Saturday, November 09, 2002

امروز پرنده به علت وقوع چند اتفاق مهم دو تا دو تا مطلب publish کرد...
خدا کنه سرتون درد نياد...
باز يک مهمون جديد توي Persianblog... يک دوست قديمي... يک يار... يک رفيق...
از کجا اومده؟ شهر گلها... چي آورده؟ صفاي دلش و محبّت قلبش... چي ميگه؟ حرفهاي خودموني... کجاست؟ هيچ جا...
آره... اون هم هست و هم نيست... از خودش در اومده و پوچ شده...
بچّه ها پوچستان هم به جمع ما اضافه شده...
پوچستان خوش اومدي...
آخ از دست اين گربه چاقه... همون حنايي و سفبده رو ميگم ديگه... هر دفعه که من اومدم اينجا اين خپل بايد پيداش بشه... همچين راه ميره انگار پلنگه...
شما آدمها هم لونه درست کردين براي خودتون... لونه اي که گربه توش بياد و بره که جاي موندن نيست... اصلاً بيشتر از آدمها اين گربه ها از شهر لذّت ميبرن... غذا ندارن که دارن... جاي خوب ندارن که دارن... ديگه چي ميخوان؟
خيلي هاشون ديگه يادشون رفته قديمها چکاره بودن... اونها هم تحرّکشون کم شده... نه دنبال موش ميکنن نه سراغ مرغ و خروس ميرن.. فقط بي انصافها گاهي به لونه پرنده ها سرک ميکشن که الهي خدا سيبيلهاشون رو آتيش بزنه...
امروز دم غروبي تو حياط يک خونه نشسته بودم... داشتم اطراف رو نگاه ميکردم... ديدم به به آقاي گربه حنايي دارن ميان اينطرفي... پريدم تا منو نديده در برم... رفتم روي درخت کنار باغچه... گربه هرو پاييدم... ديدم ميخواد از زير در بياد تو... اوّل کله اش رو از زير در رد کرد بعد هم دوتا دستهاشو... يکمي خودشو کش داد بلکه نازک بشه و از زير در بياد تو... نشد... چرخيد به پهلو... باز هم نشد... تصميم گرفت برگرد امّا ديگه حتّي نمتونست برگرده... حسابي گير کرده بود... طفلکي کلّي تلاش کرد تا بياد بيرون...
يکي نيست بگه گربه دله... چرا اينقدر توي اين آشغالها وول ميزني و دلگي ميکني که اينطوري چاق بشي؟ همون... حقّته... خپل...
اي بابا انگار موي سبيلش رو آتيش زدن دوباره پيداش شد... ما که پريديم...

Thursday, November 07, 2002

با عرض معذرت بابت خروج از قالب پرنده... ولي به علّت شرايط محيطي و محاطي چاره اي جز به گريزي در مطلب منحوس و مشمئز کننده Drugs نبود...
چرا دلم اينقدر از دست بعضي آدمها گرفته؟ از دست اونهايي که هيچ چيز توي دنيا از خودشون براشون مهم تر نيست؟ همونها که حاضرن براي پولهاي کثيف کارهاي کثيف انجام بِدَن... کسايي که براشون زن، بچه، پير يا جوون هيچ فرقي نميکنه... آدمهايي که به معناي واقعي پست و ناجوانمردن...
آخه تو دلت رو از کجا آوردي؟ يا بهتره بگم کجا دلت رو گم کردي که حاضري از لطافت احساس و کم تجربگي يک دختر بچّه استفاده کني؟ چطور دلت مياد از زور بازوت امّا نه از ضعف يک بچه 6،5 ساله سوءاستفاده کني؟ چطور ميتوني حتّي بهترين و دوست داشتني ترين آدمهاي زندگيت رو هم فداي پولهاي سياهت بکني؟
هيچ فکر کردي چي بسرت مياد؟ نه... اگر يک روز ببيني که پسرت... دخترت... پدرت... يا همسرت توي لجني که تو درست کردي افتاده اون وقت چي؟ دارم فکر ميکنم که شايد حتّي برات اين هم مهم نباشه... شايد خودت هم با دست روي سر پسرت فشار بياري تا بيشتر و بيشتر توي اين باتلاق فرو بره...
ميدونم چرا اينکار رو ميکني... ميدونم... چون با اينکارت ميخواي خودت رو از جلوي چشم همه قايم کني... نميخواي کسي قيافه زشتت رو ببينه... حتّي خانوادت...
ولي نميتوني... شايد بتوني همه رو غرق کني ولي خودت رو چکار ميکني؟ چه جوري توي آينه نگاه ميکني؟
ولي ميدوني... بيشتر از تو خود ما مقصريم... ما که پيش تو خودمون رو گرفتار ميکنيم... ما مقصريم که دلمون رو بجاي زندگي و عشق به کار و پول ميديم... ما که ترجيح ميديم يک تومن بيشتر در بياريم تا يک دقيقه وقتمون رو براي بهترين کسانمون صرف کنيم... آره مقصر خود ما هستيم... ما هم نميتونيم خودمون رو ببخشيم...
خدايا... خداي پرنده ها... خداي ماهي ها... خداي آدمها... بيا پايين تر... بيا پايين تر تا ما که توي اين گل و لاي گير کرديم بتونيم دستت رو بگيريم... بيا و کمکمون کن تا با هم تمام کثيفيهاي دنيا رو از بين ببريم... تا پاک بشيم... تا به هيچ چيز عادت نداشته باشيم جز بياد آوردن تو...

