یکی از بدترین چیزهایی که تنها زندگی کردن داره اینه که آدم در مورد چیزها زیاد فکر میکنه.
حالا بعد از این همه فکر کردن فقط بگم که... نه نمیگم. اینطوری بهتره. بذار ببینم چی میشه.
PARANDEH
یکی از بدترین چیزهایی که تنها زندگی کردن داره اینه که آدم در مورد چیزها زیاد فکر میکنه.
حالا بعد از این همه فکر کردن فقط بگم که... نه نمیگم. اینطوری بهتره. بذار ببینم چی میشه.
۱. یک پست مفصل نوشتهبودم در مورد مرگ و مردن و این چیزا ولی چون بیشتر شبیه فیلمهای برادر تارانتینو شدهبود نمیگذارمش.
۲. این عکس هم نمیدونم مال کاتونی چیزی هست یا نه ولی قشنگه برای همین هم میگذارمش به مناسبت کریسمس. ما که امروز تنها دفتر توی کل طبقه بودیم که تعطیلی نداشتیم. به هر حال برای تمام اونا که کریسمس براشون عزیزه آرزوی ایام خیلی خوبی رو دارم.
این تعطیلی هم تموم شد. طبق معمول خیلی چیزهاش با برنامهریزیهای من متفاوت پیش رفت. خیلی از اتفاقات، تکراری ولی در عین حال خوب بود. برای همین هم خوشحالم از این سفر.
اینبار بعضی از رفقا رو که مدتی بود ندیدده بدم، دیدم. خبرهای خوبی هم در مورد تعدادی از بچهها شنیدم. برای اونایی که قراره بابا یا مامان بشن آرزوی سالمترین و باهوشترین نینیهای دنیا رو دارم. همینطور برای اونهایی که دارن توی مرحلهی قبلش تلاش میکنن و به موفقیتهایی دست پیدا کردن هم آرزوی بهترینها رو دارم و میگم: ایشالله دست راستشون زیر سر ما!!!
از فردا هم دوباره کار و زندگی با روال عادیش شروع میشه. اینم قرار روزگاره. همیشه روزهای تعطیلی و خوشی خیلی زودتر از روزهای کاری میگذرن. خوب البته اگر بخوای به نسبت هم بگیری، تعداد روزهای کاری چندین برابر روزهای تعطیلی هستن. همین هم هست که به نسبت خیلی زودتر میگذرن.
امیدورام تا سفر بعدیم به ایران خیلی طول نکشه. امیدوارم طی زمان از این سفر تا سفر بعدی اتفاقات خوب زیادی بیوفته. برای همهی کسایی که می شناسم.
عکس بدرد بخوری از این سفر ندارم. اما باید بگم خوشبختانه برف دیدم، توی بارون راه رفتم و لباسهای گرمم رو پوشیدم. دوباره رفتم به بام طهران و تونستم یکبار دیگه قبل از اینکه ساختمونهای نوساز جلوی دید رو برای همیشه بگیرن، یک دل سیر شهر رو نگاه کنم. شهری که با همهی بدیهاش شهر منه. رفتم و تمام محلهام رو دوباره گشتم جایی که بزرگ شدم و همیشه بهترین جای دنیا برام خواهد بود.
این حرفها برای کسی که در فاصلهی چند ساعتی از طهران توی فقط دبی زندگیه نصفه و نیمه میکنه شاید خیلی خندهدار باشه ولی تمامش حقیقته. فرقی هم نمیکنه که ۱۰ سال بکبار بیام اینجا یا سالی ۱۰ بار. هر دفعه تمام این کارها رو خواهم کرد و هربار برای دوباره از انجام دادنشون ذوقزده خواهم شد.
زندهباد ایران، زندهباد طهران و زندهباد طهران ۳...
عزت همگی مزید
برای انجام دادن هر کاری احتیاج به صبر و شکیبایی هست. به همین خاطر هم برای خودم صبر آرزو میکنم. درست در موقعی که همه احساس میکنن به چیزهای دیگهای توی زندگیم احتیاج دارم.
و به این ترتیب باز راهی سرزمین خاطراتم میشوم.
تنها جای تو خالی... جای خود تو...
سال آذرش را به نیمه رسانده.
سالی که چه بخواهی یا نه با تو گذشته.
سالی که سپری شدن ایامش را چه با فاصله از اندیشههایم آغاز کرد و چه بیصدا به کنار تو آرامش داد.
صدای زمزمهای میآید.
دستم گرمای دیگری بجز سرِ انگشتانِ دستِ دیگرم را آرزو میکند.
هنوز تفاوت روز و شب رانمیفهمد طفلک.
دلم هوای باران دارد.
میخواهم زیر باران بایستم و سر به آسمان بلند کنم.
بگذارم تا با فرود هر قطره پلکهایم خیس شوند.
با ریختن هر قطره چشمانم را خواهم بست
و به یاد خواهم آورد سفیدیه لباست را
با من بیا،
اینبار بوی نم درختان چنار را با تو همراه خواهم شد.
با من بیا...
آقا من نمیفهمم که این چه صیغهایه که در روی پاشنه نباید بچرخه؟ بخدا از همون موفع که گفته اعصاب ندارم دیگه!!!
قضیه اینه که خودت رو برای یک چیزی آماده میکنی خیلی هم پیش خودت کیف و حال و برنامهریزی و اینا بعداً یکهویی همچین میخوره توی پرت که ۱۶ تا چرخ میخوری تا برسی به زمین.
اگه از اول میگفتن داداشِ من شما بشین سر جات، کارت هم به این کارا نباشه. برای خودت هم الکی فکر نکن، من هم تکلیف خودم و میفهمیدم. حالا بعد این همه مدت... آخه اینم داستانه در آوردین؟
بعداً میگین برو آبانار بخود خونت تمیز شه. به خودتم فشار نیار همین ۴تا نخ مو هم که معلوم نیست دادی با چه کلکی رو اون کلت سوار کردن میریزه میشی آقای پتیول(حالا یادم نیست اصلاً این یارو مو داشت یا نداشت. همیشه سگش معروفتر از خودش بود.)!!!
به هر حال این رسمش نبود. از ما هم گفتن. دیگه خود دانی. اگه هم یک بلایی چیزی سر ما اومد میندازم گردنت که تا آخر عمر خواب راحت نداشته باشی.
به شما هم بگم اگر فکر کردین از این پست سر و تهی در میاد زهی خیال باطل!!!
نکات بیربط:
۱. آن کس که به عدم پرتاب شد جاش خیلی از من و شما بهتره پس من بیشتر براش خوشحالم و بیشترترش برای بازماندههاش ناراحت. خدا صبرشون بده و روح خودش شاد باشه.
