشتني به آدم نگاه کنن...
حتي ميخوام بگم ياد گرفتن اين فنِ بيانِ احساسات ميتونه توي زندگي خصوصي هر کسي و در ارتباط بهتر با اعضا خانواده کاملاً موثر باشه...
زياد حرف زدم... اما اين حرفها مدتي بود توي دلم مونده بود و بايد يک جايي زده ميشد... فعلاً...

Thursday, December 12, 2002



يک چِيزي مثل نظر خواهي

اين تو خونه موندن بهم اين فرصت رو داد که يک دستي به سر و گوش اينجا بکشم... توروخدا نظراتتون رو بدين تا بدونم... خوب؟ حتماً اين کار رو بکنين...
اگر چيزي به ذهنتون رسيد هم بهم بگين... ميخوام بدونم... چه راجع به template و چه راجع به محتوا و مطالب...
ممنون از همه

Wednesday, December 11, 2002



بارون

من برگشتم... خوبم... امّا حالا قدر سلامتي رو بيشتر ميدونم... تا حالا فکر نميکردم حتي نشستن هم از الطاف خداونده ولي الان ميفهمم عجب نعمت بزرگي هم هست... بگذريم...
راستش دلم گرفته... چند روزه از خونه بيرن نيومدم... آخه پرنده اي که عادت به يکجا موندن نداشته خيلي براش سخته که همش يک جا بمونه... با آهنگهاش خلوت کنه... يا به weblog ش برسه... رسيدن که چي بگم بياد و هي سر بزنه... دلم گرفته... وقتي بيرون بارون مياد نميخوام تو خونه بمونم... ميخوام بزنم بيرون... زير بارون... خيلي دلم ميخواست ميتونستم...



تصورش رو بکنيد... زير بارون... راه رفتن کنار کسي که دوسش دارين... دستاتون توي دست هم... زير يک چتر کوچيک... وقتي به هم چسبيده راه ميرين... اون موقع که توي دلتون از کوچيکيه چتر تشکر ميکنين... اون وقت که با هم به چيزهاي کوچيک ميخندين وحواستون به هيچ چيز ديگه اي توي اين دنيا نيست... آخ که چه کيفي داره...
امّا من خودم توي ماشين رو ترجيح ميدم... وفتي بخاري روشنه و هواي گرم ميخوره توي صورتتون... وقتي صورتش از خوردن اين هواي گرم سرخ ميشه... در حالي که موزيک داره پخش ميشه... انگار صداش تا اعماق وجود آدم ميره... و رانندگي توي اتوبان... نه خيلي تند نه خيلي آروم... آدم دلش نميخواد جاده تموم بشه... کاش تا ابد ميشد رفت...
فکر کنم اين تو خونه موندن خيلي بهم فشار آورده...  بهتره تا وارد جزئيات نشدم همينجا تمومش کنم... شما هم اگر دلتون خواست برام بنويسين که دوست دارين روزهاي باروني چکار کنين... باشه؟ مرسي...

Monday, December 09, 2002



بوي لجن

حالم از اين فضا بهم ميخوره... گاهي وقتها که به دور و بر خودم نگاه ميکنم... اون موقعها که فرصت پيدا ميکنم چشمم رو بچرخونم و غير از مسير مستقيم جلوي روم رو ببينم... وقتهايي که يک اتفاق باعث ميشه به چيزي غير از دنياي کوچيک پرنده هم فکر کنم... اونجاست که ميفهمم کجا هستم... وسط يک منجلاب متعفن... منجلابي که کثافاتش بوي تعفنِ عقايد پوسيده و کهنه رو ميده... لجني که به رنگ تعصب و جاهليته تمام اين سرزمين رو پوشونده... و بستر مناسب براي تجمع اين همه آشغال رو ضعف آدمها و افکار پوچ و تقاليد بدون فکر اونها فراهم کرده...
ببينين من آدم مخالف دين و مذهبي نيستم... تازه ميخوام بگم فکر ميکنم بدون مذهب و عقايد مذهبي نميشه زندگي کرد... امّا اين رو هم ميدونم که اين جيزي که لااقل من دور و بر خودم ميبينم و به اسم مذهب دارن به خورد مردم ميدن تنها اسمي که نميشه روش گذاشت مذهبه.
من مدت زيادي نيست که قلمو رو ميشناسم... اون چيزي که من ازش ديدم يک انسان منطقي، پر احساس و هنرمند بود... خيلي از ماها که سالها توي اين مملکت زندگي کرديم نميتونيم مثل قلمو بنويسيم... اونکه به عشق مملکتش و اصل و ريشه اش توي تمام اين مدت حتي خوندن و نوشتن به زبون مادريش رو ترک نکرده... اين آدم به عنوان يک ايراني اين آرزو رو که بتونه وطنش رو ببينه هميشه توي دلش حمل کرده... امّا حالا که ميتونه بياد و سري به ايران بزنه، نبايد بتونه... يعني نمگذارن که بياد... همش هم به خاطر يکسري افکار سطحي و پوچ و بي منطق... دلم ميخواد بيشتر براتون توضيح بدم ولي چون از قلمو براي نوشتن جزئيات اجازه نگرفتم همينجا تمومش ميکنم...
فقط خودتون ببينيد که برخوردهاي متعصبانه يک عده چه جوري ميتونه عشق رو توي دل يک آدم بکشه و نابود کنه... قلموي ما که با هزار ذوق نوشتن به زبون مادري رو شروع کرده بود ميخواد ديگه ننويسه... اميدوارم جدي نگفته باشه... کاش دوباره برگرده...
قلمو... پرنده به تو، نوشته هات، و به عشقت به وطنت با تمام وجود تعظيم ميکنه و ازت ميخواد که بي انصافيه يک عده رو به حساب تمام هموطنات نگذاري...
اميدوارم هر جا هستي خوش و خرم و عاشق باشي... هر موقع هم که برگردي جاي تو، توي قلب ما محفوضه...