Friday, April 11, 2003



در کلاس..

و امروز ما به دانشگاه شديم پس از مدتها... و تعجب ننماييد که کلاس جمعه بودي و ساعتش هم 8 بودي که خيلي فشار بر ما آوردي هم اين و هم آن و از غمه سحر برخاستن ما بِالکل شب نخسبيديم که چرا؟ و يا پس چي؟ که البت نتيجه تنها خواب آلودگي بود در صبح... و سحرگاهان آنگاه که کلاغان خوانند از خواب برخاستن نموديم و در کلاس شديم چونان خواب آلوده که در راه کاميون ماتيز بديديم و آدميان را شمشاد پنداشتيم و حضرت حق بسي رحم بر ما و بر شمشادها نمود از لحاظ عدم تصادم...
پس در کلاس دخول نموده ديديم اکه هي هيچ بني بشري در آن حضور به هم نرسانده و ما چون باباي مدرسه جهت آب و جارو رسيده ايم و ساعت از 8 هم گذشته پس چرا؟ البت اندک اندک جماعت وارد شدند ليک آنکه نبودي همانا استاد ببودي که البت همچين هم در ابتدا مهم جلوه ننمودي و در انتها هم بهکذا...
و آنگاه که جماعت مجانين در کلاس جمعشان مجتمع شد و هيچ کدامشان کم نشد در حين بحث سياسي بکردند در باب جنگ و پايکوبيه ملت عراق، پس از آن و سوتي هاي تلويزان در همين باب و در آخر هم نتيجه آن بشد که خوب است درخواست از دول امريک و اروپ نماييم که بر ايران شوند و هر چند از ما بکشند ولي بقيه احوالشان بهتر شود... والسلام...
سپس چون بحث فراوان جدي بشده بود چند لطيفه و تيکه از جهاتي به جمع رسيد و فتيله را روشن نمود تا جماعت پسرخاله شوند و گويند آنچه بايد و نبايد که البت بر نسوان بسي گران آيد اين بحث ها که البت حقير را عقيده چنان است که اصولاً خيلي هم بدشان نيايد ولي از باب اينکه نه ما با پسرها شوخي نکنيم و اينکه خيلي شما بي تربيتيد و چنين و چنان خودشان بسي با تربيت نشان دهند و خارج شوند از کلاس هميشه و امروز هم بهکذا... که اين ما را مهم نباشد بلکم بهتر باشد که هرچه خواهيم زان پس بگوييم و کلي خندمان آيد از آن...
اما اين نيز پس از کمي کهنه بشد و برفتيم بر سر آنچه هميشه برويم وقتي خستگي در رسد و آن خواند ترانه بود... چندي سنگين بخوانديم بعد سبک و سپس قري بخوانيم که جو چندي را بگرفت و قر بدادند، قمبيله و ديگران قر ايشان با اطوار جمع بکردند در گوشه ي دامان خويش که حتي جماعت مجانين را در خنده بياورد در انتها هم کسي نوحه بخواند البت با اشعار مقلوب که در آن بي ناموس داخل کرده بودندي ليک بس بامزه و ما به آن هم خنده بکرديم و گروهي شعر را در حين نگارش کردند و کلي هم في المجلس از بحر بکردند و همراهي نمودند با اون...
و آنگاه که گاهِ مفارقت فرا رسيد بحث در بگرفت و جميع راي بدان دادند که اين بسي خوب است که کلاس باشد و استاد نباشد و شاگردان خل باشند و بعضاً چل نيز بهکذا تا در اون حال نمايند به انحاء مختلف و گذران ساعات نمايند از بس که بيکارند شايد و قول بکردند که رقيمه نگارند و افزايش ساعات آن خواستار شوند که خيلي با حال است...
والسلام نامه تمام
آهان اين نيز گوييم و در شويم... عزيزي ما را بگفت که چرا مدتي است در وبلاق خويش عکس تچپاني؟ و ما وي را جواب بکرديم که حوصلمان نميود و سختيمان آيد... و ايشان بگقتند آهان... اما از آنجا که ما خراب رفيق هستيم و چيزهاي ديگر هم هستيم پس زين پس تلاش نماييم عکس در ابتداي مطالب خويش چسباندن نماييم تا دل عزيز بدست آوريم و البت عده اي گويند خويش را شيرين نماييم که البت تر اين است ما اصولاً گوش به حرفهاي عمّال استکبار ندهيم و حرف همان است که گفتمان کرديم در اون چه برسه به خودش...