۲. یک ۴ روز تعطیلیه احمقانه رو نمیدونم چکارش کنم. نه جایی میشه رفت، نه اینجا تنهایی حال میده. ببینم خدا چی میخواد.
۳. اینم که میخواستم اینجا بگم رو نمینویسم. چون دیدم پستی میشه برای خودش.
آقا از چیزی که من بدم میاد کار کردن توی روزهای تعطیله. چه وقتی برای خودم کار میکردم و چه حالا. اصولاً اعتقاد دارم که آدم اگر برای زندگیش یک محدودیتهایی از همون اول تعیین نکنه خیلی سریع به جایی میرسه که میبینه کار خیلی آروم آروم اومده و تمام زندگیش رو گرفته.
البته برای چیزهای دیگه هم همینطوره مثلاً ورزش کردن برای من دقیقاً از همین راه خیلی خیلی آروم خارج شد و الان به نرمش کردن گاه و بیگاه محدود شده. خوب برای همین هم باید سعی کنم از دوباره اتفاق افتادن این حالت جلوگیری کنم.
نکتهی بیربط: هنوز هم که هنوزه تایپ فارسی با کیبوردی که لیبل نداره برام خیلی سخته.
فکر کنم افتادم دوباره توی دورهی قاط (پریود) مغزی. از اون موقعهاییه که انگاری تمام اعصاب و احساساتم تحت فشار قرار دارن. معمولاً در این مواقع بازده کاریم بالا میره. بخاطر اینکه برای فرار از این فشار باید خودم رو به یک چیز دیگهای مشغول کنم.
خوشبختانه خیلی تعاملی با موجودات زنده ندارم بغیر از همکارام توی محیط کار. بنابراین خیلی اعصاب بقیه رو خورد نمیکنم. ولی به هر حال بنظرم بهتره از هر کسی که توی این دوران اذیت میکنم معذرت بخوام.
امروز ۲۷ آبان ماه ۱۳۸۶ است. این روز هیچ مناسبت خاصی نداره. تنها چیزی که باعث شد به این تاریخ اشاره کنم احساسی بودکه از دیدنش وقتی برنامهام رم اجرا کردم بهم دست داد.
وقتی از ایران میای بیرون یکی از اولین چیزهایی ارتباطت باهاش قطع میشه تقویم علمی و واقعاً عالیه شمسی هست.
تقویمی که کاملاً علمی و بر مبنای مفاهیم و تغییرات طبیعت پایهگذاری شده. توقیمی که برای هر اتفاقی در اون دلیل خاصی وجود داره. لحظهی تحویل سالش فقط به خاطر اینکه روز دیگهای برای شمردن وجود نداره اتفاق نمیافته بلکه به دقیقه و ثانیه وقتی رو که استوا صفحهی مدار زمین رو قطع میکنه نشون میده.
واقعاً خوب تقویمی داریم. اگر نخوایم همه چیز رو قرار دادی فرض کنیم و برامون دلایل علمی مهم باشه، مطمئناً تقویم شمسی بهترین انتخاب برامون خواهد بود.
از چیزهای عجیبی که خداوندآفریده این خاصیت ارتجاعی دل آدمهاست.
انسانها گاهی دلشان تنگ میشود. و گاهی هم بعد از اینکه دلشان تنگ شد دوباره ممکن است گشاد بشود.
این تغییر اندازه بسیاری از اوقات زندگی را برای آدمها سخت میکند. مثلاً وقتی دلتان برای چیزی یا کسی تنگ میشود همهاش میخواهید با آن چیز باشید!!! مغز شما هم از این تغییر سایز کاملاً متاثر میشود و شما همهاش به آن جیز یا کس فکر میکنید. آنقدر که ممکن است حتی از کار و زندگی بوفتید.
همه فکر میکنند که درمان برای دلی که تنگ شده این است که آن چیزی را که میخواهد به او بدهند تا برود حال بکند و از تنگی در بیاید. اما در نزد خداوند و روزگار، چون سیاست این است که به کسی رو ندهیم که پس فردا برایمان شاخ نشود، معمولاً اینطوری نیست. در روزمره، به آدمی که دلش تنگ شده، از آن چیز، آنقدر نمیدهند تا ادب شود. بعد همچین که داشت پرتاب به سوی لقاالله میشد، یک ذره نشانش میدهند که بدبخت فقط از دست نرود. حالا اینکه کی دلشان به حال بدبخت بسوزد و بگویند بساش است بدهیم برود رد کارش دیگر معلوم نیست.
بقول خودش، شنیدن بعضی از داستانها حتی اگر شمارهی تکرارشون از حساب هم خارج شدهباشه باز هم دوستداشتنیه. بر منکرش هم لعنت. از شما چه پنهون تعریف کردن بعضی داستانها هم، حتی برای چندمین بار خیلی لذتبخشه.
لذت از توجه شنونده وقتی داری داستان رو تعریف میکنی. لذت چند لحظه سکوت بعد از تموم شدن داستان. و شنیدن این جمله: "چه داستان قشنگی تعریف کردی!"
به همین راحتی ممکنه ساعتها و ساعتها بگذره با طعم شیرین یک قصه. قصهای که طعمش به شیرینیه یک خاطرهاست.
عزت همگی مزید.
نوشتن وقتی نوشتنی خیلی زیاده کار چندان آسونی نیست. از هر طرفی که شروع میکنی میبینی که یک طرف دیگه ناگقته باقی مونده.
هزار بار شروع میکنی به نوشتن از جایی که فکر میکنی برات مهمتره ولی تنها بعد از چند جمله متوجه میشی که چندین مطلب دیگه هست که سر دلت مونده که نگفتی.
وقتی به تمام حرفام فکر کردم یک چیز مشترک توی همشون دیدم و برای اینکه نتیجهی تمام اون حرفها رو با هم نتیجهگیری کنم باید بگم: امیدوارم تمام کارهایی که باید بشه،بشه!!! اونهایی که نباید بشه، نشه!!! تمام اتفاقات خوب مبارک باشه و تمام اتفاقات بد هم ایشالله تکرار نشه.
شده یک زمانهای در زندگی خیلی با سرعت حرکت کردهباشین. اونقدر سریع که از خود زندگی جلو زندهباشین؟ اینطور مواقع معمولاً آدم باید یک مدت زمانی رو صرف بکنه که زندگی به آدم برسه.
صبر کردن برای زندگی هم کار سختیه. یعنی بیشتر اعصاب خورد کنه. تا وقتی زندگی بهت برسه و تو با سرعت اون پیش بری همه چیز خیلی کند میگذره.
