Saturday, December 21, 2002



چه شبي

امشب شب يالداست... امروز خيلي شب تر از روزه... خدايا چرا اينقدر همه جا تاريک شده... از صبح تا حالا تقربياً روز رو نديدم... واقعاً عجب شبيه امشب...
کاش امشب هم برف بياد تا طولاني ترين شب سال از هميشه قشنگ تر باشه... يادم نمياد که پارسال برف ميومد يا نه... يادم رفته... ولي اگر امشب برف بياد خاطره امسال رو حسابي برام موندني ميکنه...
امشب بايد برم پيشه درخت... يعني کاش ميتونستم برم پيشه درخت... امّا توي اين هواي سرد پرنده به اين کوچيکي مگه چقدر ميتونه پرواز کنه؟ سردش ميشه آخه... مخصوصاً حالا که ضعيف هم شده... تازه درختم که الانا بايد خواب باشه نه...؟
واي که چقدر دل آدم توي اين شب هوايي ميشه... ميتوني با تمام آرزوهات تا صبح خلوت کني... با همشون زندگي کني... همه رو جلوي چشمت مجسم کني و اميدوار باشي که يک روز همشون واقعي بشن... آخ اگه بشن...
شباي يلدا اکثراً ميرن پيش بزرگ ترها... کار خوبيه... بهانه اي ميشه که آدمها دور هم جمع بشن... کسايي که يک جورهايي با هم رابطه خوني يا عاطفي دارن... ولي گاهي آدم جسمش پيش بقيه است ولي روحش... خدا ميدونه کجاست...
امشب براي تمام اونهايي که دلشون و جسمشون از هم جداست دعا ميکنم که فالشون خوب و آجيل مشکل گشا دواي دردشون بشه... از اونهايي هم که دل و جسمشون يک جاست ميخوام براي اين طفلکها دعا کنن... ثواب داره...
حرفهام شده مثل مرغ عشق نه؟ خوب من هم براي همين هيچوقت نگفتم چه پرنده اي هستم ديگه... ميخواستم هر موقع يک پرنده باشم... يک روز يک مرغ عشق، روز ديگه عقاب... يک روز هدهد يک روز هم کلاغ... اين هم يک مدلشه...
ان شاءالله به همتون امشب خوش بگذره... فقط زبادي نخورين دل درد بگيرينا باشه...؟

Friday, December 20, 2002



بازم زمستون اومد

چِي مِيتونِي بگِي...؟ وقتِي همه چِيز خوبه... وقتِي داره برف مِياد... وقتِي دونه هاِي سفِيد برف با پاِيِين اومدنشون هر چِي سِياهِيه مِيشورن و مِيبرن... وقتِي هواِي سرد به گونهات مِيخوره... اون موقع که احساس مِيکني دست باد داره تک تک اجزاء صورتت رو بِيدار مِيکنه... همون موقع که ِيک صداِپي که براِي گوشات خِيلِي آشناست ولِي نمِيتونِي تشخِيص بِدِي ِيک دفعه مِيگه... منم... سرما خوردم...
زمستون حتِي سرماخوردنش هم شِيرِينه... تمام چِيزهاِي زمستون رو دوست دارم... خوب نزدِيک تولدمه دِيگه... امّا از اِين ِيکِي هم که بگذرِيم باز هم سر حرفهام هسِيتم...
آخ اگه بدونِين درختهاِي کاج موقعِي که پر از برف مِيشن چقدر قشنگن... اصلاً خدا اِين درختها رو براِي زمستون آفرِيده... هر چِي تابستون زشت و بد قواره مِيشن توِي زمستون خوشگل و دوست داشتنِي... وقتِي زِير سنگِينِي برف سرشون رو خم مِيکنن و مثل ِيک سقف سفِيد براِي کوچه مِيشن... اِين صحنه جزء قشنگترِين صحنه هاست...
حالا که همه چِيز خوب و قشنگه... حالا که دِيگه ناراحتِيها تموم شده... حالا که برف اومده و تمام غمها و دلتنگِيها رو برده... دِيگه نمِيشه قر زد و غمگِين بود... باِيد خوشحالِي کرد و لذت برد... از لحظه لحظه اِين روزها باِيد استفاده کرد... البته اگر اِين خلق خدا بذارن... ان شاء الله که ميذارن...