Wednesday, April 09, 2003

ممنون

از تمام اونهايي که توي اين مدت بهم کمک کردن که حالم بهتر بشه ممنونم... اصلاً فکر نميکردم ممکنه يک روز دوباره زندگي راه بيوفته تا بصورت اولش برگرده... نميگم همه چي درست شده ولي خوب حداقل داره حرکت ميکنه... درسته خيلي آروم و آهسته اين کار رو انجام ميده اما جاي اميدواري رو برام گذاشته...
باز هم از همه تشکر ميکنم... اول از خدا... بعد هم از خودش و بعد رفقا و دوستان، اونها که لطف کردن و پيغام گذاشتن و اونهايي که به طرق مختلف ديگه من رو دلداري دادن...
باز هم مينويسم... خاطرات و حرفهاي دوران اسارت هم ميتونه جالب باشه مگه نه؟ تلاش براي خلاصي و رسيدن دوباره به آسمون آبي...
ولي اين رو بگذاريد بهتون بگم... اگر چيزي رو تجربه نکرده باشي حتي اگر هم زياد راجع بهش شنيده باشي برات مهم نيست... اما اينکه چيزي رو نداشته باشي بعد بدستش بياري و دوباره از دستش بدي خيلي بدتره... مثلاً کور مادرزاد با کور بودن راحتتر کنار مياد تا کسي که بعدها نابينا شده اما ازهمش بدتر اونه که کسي بينايي نداشته باشه و اون رو بدست بياره اما دوباره از دستش بده... خيلي سخته... جريان آزاديه پرنده هم همينطوره...

Tuesday, April 08, 2003

آسمون ابري...


دلم گرفته... داشتم آزادي رو تجربه ميکردم... بالهام تازه اونقدر قوي شده بودن که بتونن پرنده رو تا اون ور ديوارهاي هر روز ببرن... يواش يواش داشتم غرق فضاي آزادي و آسمون آبي ميشدم... کم کم دلم سعي ميکرد مفهوم بزرگي رو از چشمهام ياد بگيره و جرعت بزرگ بودن رو داشته باشه... اونقدر خمار اين همه چيزهاي تازه بودم که يادم رفت حواسم رو متوجه نخهاي باريک تور صياد کنم... پريدم... هر بار بلند تر از بار قبل... رفتم... هر بار دور تر از دفعه ي پيش... ولي ندونستم که هر دفعه بيشتر و بيشتر دارم خودم رو به داخل تور نزديک و نزديکتر ميکنم... و دوباره شدم پرنده ي قفسي... قفسي به ارزش طلا... قفسي به روشنيه بلور... قفسي به قفسيه يک قفس معمولي... آره دوباره شدم همون که بودم... يادمه وقتي اينجا شروع کردم به نوشتن که آزاد شدم... درست از همون وقت نوشتن رو شروع کردم... امّا حالا... نميدونم ادامه بدم يا نه؟ شما بهم بگين... بگين که حرفهاي پرنده ي اسير رو ميخواين بشنوين يا نه؟ بگين ميخواين ساکت بشم يا نه؟ بخدا به همه توم حق ميدم اگر نخواين صدام رو بشنوين... من هم ميرم گوشه ي قفسم ميشينم به اميد يک روزي که در اين قفس باز بشه... شايد يکي دلش براي سکوت پرنده بسوزه و بياد سراغش... در قفسش رو باز کنه ... اون وقت ميپرم... ميرم... ديگه هم بر نميگردم... ميرم روي دورترين کابل تلفن ميشينم و از اونجا براتون مينويسم... آره، به اميد اون روز ميمونم... شايد دير برسه ولي بالاخره ميرسه... شايد دلم ديگه شور و شوق امروز رو نداشته باشه ولي هواي تازه دوباره زنده اش ميکنه...
آره، خداي پرنده... تو صبرش رو بهم ميدي مگه نه؟ تو که هر کاري گفتي من نکردم... هر چي خواستم بهم دادي و هرچي بهت توجه نکردم تو بيشتر مواظبم بودي... دوباره نزديک دلم ميشي... و کمکم ميکني... نميکني؟ اگر يک همچين روزي برسه ميخوام که از همون لحظه ديگه نباشم...
واي که چقدر دلم گرفته..............

Sunday, April 06, 2003

تک مضراب


اين هم يک تک مضراب بين روند نوشتنم اينجا... به نظرم که دوباره Blog spot راه افتاده و ميخواد که دوباره template من رو upload کنه...
من هم يک چند تايي تغييرات توش دادم و دوباره up کردم. اول چون نوشته ي سفيد روي زمينه ي سياه براي يک عده مشکل بود دوباره شد سفيد روي سياه... بعد هم اوم fade رو از روي Title اينجا برداشتم که سبک بشه...
ديگه همين... تموم شد... باز هم اگر دور از جون مشکلي بود برام بنويسين...
يک عالم رهگذر


