Thursday, July 31, 2003

خوبي زندگي

حالم بده خيلي بد... نميدونم چطور بايد بابت اين همه خوش شانسي خدا رو شکر کنم... آفرين به اين روزگار... به به به اين شانس... خدايا کرمت رو شکر... اين همه مرام و معرفت؟ اين همه... ديگه گفتن نداره...
ميخوام داد بزنم... فرياد بکشم... از خودم بدم مياد... از تمام زندگيم بدم مياد... چرا هيچ وقت اوني نميشه که ميخوام... حالم بده... کفرم از اين زندگي داره در مياد...
ديگه چطور توي چشماش نگاه کنم؟ چطور بهش بگم تقصير من نبوده... چطور بهش بگم من هم نميتونستم... چطور ازش بابت اين همه فداکاري تشکر کنم؟ نميدونم... مثل اينکه من هميشه بايد شرمنده بمونم... واي خدا چه احساس بدي دارم...
فقط فکر... فقط آرزو... دل خودمون رو خوش کرديم بخدا... اگه يک کمي يادمون بياد که نبايد موقع بيداري هم خواب ديد ديگه اينقدر خودمون رو معطل فکرهايي که به هيچ کدومش نميشه دل بست نميکرديم...
هر دفعه که نميشه ميگيم قسمت نبوده... شايد يک بار ديگه وقت بهتري پيدا بشه... فقط خودمون رو گول ميزنيم همين... بيخود و بي جهت... تو دنياي واقعي ماتون ميبينيم و توي زندگي رمان ميخونيم... بابا زندگي چيه؟ همش بدبختيه بخدا... همش چيزهاي ياس آور... همش بدبياري...
يعني اصلاً جايي هست که اينطوري نباشه؟ نه... مطمئنم براي دايي پرنده آسمون همه جا همين رنگه... هيچ فرقي نميکنه... اينور دنيا يا اونور دنيا... کنار دريا يا وسط بيابون... هرجايي که باشه از در و ديوار براش ميرسه... اونقدر اميدواره که نگو... مشاءالله به اين دل... بخدا هرکس ديگه جاي من بود تا حالا give up کرده بود... خودم موندم که چطوري تا حالا دوام آوردم...
تو رو خدا منو ببخش... بابت تمام اون چيزهايي که تقصير من نبوده از معذرت ميخوام... به اندازه ي تمام تنگيهاي اين دل کوچيک پرنده... به تندي ضربان قلبي که حتي هنوز هم به اميد فرداست که ميزنه... منو ببخش باشه؟
ولي خوبي زندگي اينه که اينها همش ميگذره... زندگي چه خوبه....

Sunday, July 27, 2003

هيچي

اصلاً کي گفته برنامه ريزي براي زندگي امکان پذيره... هر کس گفته حسابي دل خوشي داشته... آدم همش توي فکر اينه که فرداش رو چکار کنه ولي آخر سر هموني ميشه که خدا ميخواد...
پرنده يک جايي اين حرف رو زد و ابويش بهش گفته نه... اون هم چه نعي... گفته که خدا يک وقتهايي يک چيزهايي ميخواد که آدمها با کارهاشون باعث ميشن اون اتفاق بيوفته يا نيوفته... مثلاً کي گفته که خدا خواسته دنيا اينطور کثيف باشه؟ ولي آدمها با کارهايي که نبايد ميکردن و کردن و با کارهايي که بايد ميکردن و نکردن، منظور از دومي اون قضيه است که اگر هر پرنده هر سال فقط به يک پرنده پرواز کردن ياد ميداد يا اينکه اگر تمام پرنده ها اگر درست پرواز کردن رو بلد بودن دنيا جنت ابهي ميشد... ميگيرين که چي ميگم، باعث شدن که اين دنيا به اينجا برسه... البته هيچ وقت نميشه گفت که خدا نمي دونسته که اين اتفاق مي افته ولي در هر حال منکر نقش آدمها و تصمصم گيريهاشون هم نميشه شد...
ولي پرنده ميگه هر چي خدا بخواد همون ميشه... ما که هرچي خدا گفته برعکسش رو کرديم کاملاً مشخصه که هيچ انتظاري نميتونيم داشته باشيم... و از اونجايي که ترک عادت موجب مرضه پس ما و خدا هم به همين منوال ادامه ميديم تا ببينيم کي خدا از دست ما حسابي شاکي ميشه و ما رو از اين دنيا و اين دنيا رو از دست ما راحت ميکنه... به اين اگه گفتين چي ميگن؟ ميگن آخر اميد و اميدواري...
حالا خداي پرنده از ما گفتن بود... ما از همين الآن هم ميگيم که هر چه کني خودت کني... از اولش خودت بودي... آخرش هم خودتي... ما هم که بودن و نبودنمون فقط تاثير توي وزن زمين داره همين... حالا خود داني...
شاد باشين و با خدا دوست... هيچکس بهتر از اون پيدا نميکنين... حالا من نخواستم جلوي روش بگم ولي خوب دوستيه... دوستيه که پاي دوستيش وايستاده و خيلي کارها هم ازش بر مياد...
Chao...