Monday, December 16, 2002



بخاطرعشق سرباز بعد از اين

يکنفر از من خواست راجع به عشق واقعي هم بنويسم... خوب من هم به احترام اين دوست سعي کردم مطلب اين دفعه رو در مورد عشق بنويسم... امّا مسأله اينه که بعد از يک کم فکر کردن متوجه شدم خودم هم با اين موضوع مشکل دارم... ولي در هر صورت تصميم گرفتم نظراتم رو بنويسم...
راستش ميخواستم راجع به دو تا واژه صحبت کنم... اوليش عشق و دومي دوست داشتن... ميدونين اين دو تا در واقع نبايد خيلي با هم فرق کنن ولي خوب اين روزها معنيشون زمين تا آسمون متفاوته...
اون چيزي که من از معناي اين دو واژه در حال حاضر فهميدم اينطوري بوده... دوست داشتن يعني يک احساس تعلق خاطر که در طول زمان ايجاد ميشه... و عشق يعني فوران محبت و دوست داشتن که يک مرتبه بروز ميکنه... مثل سيندرلا يا چميدونم هزار تا قصه خوشگل و بقول معروف Happy ending...
همين جا بايد يک مطلب رو بگم و اون اينکه من فکر ميکنم چيزي که ما امروز عنوان عشق روش ميگذاريم بيشترعادته تا دوست داشتن. لااقل خيلي از احساساتمون اينطوريه... مثلاً تا دوبار با يکنفر توي يک روز مشخص تلفني صحبت کرديم و روز سوم دلمون شروع کرد به تاپ تاپ کردن فکر ميکنيم ديگه به سلامتي بعله... بعدش هم هر چيز کوچيک رو ازش برداشتهاي دلخواه خودمون رو ميکنيم و هر روز بيشتر و بيشتر فکر و ذهنيت خودمون رو تقويت ميکنيم... و اگر خداي نکرده يک موقع برخلاف انتظارمون اتفاقي بيوفته... بيچاره و افسره و فرسوده و پنچر... از همه عالم و آدم هم متنفر ميشيم و بقول يارو گفتن چي...؟ ميزنيم توي خاکي... پس بگذاريد اينطوري بگم که اولين قدم اينه که ما بتونيم بين عشق و عادت فرق بگذاريم... که البته کار خيلي سختي هم هست...
حالا چند تا از راههايي که ميشه عشق و از عادت تفکيک کرد رو هم بگم که اين بحث تموم بشه... اول سعي نکنيم هيچ کاري توي رابطه ما بصورت عادت در بياد... چه کارهاي کوچيک چه بزرگ... از رسوندن طرف با ماشين گرفته تا کادو خريدن يا حتي گفتن يکسري جمله هاي قشنگ... آخه اين طرز رفتار باعث ميشه آدمها برداشتهايي رو داشته باشن که اغلب صحيح نيست... دوم هم اينکه هيچ وقت سعي نکنين از روي اختلافاتي که دارين با گفتن اين که مهم نيست بپرين و خلاص... سعي کنيد روشون فکر کنيد البته عقلاني و با منطق... چون خيلي وقتها ما بخاطر دلمون پا روي عقلمون ميگذاريم، البته ممکنه بعضي جاها خوب باشه ولي از لحاظ آماري بيشتر وقتها اينطوري نيست... پس روي موارد اختلاف بدون درگيري فکر کنيد . ببينيد واقعاً با وجود اونها عقلتون چي ميگه... خوب ديگه بسه...
تو رو خدا ميبيني ميخواستم راجع به عشق حقيقي بگم به کجا رسيدم... خوب بر گرديم سر موضوع اصلي... فرق عشق حقيقي و غير حقيقي توي معيارهايي هست که موجب بوجود اومدن اون احساس ميشه... اگر معيار دوست داشتن چيزهايي باشن که خودشون زود گذر و يا ازبين رفتني باشن عشقش هم همونطوري ميشه... فرض کنيد معيار زيبايي... خوب حالا اگر فرض هم بکنيم که شما به قيافه طرف هم عادت نکنين مگر چند سال يک نفر جوون ميمونه؟ خوب مسلماً زيبايي با کم رنگ شدن علاقه رو هم کمرنگ ميکنه... به همين استدلال پول يا ثروت، شهرت و حتي بگم بعضي از اخلاقها مثل بزله گويي... اين چيزها براي يک دوست داشتن واقعي پايه و بنيان بشو نيستن... گو اينکه اگر بخواين يک عمر با يکي زندگي کنين تمامشون توي تصميم گيري داراي درصدهاي کاملاً قابل توجهي هستن...
امّا وقتي عشقي رو روي پايه اي از چيزهاي فنا ناپذير توي زندگي و در طي زمان بنا بشه اون وقت باقي ميمونه... هم فکر بودن و هم هدف بودن دوتا از فاکتورهاي خيلي مهمّه... که هر دوتاش با هم بايد خونه مثلاً اگر هر دو نفر از طرقي مالي خوششون بياد ولي يکي بخواد بخاطرش اخلاقيات رو زير پا بگذاره و اون يکي نه خوب نميشه ديگه... و بالعکس... مورد بعدي اينه که بايد اخلاقيات هم به هم بخوره... ببينين اين مطلب به اين سادگي نيست يعني خيلي راحت ميشه با استفاده از يکي دو تا ترفند سر خودمون يا بفيه رو شيره بماليم... مثلاً يکيش همون که گفتم تاکيد روي موارد مشترک و پرهيز از اختلافها... يا گفتن اين جمله که خوب بابا اين که چيزي نيست درست ميشه... راستش خيلي کم ديده شده که اين مورد موفقيت آميز باشه... خلاصه کلام اينکه بايد سعي کرد علاقه رو روي بستري گذاشت که محکم و قابل اعتماد باشه... وگرنه...
آخرش هم بگذاريد بگم که توي رسيدن به يک عشق واقعي اونهايي بردن که از عقلشون بيشتر استفاده کردن... باور کنين اينطوريه... و اينکه رسيدن به اين نتيجه که آيا واقعاً يک عشق حقيقيه يا نه احتياج به زمان مشخصي نداره... ميتونه با دو کلام از نوع درست و حسابي به نتيجه رسيد يا اينکه با يک سال صرف وقت و يا با يک عمر هم بهش نرسيد... تمامش بستگي داره که آدم درست پيش بره... امّا اگر يک وقت به اين نتيجه رسيد که واقعاً آره... ديگه بايد به چسبه به عشقش... چون تازه اين اولِ راهِ... و از اين به بعد خيلي مشکل تر و سخت تره چون شروع يک ارتباط هميشه از نگهداشتنش سخت تره... در هر حال خدا به عاشقها رحم کنه... :)
فعلاً...