جریان درست مثل وقتیه که از یک رانندگیه طولانی خارج از شهر با راه باز و سرعت بالا میای توی شهر. ترافیک برات خیلی کنده و بیشتر از همیشه روی اعصابت فشار میاره.
برای من شاید چند بار توی زندگیم این اتفاق افتاده. همیشه خوب نبوده ولی تجربهای بوده برای خودش.
در اون شرایط که منتظر بودم خیلی به اینکه چطور این جوری شد اینطوری شد فکرکردم. نتیجه هم همیشه این بوده:
وقتی یک اتفاقی قبلاً برات افتاده باشه یا بقول ادبیات توتفرنگی، اون موقع که خود محسن مینوشت، بازیی رو قبلاً کردهباشی و مراحلش رو پشت سر گذاشتهباشی، اون وقت اگر یک دفعه زندگیت reset بشه بعدش انتظار داری که دوباره ازهمون آخرین مرحله شروعکنی که خوب این اتفاق هیچوقت نمیافته. بنابراین یک جایی میشه که فکر میکنه بابا این چیه دیگه من که اینجا بودم و خلاصه از همینجا هست که فکر میکنه زندگی حسابی عقب مونده.
ولی، چند تا نکته هست که باید همیشه بهشون توجه داشتهباشی:
۱. مراحل زندگی هیچوقت مثل مراحل بازی الزاماً تکراری نیستن بنابراین بازی کردن اون مراحل حوصلهی آدم روسر نمیبره.
۲. همیشه همبازیهاتون مثل شما زوریده نیستن بنابراین باید همونطوری که دفعهی اول یک نفر به شما فرصت داد که بازی رو یاد بگیرین شما هم بهتره به بقیه این فرصت رو بدین.
۳. فکر نکنین چون دفعهی قبل یک طوری بازی کردین پس اون روش درسته و حالا هم همون مراحل با یک کمی تغییر حتما اجرا میشه!!! نخیر، در بسیاری از اوقات اگر دوباره شما از اول بازی کنین متوجه میشین که خیلی هم دفعهی اول اشتباه بازی کردین.
به هر حال من که برای همه آرزو میکنم که هیچوقت از زندگی جلو نزنن چون به تجربهی هر چیزی برای دفعهی اول خیلی بیشتر از دفعات بعدیه.
عادت به لذت بردن از چیزهای کوچیک شاید بهترین موهبت درزندگی باشه.
لذت بردن از روشنایی شمع توی تاریکی یک اتاق خالی.
لذت از خوردن گوجه و فلفل کبابی که روی اجاق توی آشپرخونه درست شده.
لذتِ خوردن بستنی بعد از یک روز کار.
خریدن یک Docking station برای لپتاپ و دور انداختن جعبهی کارت گرافیکی که تا حالا ازش استفاده میکردی.
روشن موندن webcam برای حتی فقط چند دقیقه بیشتر. و الی آخر...
یک وقتهایی میشه حتی توی سختترین شرایط هم چیزی برای لزت بردن پیدا کرد. بیشتر موقعها کار سختیه ولی اگر کسی بتونه این کار رو انجام بده همه چیز خیلی شیرینتر و راحتتر میگذره.
این عکس رو ایندفعه که رفتم ایران از لابلای آلبومها پیدا کردم. چند تا نکته در مورد این عکس هست که میخوام اینجا بگم:
۱ – از عکاس محترم آقای صفا خان شهیدی کمال تشکر رو داریم.
۲ – از خانوادهی محترم شهیدی بخاطر ضرر به اموال و فرو ریختن قاب تابلوی مبارکشون بسیار عذرخواهی میکنیم.
امّا گذشته از این چیزهاش، نکتههای دیگهای هم توی این عکس قابل تعمل هستند.
۱ – الان این ۴ نفر در سه کشور مختلف ساکن هستند و اخیرترین ارتباط نزدیک (منظورم غیر از تلفن و اینترنت و اینهاست) به قریب به ۴ ماه گذشته بر میگرده که برای دو تا رفیق که مثلاً توی یک کشور هم هستند یک کمی زیادیه به نظرم.
۲ – این عکس توی یک کلاسی گرفتهشد که با وجود اینکه همه ما شاید ازش شکایت میکردیم ولی بهترین کلاسی بود که من شرکت کردم. و این امر خودش مسبب بروز نکتهی بعدی میشه.
۳ – فکر نمیکردم هیچوقت این جمله رو بگم ولی بخاطر نکتهی بالا و اینکه من آدم خیلی با انصافی هستم باید عنوان کنم: شکیب جان بابت اون کلاس ازت متشکرم.
به هر حال حتی اگر تمام نکات بالا برای شما بیمعنی و خستهکنندهاست، با توجه به اینکه تمام عناصر این عکس بسیار هنری، سوژهها زیبا و فریبنده و رنگهای موجود هم همگی بسیار چشمنواز هستند میتونین این عکس رو بزرگ کنین و از دیدنش لذت ببرین.
عزت مزید
بگو فقط منو دوست داری! فقط و فقط منو. بگو به هیچکس دیگهای جز من نگاه نمیکنی! بگو چشمات فقط و فقط من رو خواهند دید و نه هیچچیزه دیگهای رو. بگو قلبت فقط و فقط برای منه و بس. بگو که اینقدر من توی قلبت نشستم که دیگه جایی برای نفس کشیدن هم توش نیست.
آیا اینا حرفاهای خوب و رمانتیکی هستن؟ یا اینکه توهین به شعور و تجاوز به حریم طرف مقابلند؟ آیا این جملات رسا و شفاف مثل قلبی که ازش نشات گرفتن، هستن؟ یا سرشار از مفاهیم و احساساتی هستن که اسیر کلمات و ترکیبات نارسا و نامفهوم شدن؟
برداشت از این حرفها احتیاج به آگاهی از خیلی معیارها داره که در بسیاری از موارد دسترسی به اون آگاهی اگر کار محالی نباشه کار بسیار مشکلیه. اولین و مهمترین این آگاهیها شناخت از خصوصیات اخلاقی و مرز و محدودههای ذهنی کسی هست که این جملات رو میگه.
شخصاً نمیتونم قبول کنم که هر کسی که این جملات رو بیان میکنه قطعاً مقصودش یکسان با نفر بعدیه. به نظرم محدودههای اخلاقی، فرهنگی و تربیتی یک انسان، خیلی توی معانی این جملات میتونه تاثیر داشتهباشه.
برای یک نفر میتونه مفهوم اینکه "به هیچکس دیگهای نگاه نمیکنی" در حد معانی لغوی کلمات تشکیل دهندهی جمله باشه. ولی برای نفر بعد التماسی برای خاص کردن رابطه باشه، حالا در هر حدی که هست. یک جورهایی یعنی: "این طوری که به من نگاه میکنی به کس دیگهای نگاه نکنی." و قص الی هذا.