... يه جاي دور... لب يه رود خيلي بزرگ... من و دو سه نفر ديگه... رسيديم و از ماشين پياده شديم... زير پامون فقط گل بود طوري که عمقي از کفشهاي هممون توش فرو ميرفت... بعد از انجام دادن کارها توي اون شهر زخم خورده اومده بوديم تا کمي از دور و اطراف ديدن کنيم... و من... در اين انديشه که آيا ممکنه واقعا کسي اين اطراف زندگي کنه؟؟... نه... نه... بعيده... شايد تا چند کيلومتر اونطرف تر کسي بوده باشه ولي اينجا ديگه نه... اينجا هيچي نيست... تو چند کيلومتر آخر جاده تا چشم کار ميکرد هر دو طرف بيابون بود... آره فقط بيابون... پس امکان نداره... امکان نداره ديگه اينجا... اما نه صبر کن... اون چيه؟؟ آره پشت سرت... اون طرف... رفتيم جلو تر... آره درست ديده بودم... حدودا ده تا بچه، با لباس هاي پار ه خاکي و با پاهاي برهنه، که داشتن ميون انبوهي از خاک و گل با هم بازي ميکردن... يه کم اون طرف تر رو نگاه کردم... يه خونه بود... خونه که نه... شايد يه چهار ديواري... نه اونم نبود... يه مشت آجر که روي هم چيده شده بود... چند تايي لباس هم اونور روي سيم آويزون شده بود... کنارم رو نگاه کردم... يه بچه ديگه که شايد از همشون کوچيکتر بود ، البته به غير از اون نوزادي که توي بغل اون دخترک کوچولو بود ، اينجا درست کنار من روي زمين نشسته بود... شايد حدودا چهار سالش بود... بچه هاي ديگه مشغول بازي بودن و مدام اين طرف و اون طرف ميدويدن... ولي چرا اون باهاشون نبود؟؟؟ يهو ديدم شروع کرد به حرکت... همونجا بود که شايد چند دقيقه اي به کل مبهوتش شدم... نميتونستم از جام تکون بخورم و فقط خيره شده بودم بهش... که چطور دستهاي کوچيکش رو روي زمين ، ميون خروار ها خاک فشار ميداد تا تنشو کمي از روي زمين بلند کنه و پرت بشه جلو تر... آره پاهاش فلج بودن.... دو تا پا داشت... دو تا پاي برهنه ... ولي حالا ديگه اين دو تا پا نه تنها براي حرکت کمکش نميکردن بلکه سنگينيشون مانعي بود براي حرکتش... اون طرف رو نگاه کردم... همراهان سفر رو ديدم که در ميون نگاهاي حسرت زده بچه هاي ديگه مشغول دادن چند تايي شکلات بهشون بودن... ازشون پرسيديم:
- همتون با هم خواهر و برادرين؟؟؟
چند تاييشون با هم شروع به صحبت کردن ولي افسوس که از زبون محليشون زياد نميتونستيم سر در بياريم... به هر حال تونستيم بفهميم که همه با هم خواهر و برادرن.
- اين خواهرتون پاهاش چي شده؟؟ از وقتي به دنيا اومد اينطوري بود يا بعدا شد؟؟
-(اونقدري که متوجه شديم) نه اولا خوب بود بعدا اينطوري شد... يه بار هم مادرم بردش شهر پيش دکتر ولي گفت که ديگه پاش خوب نميشه...
يکي از همراهان گفت پس حتما فلج اطفال گرفته... مريضي که سالهاست واکسنش کشف شده و ادعا ميشه که توي ايران صد در صد ريشه کن شده....
سرمو برگردوندم... زل زده بود تو چشمهام... مطمئنم که با هيچ کلمه اي نميتونم بگم که اون نگاه چطور چند دقيقه اي داشت باهام حرف ميزد و چي ميگفت...
چند تايي آبنبات هم به اون داديم و راهي شديم... حتي بلد نبود چطور بايد آبنبات رو بخوره... گذاشته بودشون توي دهنش و با دندوناش محکم بهش ضربه ميزد...
توي راه برگشت... ميون انبوه تکون هاي ماشين.... من... درميان انبوهي از سوالات بي پاسخ ...
خدايا... خداي بزرگ... خداي مهربون... آره من همونم که ديروز... شايدم هر روز سر هر مشکلي که برام به وجود مياد در خونتو ميزنم و از زمين و زمون شکايت ميکنم... آره خودمم... ولي ايندفعه اومدم بگم که... خدايا شکرت... شکرت از اون چيزايي که بهم دادي... از اونايي که دارم و قدرشون رو نميدونم... خدايا شکرت که من ميتونم راه برم... ببينم... بشنوم... حرف بزنم... خدايا شاکرم به درگاهت که بهم يه خونه گرم دادي... يه جا که بتونم تو حياطش راه برمو شب تو آرامشش به خواب برم... خدايا ازت ممنونم از اينکه خونوادمو کنارم نگه داشتي... خدايا شکرت... و شرمندم از بابت تموم گله هايي که تا حالا پيشت کردم... شرمندم از تموم ناشکريهام...
خداي مهربون... يه کاري کن که تو اين روزهاي آغاز سال همه شاد باشن... همه فقير ها و آدمهاي محروم رو از لطفت بي نصيب نذار... يه کاري کن که همه بنده هات هميشه شاد باشن... و... بازم خدايا شکرت...
به اميد ديدار