Sunday, December 15, 2002



مثل بارون..."رهگذر"

تو اين چند روز رهگذر به هر جا كه سر زد و از هر جا كه گذشت از يه چيز شنيد. از بارون... آره همه از بارون حرف ميزدن... يكي از قشنگيش ميگفت... يكي از سادگيش حرف ميزد... يكي ديگه ميگفت از دلگيري روزاي باروني متنفره...يكي زير بارون با عشق قدم زده بود... يكي ديگه پشت پنجره يه شب باروني گريه كرده بود... يكي ديگه وسط خيابون زير بارون خيس شده بودو سرما خورده بود... اونيكي ناراحت بود از اينكه چرا با چرخاي ماشينش دو تا مسافر خسته رو خيس و گلي كرده... يكي ديگه از كمبود آب ميگفت..!! يكي داشت داستان اون بچه 8 سالرو كه تو فلان خيابون پر از آب جونشو از دست داده بود تعريف ميكرد... خلاصه كه اين بارون توي اين چند روز غوغايي به پا كرده بود...
رهگذرم امروز ميخواد واستون از بارون حرف بزنه... رهگذر يكي از عاشقاي بارونه... از بارون خيلي خاطره داره، خيلي زياد... هم خوب و هم بد...
تا حالا شده وقتي داره بارون مياد بهش خيره بشين؟؟؟ ديدين وقتي داره ميباره چقدر قشنگ همه گرد و غبارارو از همه جا پاك ميكنه؟؟؟ چقدر بي رياست اين بارون... بدون هيچ چشم داشتي همه جا و به همه چيز ميباره... همه كثيفيها رو ميگيره و با خودش ميبره... زير بارون حتي برگ درختا هم آيينه ميشن... اونقدر كه هر رهگذر عاشقي ميتونه توشون تصوير دلش رو ببينه و گرمي عشقش رو حس كنه...
وقتي كه بارون تموم ميشه به آسمون نگاه كنين... اونقدر پاك ميشه كه آدم حس ميكنه ابعادش دو برابر شده... انگار كه ديگه،اون آسمون قبل از بارون نيست... صاف و شفاف... تو شباي بعد از بارون ميشه تمام ستاره هاي آسمونو تك تك لمس كرد... آدم ميتونه هر كدومو كه دوست داره واسه خودش بر داره... خلاصه كه بارون با خودش خيلي چيزا مياره همونطور كه خيلي چيزا رو هم با خودش ميبره... كاش همه ما آدمها ميتونستيم مثل بارون باشيم... مثل بارون...