به هر حال تنها نتیجهای که من تونستم برای خودم از توی این افکار متشتت دست و پا کنم اینه که: گفتن این جملات ریسک بزرگیه. بهتره تنها وقتی به زبون بیاریشون که بدونی : ۱- پذیرفته میشن . ۲- اونقدر طرف مقابل شناخت نسبت به تو داره که دقیقاً همون مفهومی رو که باید از این جملات برداشت میکنه.
انسانهای خلاق معمولاً موجودات کمیابی هستند. برای همین هم وقتی یکی از اینطور آدمها در جایی پیدا میشه حسابی مورد توجه قرار میگیره.
آدمهای خلاق راهحلهای متعدد و جذاب برای حل کردنِ موضوعات مختلف دارن. وقتی در کنارشون هستی از این همه ایده واقعاً شگفتزده میشی و یک جواریی حال میکنی که ایول به این همه استعداد.
در اینکه خلاقیت چیز بسیار مفید و بدرد بخوریه هیچکس شکی نداره. اصولاً هم داشتن خلاقیت از نداشتنش خیلی بهتره. امّا آدمهای خلاق هم الزاماً آدمهای راحت و آسونی نیستن.
به عنوان نمونه، اینطور آدمها معمولاً بیشتر تئوریک هستن. یعنی بیشتر اهل حرف زدن هستن تا عمل کردن. بنابراین اگر ۳ تا از این آدمها رو با هم توی یک گروهی بگذاری تنها کاری میکنن اینه که حرف میزنن بعدم خسته میشن و میگذارن میرن!!!
بعضی وقتها هم که همین خلاقیت بلای جون میشه. یعنی طرف یک فکری به ذهنش میرسه و شروع هم میکنه به کار کردن یک دفعه یک چیز دیگه به ذهنش میرسه که فکر میکنه از اولی بهتر بوده. پس میره سراغ دومی.همین بلا سر دومی هم مییاد و میرسه به سومی، بعدش چهارمی و الی آخر.
این آدمها، بخصوص، خیلی زود از همه چیز خسته میشن. شاید به خاطر اینکه همش دنبال یک چیزی میگردن که این حس خلافیت رو توشون ارضاء کنه. به هر حال منظور اینه که نمیشه خیلی روشون حساب کرد. چون هر آینه ممکنه که همه چی رو ول کنن و برن سراغ یک کار دیگه.
و امّا مهمترین مطلب در این خصوص اینه که تمام این حرفهای بالا رو آدمهایی میزنن که خودشون از خلاقیت ذرهای در زندگی بهرهای نبردن! و این چیزهایی هم که میگن همش از روی حسادت به آدمهای خلاقه!!!
رفتم و برگشتم. تعطیلات معمولاً خیلی زودتر از روزهای عادی تموم میشن. بخصوص اگر جایی باشی که بهت خوش بگذره.
تمام کارهایی رو که میخواستم انجام بدم رو که نتونستم بکنم. خیلیهایی که میخواستم ببینم رو هم نتونستم ببینم. به هرحال سفر کوتاه و فامیلبازی این مشکلات رو هم داره. ولی باز هم خیلی خوب بود. یک جاهایی بود که حتماً باید میرفتم و رفتم. البته تنهای این ور اونور رفتن شاید خیلی خوش نباشه اما غنیمته.
عروسی هم که بطور اتفاقی با اومدن من همزمان شده بود خیلی خوب بود. به هر دوتاشون تبریک میگم و براشون بهترین آرزوها رو دارم. ایشالله که خوشبخت باشن.
جای خیلیها این بار خالی بود. امیدوارم همشون رو دفعههای دیگه ببینم و هیچ جای خالی نباشه.
همیشه وقتی ملت از اینجا میرن ایران چمدوناشون پره، مال من برعکسه وقتی از ایران میام داره سر ریز میکنه.
اینبار رفتنه، هم هواپیما خیلی پر بود هم ۱ ساعت تاخیر داشت. برگشتنه بهتر بود چون تو هواپیما کسی کنارم نبود. ولی تاخیر ۱ ساعته پا بر جا بود. بعلاوه وقتی رسیدیم اینجا معلوم نبود چه خبر بود که اسبابها ۱:۳۰ طول کشید تا بیاد. تمام وقتم اون خانومه هی پشت بلندگو داشت معذرت خواهی میکرد ولی معذرتخواهی اون که برای ما ساک و چمدون نمیشد که!!!
عکسهای سفر رو توی facebook و orkut گذاشتم. اگه خواستین سر بهشون بزنین.
برای دو سه روز هم که شده بود داشتم فکر میکردم که شاید واقعیتر از اونیه که فکر میکردم. برای چند روز داشت همه چیز برام از سیاه و سفید یک کمی فاصله میگرفت و رنگی میشد.
پرسید: چته این چند وقته؟
گفتم: چطور؟
- : نمیفهمم چطوری هستی! خوشحالی یا ناراحت!!!
- : راستش خودم هم نمیدونم. بگذار هر موقع فهمیدم بهت میگم.
راست میگفت. حتی خودم هم نمیدونم خوشحالم یا غمگین. البته میدونم که ناراحت نیستم. شاید چون احساس میکنم میتونه از این بهتر باشه ولی هنوز نمیشه. از همینم یک کمی دلخورم.
همهاش درست میشه فقط زمان میخواد.
یک سری از کارها هستن که در اصولاً قاعده و قانون خاصی برای انجام دادنشون وجود داره. یعنی شاید هم در بعضی موارد، دیگه جزئی از آیین و رسوم شدن.
حالا تعدادی از اینجور سنتها دست و پا گیر هستن و معمولاً نسل جوون خیلی خوششون نمیاد که ازشون پیروی کنن. ولی خوب بعضیهاشون هم یک حال و هوای خاصی دارن که انجام دادنشون رو شیرین و دوستداشتنی میکنه.
و فقط موقعی میتونی بفهمی که کدوم یکی از این کارها شیرینه که توی اون موفعیت باشی و ببینی که نمیتونی انجامش بدی. تجربهی خوبی نیست ایشالله برای هیچکسی پیش نیاد.
ببین از همون دیروز، بگی یک لحظه شده که بهش فکر نکرده باشم... آره شده! اگه بگی ۲ لحظه شده... آره شده! اگه بی ۳ لحظه شده... نه!!!
خوب طبق معمول کرم هم از خود درخته. منم نمیگذارم یادم بره. بخاطر اینکه میخوام بهش یک طورهایی عادت کنم. برام فضایی و خیلی غریب نباشه. بالاخره باید باهاش درگیر شد دیگه.