Tuesday, November 05, 2002

اين هم يک counter از نوع جلف ولي ماماني... رنگش درست رنگ پرهاي جوجه طلاييه... اميدوارم هفته اي سه چهار بار اين counter شماره بندازه...

Monday, November 04, 2002

داستان مرغ ماهيخوار
اين مرغ رو من چند سال پيش ميشناختم... کنار يک آبگير کوچيک نزديک جنگل سرو زندگي ميکرد... هر سال موقع تابستون پيداش ميشد و مثل بقيه با اومدن پاييز از برکه ميرفت... يک کم ميشناختمش... با هم گاهي حرف ميزديم... ازش سراغ رفقاي قديم رو ميگرفتم و اون هم برام از اونها صحبت ميکرد... البتّه هيچوقت حرفهاي ما زياد طول نميکشيد چون صداي حرف زدن ما ماهيها رو فراري ميداد...
يک روز ماهيخوار از من پرسيد:" تو چي ميخوري؟" با تعجب گفتم: "دونه... از ارزن تا خرده نون... گاهي هم ميوه... چطور مگه؟" گفت:" هيچ چي همين طوري..." چون حرفش برام عجيب بود يادم نرفت... از اون به بعد بيشتر توي نخ کارهاش رفتم... ديدم عوض شده... زياد توي آب اينطرف اونطرف ميره… انگار با خودش حرف ميزنه... يک کمي که گذشت ديدم روز به روز داره لاغرتر ميشه... يک وقتهايي از روز هم داره بين علفها پرسه ميزنه... ديگه حتّي با من هم حرف نميزد...
بعد از مدتي تصميم گرفتم که خودم برم جلو... وقتي بهش سلام کردم و سرش رو بالا آورد ديدم چقدر لاغر و شکسته شده... ولي توي چشمهاش برقي بود که تا حالا نديده بودم... خسته بود ولي غمگين نه... لاغر بود ولي پژمرده نه... با هم حرف زديم... برعکس هميشه ... زياد ميخنديد... از همه چيز خوشحال بود... ديدم که به ماهي ها حتّي نگاه هم نميکنه... پرسيدم چي شده؟ گفت که ميخواد ماهي خوردن رو کنار بگذاره... گفتم نميتوني... گفت بايد بتونم... گفتم آخه چرا؟... گفت چون عاشقم... پرسيدم ربطش چيه؟ يک کم صبر کرد و بعد با غرور گفت: "عاشق ماهي شدم..." نتونستم چيزي بگم... پريدم... از اون روز به بعد من با ماهيخوار زياد حرف نزدم...
چند هفته گذشت... نزديکهاي رفتن مرغهاي مهاجر بود... يکي يکي برکه رو ترک ميکردن... آخر سر همه رفتن ولي ماهيخوار موند... ميدونستم چرا نميره... چند بار ازش خواستم که نمونه ولي گوش نکرد...
حالا يک ماه از عشق ماهيخوار ميگذشت... داشت جلوي من توي آب سرد برکه راه ميرفت... دنبال ماهي... يکدفعه افتاد... پريدم بالاي سرش... چشمهاش رو به سختي باز کرد... گفتم چي شده؟ گفت ديگه رمق ندارم... گفتم ولش کن... گفت نميتونم... گفتم خودت رو از بين ميبري... ديگه جواب نداد...
فرداي همون روز آب برکه جسد يک ماهي قرمز رو کنار جسد ماهخوار به ساحل رسوند...