وجود بعضی آدمها در زندگیه بعضیهای دیگه خیلی لازمه. بخاطر اینکه نقش خاصی روبرای هم بازی میکنن که ممکنه هیچکسی نتونه اون نقش روبازی کنه.
با تمام ابهام و بهم ریختگی که اون مطلب بالا داره اگه مصداق این جمله رو دیده باشین کاملاً متوجه حرفم میشین. شاید یکی از دلیل که ما اینطوری میشیم (یعنی وابسته به یک آدمهایی برای کارهای خاص) اینه که اینطوری یک کمی ازمغزمون رو خالی میکنیم یا به عبارت صحیحترش تنبلیه فکری پیشه کنیم.
به هر حال داشتن اینطور آدمها بسیار به درد بخوره چرا که شاید خیلی چیزهایی رو که بقیه میخوان به آدم بگن و نمیتونن رو، این آدمها به راحتی باهات در میون میگذارن و به تو کمک میکنن که تصمیمات بهتر و درستتری بگیری.
پانوشت: از اون روزی که بلیط گرفتم چیزی که همش میاد جلوی چشمم راننگی توی جاده خیابون نیاورونه!!! بریم یک نون ببری هم سر راه بریم حال کنیم!!!!
تنها چیزی که از شروع شدنه هفته ای که نمی خوای شروع بشه بدتره، تموم شده آخر هفته ایه که نمی خواستی تموم بشه.
بعد از قریب به ۳ سال این هفته یک کمی احساس کردم که دارم به زندگی بر میگردم. بخش مهمی از زندگیم یعنی تشکیلات و خدمت رو که مدتی بود به اجبار کنار گذاشتهبودم رو دوباره با لطف خودش یک کمی به دست آرودم.
دوباره بر گشتم به جایی که شاید ۱۰ سال پیش خدمتم رواز اونجا شروع کردم، نوجوانان. یک کمی بیشتر از دفعهی گذشته هیجان دارم چون هم احساس میکنم که فاصلهی سنیم با اون بچهها زیاد شده و ممکنه که نتونم خیلی خوب باهاشون ارتباط برقرارکنم و هم اینکه مدتی هست که با این گروه کار نکردم و باید دوباره سعی کنم تا به حال و هوای نوجوونی بر گردم.
اما امیدم به اینه که خودش کمک میکنه. ایشالله که سال خوبی باشه و بیشتر از همه بچهها از این دوره استفاده کنن.
یک وقتهای با خدا حسابی دعوام میشه!!! خیلی براش خط و نشون میکشم و اونم ساکت میمونه و هیچی نمیگه. تا اینجا همه چی خوبه! ولی بعدش نمیدونم چطوری و از کجا همچین حالی به آدم میده که کاملاً ترجیح میدی کاش همون اول سرت داد کشیده بود و دعوا با کتککاری تموم شده بود!
بهترین راهحل برای آسون گذروندن زندگی اینه که:
· همه چیز رو بیخیالی طی کنی.
· لالایی بلد باشی که وقتی میخونی خودت هم خوابت ببره.
· اونقدر کار کنی که وقتی میرسی خونه ار خستگی حوصلهی فکر کردن هم نداشتهباشی چه برسه به خودش!!!
روزها گاهی خیلی زود میگذرن. با وجود اینکه ممکنه بعدش با خستگی زیاد همراه باشن.
این چند وقت که GITEX بود دقیقاً به همین منوال گذشت. روزهای خوب و هیجانانگیز که همراه با خستگی خیلی زیاد بود. در مجموع از این تجربهی جدید خیلی راضیم و میدونم اگر سال دیگه نتونم توی نمایشگاه،به عنوان شرکت کننده و مسئول، شرکت کنم دلم برای این روزها خیلی تنگ میشه.
تمام این جریان نمایشگاه و بودن توی قرفه باعث شد که چیزهای جدیدی رو ببینم و یاد بگیرم.
· تواناییهام رو توی یک شاخهی جدید امتحان کردم که خوشبختانه نتیجهی خوبی داشت و امیدوار کننده بود.
· با آدمهای جدیدی که همگی خیلی جالب بودن آشنا شدم. کسانی که شاید توی روال عادی زندگی هرگز باهاشون برخورد نمیکردم.
· در مورد مردم و اجتماع هم خیلی تجربههای جدید پیدا کردم که امیدوارم بتونم سر فرصت همهاش رو بنویسم.
متاسفانه مشکل اینه که وقتی حجم مطلب برای نوشتن زیاد میشه میدونم که کسی حوصلهی خوندنش رو نداره بنابراین همیشه توی اینکه آیا واقعاً باید بنویسمش یا نه شک میکنم. به هر حال این چند روز هم گذشت و دوباره روز از نو و روزی از نو.
زندگیه عادی به تمام روزمرگیات سلام!!!! دلم برای میز،تلفن، مانیتور و بچههای دفتر تنگ شده. برای رئیس بازی و دستور دادن و با مشتری سر و کله زدن! اینها هم لطف خودش رو داره دیگه.
خوبه که هنوز میبینم بعضی از بچهها دارن وبلاگنویس میشن.
یادم میاد اوایل که وبلاگ مد شده بود!!! بچه معرفهای وبلاگ رو تقریباً کسی نبود که نشناسه!!! قرارهای وبلاگی و دسته و باند بود که ریخته بود توی این جریان.
به مرور زمان اما، مثل تمام موارد دیگه، یواش یواش تب کاذب جریان خوابید و فقط اونهایی که واقعاً اینکاره بودند موندگار شدن. یک عدهای هم بخاطر اینکه به ارزش رسانهای بالای وبلاگ پیبرده بودند با اطلاع و برنامهی مشخص وارد شدن و جایی برای خودشون دست و پا کردن.
و فقط یک تعداد معدودی مثل من، که وبلاگ براشون مثل اتاق امن میمونه، برای دل خودشون مینویسن.
به هر حال پست ایندفعه تقدیم با عمو شهرام وبلاگنویس تازه. عمو شهرام خوش اومدی!!!
آقا شور میزنه مثل چی!!! نه به اون صبح که گفتم امروز بریم با روحیه و اینا، نه به حالا. خدا بخیر کنه.
نمیدونم برای چی از همون صبح این ضربالمثله افتاده تو ذهنم: ما سه تن کردیم کار خویش را! نوبت توست بجنبان ریش را!
بعد از این همه سال دوباره کار کردن با نوجونها باید کار سختی باشه! اونم اینجا که با فرهنگ و اجتماع و روابط بچههاش با هم آشنایی زیادی ندارم. فقط به این امیدم که خودش کمک میکنه!
شوخی شوخی ۴ روز دیگه نمایشگاه شروع میشه و باید از صبح برم اونجا! خوبیش اینه ۴ روز بیشتر نیست. امیدوارم تجربهی قشنگی باشه و البته نتیجهی خوبی هم داشتهباشه.
شده یک وقتهایی فکر کنین یک چیزی خیلی بهتر از اونه که بتونه واقعی باشه؟
شده که مدتی توی یک جریان قرار بگیرین، باهاش همینطوری پیش برین. بعد یک روز درست انگار که بال در آورده باشین و پرواز کردهباشین، اوج بگیرین و همه چیز رو از دور تماشا کنین؟
اونوقته که انگار خیلی از ابعاد موضوع که براتون معلوم نبوده شروع به واضح شدن میکنه! بعد یک دفعه متوجه میشین که اوه جریان یک جورایی خیلی جدی و بزرگه!!! اونوقت یکی از ابروهاتون رو میدین بالا و میگین دَمَم گرم؛ من اینهمه کار کردم؟
حالا این جریان هم یک جنبهی خوب داره هم یک جنبهی ترسناک. جنبه خوبش اینه که میگی ای والله به من با این همه توانایی که عمراً فکر نمیکردم داشته باشم! بعد هم درست مثل نگهداشتن تمام چیزهایی با ارزش، پیش خودت فکر میکنی، اگه یک دفعه زبونت لال خراب بشه چی؟ اونوقتم ترس تمام وجودترو میگیره، همچین که تمام خوشی زهرمارت میشه!
تمام این احوالات هم با دیدن یک عکس بهم دست داد!!! که براتون نمیگذارم ولی یک جای مطمئن saveش میکنم برای وقتش.
تازگی روزها عین برق میگذرن. نمیدونم این خوبه یا بده ولی فعلاً واقعیت همینه. از روز یکشنبه که میام سر کار خیالم راحته که هفته تموم شده و دارم برای آخر هفته خوشحالی میکنم. تنها ایرادی که داره اینه که تعطیلی هم زود میگذره. به هر حال از امروز دیگه رسماً این هفته هم تموم شد. تا ببینیم خدا برای هفتهی دیگه چی میخواد.
به علت اسبابکشی این هفته حسابی گرفتار بودم. بالاخره اینجا هم یک خونه زندگی پیدا شد. البته که مثل تمام وقتهایی که دور و بر خانواده نباشی، تنهایی هم هست ولی خوب اینم برای خودش عالمی داره دیگه.
اما ایندفعه یک فرقهایی هم با دفعه یا دفعههای پیش داشت. اونم اینکه اینبار باید خرید خونه هم میکردم. یعنی تقریباً جاهاز و جاهازکشی دیگه... از یخچال و گاز تا رو تختی و بالش!!!!
وسط تمام این خریدهای روتین، یکی از این مبل راحتی باحالا خریدم که خیلی راضیم! از همونا که جلوی پاش میاد بالا و اونقدر بزرگ هم هست که بتونم روش چهارزانو بشینم. من که اسمش رو بلد نبودم ولی اینجا بهش میگن:recliner دیگه والله من بیل میرم که اسمش همینه یا نه...
خوب اینم یک فاز دیگه از زندگی، ببینیم این یکی چند وقت قراره طول بکشه.
خداوند در طول زندگی خود موجودات بسیاری را خلق کردهاست. و از خلقت خیلی ار آنها هم احتمالاً الآن خیلی پشیمان است.
یک دسته از مخلوقات که خداوند حتماً خیلی غصه میخورد که چه شد و از دستش در رفت و این موجودات آفریده شدند، آدمهای دروغگو هستند. پروردگار حتماً از تمام دروغگوها خیلی بدش میآید، حتی آنها که فقط بدون داشتن یک طراح ۳ کار گرافیک را با هم میگیرند و به همهی مشتریهای از همه جا بیخبر میگوند که نگران مدت پروژه نباشند چون تیم طراحی همیشه یار و یاور آنهاست!!!!
چندروزپیشداشتمتایپمیکردمیکدفعهسرروبلندکردمکهمتنروچککنمدیدمانگاریهیچکدومازفاصلههادرستتایپنشده. بعددیدمچقدرسختههاآدمحتینوشتهیخودشروهمنمیتونهبخونه!!!!
چند روز پیش داشتم تایپ میکردم، یکدفعه سر رو بلند کردم که متن رو چک کنم دیدم انگاری هیچ کدوم از فاصلهها درست تایپ نشده. بعد دیدم چقدر سختهها آدم حتی نوشتهی خودش رو هم نمیتونه بخونه!!!!
هنوزم هم انگاری اونقدرمطمئن نیستم که بگم دارم میرم خونهی خودم! احتمالاً انتظار داشتم خیلی اتفاق عجیب غریبی باید بیوفته ولی زیاد هم هیجانانگیز نبود. شاید هم بود ولی گرمم حالیم نیست!
یک چیز دیگهای هم هست، بیشتر دلم الان گواهینامهی رانندگیم رو میخواد تا خونه! آخه الان فقط اتاق شکلش عوض میشه وگرنه اتفاق خاصی نمیافته. اما فکر میکنم، ماشین که بگیرم خوب خیلی بیشتر آزاد میشم و میتونم به تفریحات برسم که از پلاسیدگی در بیام.
علی ایه حال (ایراد غلط دیکتهای نداریمها) فعلا نقشهای خونهی عمو رو داشته باشین که بدونین کجا پیداش کنین.
عزت همگی مزید و قدمتون روی چشم!
بعضی از مردم معتقدن که اگر رویا یا آرزویی رو برای کسی تعرف کنی تعبیر و محقق نمیشه. حقیقتش منم خیلی خوشم نمیاد در مورد چیزهایی که دوستدارم با همه صحبت کنم و معمولاً موارد اصلی رو پیش خودم نگهمیدارم.
اما خوب امروز یکیش رو میخوام بگم. یکی از آرزوهام اینه که یکبار دیگه با بهترین رفقا و همکارام مهران و سیامک، دوباره دور هم جمع بشیم و با هم کار کنیم. شاید هم قسمت بشه و یک روزی شرکت رو همونطوری که میخواستیم راهش بندازیم.
این فکر چرا یادم اومد؟ چون فردا یک قرار ملاقات دارم که اگر به نتیجه برسه، میشه از توش یک پروژهای در بیارم و همهمون دوباره دور هم جمع بشیم.
حالا تا ببینیم.
میگوید که:
هر دست که دادند همان دست گرفتند ***** هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
حال میده این بیت بسیار. نخسوزن وقتی از یک جایی میخوری که فکرش رو هم نمیکردی! الزاماً قضیه حتماً نباید چیز بدی باشه ها. ممکنه یک وقتی با یکی یک شوخی بکنی بعداً خودت وقتی توی همون موقعیت قرار میگیری یکی دیگه همین کار رو باخودت بکنه. اون موقع جریان خیلی با حال میشه.
مثالش هم باشه به وقتش براتون بگم.
لطف همگی مزید
ببین دادش، اینطوریا که تو میگی هم نیست. فقط تو نیستی که مخت تاب داره و عقلت گرده! همین خود ما رو بگی دوگولهمون حسابی پیچیده ولی خودمون توجیح نبودیم نپیچیدیم. حالا هم جای هیپوفیزقمون با آهیانه عوض شده ولی بقیهی جاهای بدن کلاً بیخبرن. برای همینم هر وقت دارم میرم یک دفعه متوجه میشم که دارم میام و برعکس. راستی همهی اینا رو که گفتی، سوالاتت چی بود؟
اصرار زیادی اصلا کار خوبی نیست. ولی خوب خیلی وقتها شاید بخاطر اینکه نمیخوای باور کنی که چارهای جز تسلیم نداری، یا اینکه نمیتونی قبول کنی که بابا همینه که هست، بیخودی روی بعضی چیزا اصرار میکنی یا برای رسیدن و عملی کردن یک کارایی هی دست و پا میزنی.
حالا به این خداهای اعتماد به نفس و این آدمهای انرژی منفی مثبتی اگه بگی جواب میدن که نه من هدف دارم براش تلاش میکنم دادار دوودوور وقتی بگی یه چیزی نمیشه حتماً هم نمیشه اگه بگی میشه اونوقت میشه!!!
منم میگم ول کن این حرفها رو بریز دور بابا! آدمیزاد تا یک جاهایی اختیار داره، بقیهاش هم بسته به عوامل دیگهای هست که تاثیر روی اون عوامل از قدرت بشر حداقل در حال حاضر خارجه! حالا یکی بیاد خودش رو بکشه هم وقتی فقط روی متغیرهای محدودی موثره پس نمیتونه نتیجه رو تماماً بسته تلاش خودش ترسیم کنه! حالا بچه مومن باشی اسم این رو میگذاری خواست خدا نباشی هم بهش بگو هوشنگ!
الغرض، به نظر من یک زمانهایی هست در زندگی که باید قبول کنی که داداش همینه که هست؛ و سعی کنی با همون شرایطی که دور و برت هست خودت رو تطبیق بدی و از این بچه قرطی بازیهایی که من خودم تغییر ایجاد میکنم و من اگه بخوام حتما میشه هم در نیاری. بشینی مثل یک آدم و منطقی بگی آقا جان این همینه، منم هر کاری بوده کردم و دیگه خلاص پس حالا دیگه بیخیال میشم میشینم ببینم خودش چی میشه. شد که چه بهتر نشد هم فبها! والله همین نمونهی آخریش، ۴ سال به در و دیوار زدیم هم خودمون و بدبخت کردیم هم خلق خدا رو. به خاطر همین سوسول بازیا بود دیگه.
به هر حال، فکر کنم هر کسی در موقعی توی زندگی به این نقطه میرسه. برای من که هر وقت سر این دوراهی منم منم بازی در آوردم همچین پس گردنی اومده که چشمام بعدش طاول زده. بنابراین صرف تجربهی شخصی توصیه میکنم جهت حفظ قوهی بینایی هم که شده توی این شرایط از خیر انتخاب "خود" بگذرین و دنبال اختیار مختیار و این خرافات نباشین. به جبر اعتماد کنین که برای من حسابی جواب داده.
میگه که آقایون هم در عرض ماه یکبار دوچار پریود میشن. البته اگه پریود رو به عنوانه هم ریختن هورمونها در بدن آدم بگیریم. دکتر بگو بینیم از نظر پزشکی هست اینطوری یا نه؟
خوب عملاً هم اگه بخواد شباهتی باشه توی همین هورمون ایناست دیگه و اگر نه از نظر بدنی اینا که کلاً نمیشه وجه تشابهی پیدا کرد.
اما غرض اینکه، به فرض صحت این جریان، منم گاهی پریود میشم! البته دورهی پریودم خیلی نا منظمه و باید از اون قرص تنظیم کنا بخورم فکر کنم! چون تقریباً چند ماه یکبار میشه.
معمولاً هم توی اون دوران یک هوایی دلم میگیره. الانم فکر کنم توی همون زمان هستم. خیلی زیاد دلم برای رفقام تنگ شده. دلم برای کار و شرکتی که هیچ دارآمدی نداشت تنگ شده. برای جاهایی که بشناسم و خاطره داشتهباشم، برای صداهای آشنا و تمام چیزایی که از بچگی باهاشون بزرگ شدم خیلی تنگ شده. یک جورایی انگاری تازه داره دوزاریم میافته که خوب اینجا هم یک کمی زیادی تنهام.
حالا هر کی ندونه فکر میکنه ۱۲۰ ساله ایران نبودم! بعدم همه میگن خوب پاشو برو،همین بغله که، مسخره کردی؟ ولی میگین اما به این راحتی هم نیست.
به هر حال خواستم به همهی رفقا بگم که خیلی دلم براشون تنگ شده، ایشالله همه شون رو خیلی زود میبینم و دوباره کلی با هم حال میکنیم.
عزت همگی مزید.
خوب اینجا هم تولد ۵ سالگیش اومد و رفت و انگار هم نه انگار. اما این یک چیزهایی رو در مورد خودم بهم یاد آوری میکنه.
اصولاً اخلاق من اینطوریه که معمولاً کاری رو که شروع میکنم، ادامه میدم و خیلی خیلی بعیده که کلاً بگذارمش کنار. حالا کاری هم ندارم که کار مفیده یا کار بیخود.
دقیقاً به همین خاطر هم هست که یک سری از کارها رو در زندگیم ترجیح میدم امتحان نکنم. سیگار و قلیون و عرقجات از چیزایی هستن که به همین دلیل هیچوقت امتحانشون هم نکردم. چون میدونم از این آدمها نیستم که بگم یک دفعه امتحان میکنم! نه خیر!
این وبلاگ نوشتن هم از همون قاعده پیروی میکنه. جایی که تمام رفقا دیگه بیخیال نوشتن شدن و مدتی هست گذاشتن نوشتن رو کنار، من هنوز بعد از ۵ سال دارم مینویسم. با وجود اینکه خیلی کسی به اینجا سر نمیزنه و خیلی هم طرفدار نداره اما یک جورایی هم بهش عادت کردم هم برای خودم یک جایی هست برای نوشتن عقاید و اتفاقات.
به هر حال امیدوارم، ۲۵ سال دیگه هم اینجا بنویسم تا شاید بشم اثوهی مقاومت در زمینهی نوشتن در وبلاگ بیخواننده.
عزت همگی مزید.
این شکم من هم برای خودش داستانیه.
اصولاً یک اخلاق بدی که داره اینه که اگه چیزی توی خونه باشه، معمولاً بهونه نمیگیره. مثلاً اگه لوازم صبحانه همه چی باشه، شاید خیلی وقتها اصلاً صبحانه نخورم و تا ظهر هم اتفاقی نمیافته. برای بقیه وعدههای غذایی هم همین قانون صادقه.
اما حالا فقط کافیه که یک روز چیزی برای صبحانه نباشه که بخوری! اونوقت از ساعت ۱۱ شروع میکنه به قار و قور کردن. دیگه به ۱ نرسیده همچین ارکستر راه میاندازه که انگار یک هفته خالی بوده.
خلاصه به نظرم بیشتر بجای اینکه از روی کمبود انرژی و گرسنگی کار کنه، مثل داستان اون سگه از روی غریزه و احساسات مغزی عمل میکنه.
اینم یک مدلشه دیگه.
از وقتی اومدم اینجا تقریباً با تمام گروههای سنی اینجا یک ارتباطی داشتم. و جالبش این بوده که تا به امروز، با گروهی که راحتتر از بقیه ارتباط کردم همین اکیپ پسرخاله بوده. البته سوء تفاهم نشه، این اکیپی که خدمتتون عرض شد شامل چندین فروند مرد در دههی چهارم زندگیشونه.
از خصوصیات اعضا گروه اشاره به حداقل وزن حدود ۱۰۰، داشتن سر و همسر، عهد و عیال و چند راس نونخور، بعلاوهی کار و بار مناسب و در آمد خوبه که بهشون اجازه میده خانواده رو برای مسافرت سالی چند ماه پرتاب کنن اینور اونور دنیا. دلیل اینکه خودشون هم نمیرن اینه که هنوز پاسپورت ایرانی دارن و به عبارت صحیحتر جایی راهشون نمیدن.
وقتی با این جماعت خدا میرم بیرون درست انگاری با برو بچز ایران و رفقای هم سن و سال خودمون دارم وقت میگذرونم. باحالن آقا، عین دورهی دیونگی خودمون، این آقایون همگی عاقل و بالغ هم تا نصف شب تو خیابونن و خلاف سنگینشون اینه که توی کافیشاپ قلیون بکشن، کاری که در زمان حضور خانومها فقط هفتهای یکبار اجازه دارن انجام بدن، البته اونم با اجازه!
میرن ماشینسواری تو بیابون، میرن غواصی، میرن مسافرتِ یکی دو روزه خلاصه حالی میکنن مبسوط! خوبیشم اینه که چون همه برو بچز قدیمی و باحالن دنبال سوسول بازی نیست، دقیقاً چیزی که من رو از نسل جوونتر اینجا درو میکنه. همیشه جای چرک و ارزون شام و ناهار میخورن، هرجایی خوابیدن، هر جایی نشستن و هر چی پوشیدن براشون مهم نیست. تنها چیزی که اهمیت داره اینه که جمع حسابی جمع باشه و بتونن راجع به سرگرمیشون یعنی آکواریوم و ماهی اختلاط کنن.
شاید همین کارا هست که هنوز خیلی از سنشون سرحالتر نگهشون داشته؟
اینجانب کلاً با آب و دریا دوچار مشکلم. یعنی خوشم نمیاد خیلی از استخر و دریا و شنا کردن. اصل جریان هم از اینجا ناشی میشه که به نظر من آب اصولاً زیادی خیسه و بنابراین اعصاب من رو یک کمی بهم میریزه.
اما غرض اینکه، این هفته علیرغم همهی این جریانات بنده تصمیم گرفتم به همراه پسرخاله و اکیپ رفقاش برم برای یک عملیات غواصکی. حالا چرا غواصکی، بخاطر اینکه از اون غواصی حرفهایها نبود، برای اونطور غواصی به دوره و داشتن کارت احتیاج هست که من ندارم. بنابراین رفتیم سراغ غواصی الکی، یعنی از اونا که لوله میکنی دهنت و همچینی یک وجب رو سرت بیشتر آب نیست.
حضور شما عارضم که همین نیمچه غواصیه هم کلی حال داد! البته اولش بخاطر نداشتن وسایل مناسب یک کمی طول کشید تا راه بیوفتم اما بعدش حسابی خوش گذشت. خیلی باحاله که میبینی درست زیر چشمت ماهی و موجودات دریایی دارن وول میخورن! مرجان و بقیه گیاهها هم هستن و خلاصه دیدنه طبیعت زیر آب خیلی جالبه.
حالا با توجه به تجربهی اون روز کاملاً امکانش هست که در آیندهی نزدیک اقدام کنم برای گرفتن یک کارت غواصی درست و حسابی و دیگه بعدش با کپسول و خیلی حرفهای با جریان برخورد کنم.
اتفاقات خوب در زندگی تنها یکبار میافتند. ولی اتفاقات بد یکی یکی.
این کارت ATM من بعد از ۲ ماه از تاریخ باز شدن حساب هنوز بدستم نرسیده بود. منم هر از چندی یک سری به بانک میزدم و یک کمی غرولند میکردم. تا اینکه یک دفعه آقای مسئول بانک گفت که توی سیستم برای شما کارت صادر شده ولی چون هنوز به دستت نرسیده باید زنگ بزنی به مرکز خدمات مشتری (Customer Service) و این کارت و باطل کنی و بگی یکی دیگه به آدرس بانک برات بفرستن که حتما به دستت برسه.
منم به فرموده البته با یک تاخیر دو روزه، روز پنجشنبه تماس گرفتم و کارت و باطل کردم و کلی هم با یارو بحث کردم که این چه وضعشه و از این چیزا. آقاهه هم به من گفت که کارت جدید صادر میکنن و برای بانک میفرستن.
و بدین ترتیب روز یکشنبه به من یک تلفن شد که مژده از بانک برات نامه اومده و کارتت بالاخره رسیده!!!! البته نه به بانک بلکه به آدرسی که کارت اول فرستاده شده بود.
حالا با در دست داشتن کارتی که دو روز قبل از رسیدن باطل شده، و انتظار برای کارت جدید که معلوم نیست کی میرسه، خیلی دارم حال میکنم و فقط موندم که با این همه شانس که یک جا پیش من جمع شده، آیا برای بقیه هم چیزی مونده؟
عزت همگی مزید.