Saturday, December 07, 2002




همراه "رهگذر"

از دور ديدمش... خسته و افسرده... انگار كه يه بار سنگين رو دوشش باشه... نگاهش رو زمين بودو لنگ لنگان راه ميومد...
نزديكش شدم... پرسيدم : چي شده؟؟؟ گفت : خستم... خسته... خيلي خسته...
گفتم : چرا؟؟ مگه چي شده؟؟
گفت : ديگه طاقت ندارم . ديگه نميتونم... ديگه نميكشم... زير اين بار سنگين بد جوري خم شدم... بد جوري...
گفتم : آخه چرا؟؟ اين كدوم باره كه سنگينيش اينقدر اذيتت ميكنه؟؟
گفت : چرا من؟؟؟ آخه چرا من؟؟؟ خسته شدم از اين بي عدالتي ها...از اين همه بلا كه به سرم اومده... از اين همه مشكل كه قدم به قدم جلوي راهمو ميگيره... تنهام... خيلي تنها... گاهي آرزو ميكنم كه با يكي حرف بزنم ازحرفاي انباشته شده توي دلم بگم... اي كاش يكي بود كه به حرفام گوش ميكرد... كاش يكي بود كه سرمو رو شونهاش بذارمو هر چي دلم خواست گريه كنم... كاش...چشاش پر شده بود از اشك...
گفتم : آرزوي رهگذر اينه كه يكي تنهاييشو باهاش قسمت كنه... اگه منو قابل شنيدن حرفات ميدوني بگو... از هر چي كه ميخواي بگو...
گفت : واقعا به حرفام گوش ميدي؟؟
گفتم : آره. چرا گوش ندم؟؟ اين كوله پشتي رو ميبيني؟؟؟ از جنس دلمه... قراره كه پر باشه از درد دلا... پر باشه از گمشده ها ...
و اون گفت... خيلي چيزا گفت... دلش پر بود... پر از غم و غصه... پر از درد.. نا اميد بود... از زندگي... از آدما... از پرنده ها... از رهگذرا... آز همه چيو همه كس...
گفتم : هيچ وقت نا اميد نشو . يكي هميشه، همه جا باهاته... همون كه هر چي داريم از اونه...
گفت : نه.... نه.... ديگه از بودن خدام نا اميد شدم... انگار ديگه منو نميبينه... انگار به حرفام گوش نميده... شايدم من اونقد بدم كه لياقت اينو ندارم كه بهم توجه كنه... شايد ديگه نميخواد من بندش باشم....
گفتم : همه ما آدما حتي اگه خيلي هم بد باشيم بازم بنده ايم... بنده خدا... مطمئن باش كه هم تو رو ميبينه هم حرفاتو ميشنوه... هيچ وقت از خدا نا اميد نشو همونطور كه اون هيچ وقت از بنده هاش نا اميد نميشه....
سرشو انداخت پايينو آروم آروم گريه كرد... بعد دوباره شروع كرد به گفتن... خلاصه كه خيلي چيزا گفت... رهگذرم هر چي كه تو طول سفر از همسفراش ياد گرفته بود بهش گفت...
وقتي همه حرفاشو زد در حالي كه داشت آروم آروم اشكاشو پاك ميكرد گفت : آخيش..... سبك شدم...
گفتم : بيا چند دقيقه اي اينجا رو اين سنگ بشينيم و خستگي در كنيم.
چند دقيقه اي نشستيمو بعد راهي شديم...
كاش بازم ببينمش.... به اميد ديدار



جراحي

خوب مثل اينکه همون شد که نميخواستم... دوشنبه بايد برم عمل کنم... دکتر گفت اگر عمل رو عقب بندازي ممکنه وضع وخيم بشه و اون وقت يکماهي گرفتاري برات درست کنه... من هم فکر کردم کاري که بايد بشه بگذار زودتر بشه... گفتم دوشنبه... اون هم گفت خوب... همين و خلاص...
البته گفته که يک هفته بيشتر گرفتاري نداره... خدا کنه راست بگه... اگر مثل باباي من که بعد از جراحي دندون عقل به طرف ميگه بورو چلوکباب بخور باشه که تکليف مشخصه... دو هفته اي گرفتارشم.. :) امّا خوب بايد به دکتر اعتماد داشت ديگه...
ولي يک چيزي بگم؟ وقتي گفت توي مطب و بدون بيهوشي ميخواد عملم کنه حسابي ترس ورم داشت... خوب اگر آدم رو بيهوش کنن ديگه چيزي نميفهمه امّا بي حسي... واي... آدم موي به تنش سيخ ميشه...
اصلاً چيه مگه... ميترسم؟ مگه شما نميترسين؟ اگر مردين راستش رو توي نظر خواهي بنويسين... اگر تجربه اي هم داشتين که چه بهتر... من منتظرم...
ولي آخرين مطلب رو سعي ميکنم دوشنبه صبح update کنم... تا خدا چي بخواد... بعدش هم که معلوم نيست که چه شود... هر موقع تونستم مينويسم...
هوي... نگذارين برين بگين پرنده ديگه نمينويسه ها... نخير از اين شانسها ندارين... شده از پشت تلفن به حالت دَمَر براي اين رهگذر مطالبم رو بگم تا تايپ و publish کنه اينکار رو ميکنم... پس به ما سر بزنين خوب...!
نقداً اين مطلب آخريه رهگذر رو داشته باشين تا بعد... در ضمن يادتون نره، برام دعا کنيد... لطفاً...

Friday, December 06, 2002





حرفهاي خصوصي


ميخوام از خودم بگم... شايد هيچوقت اينقدر راحت راجع به خودم توي اين weblog حرف نزده باشم... امّا اينبار ميخوام راحت همه چي رو بگم... امّا ميخوام يک قولي بگيرم از تمام اونهايي که من رو ميشناسن... ميخوام قول بدن که حرفهايي که اينجا ميخونن همينجا بمونه و خارج از دنياي پرنده به قول معروف "شتر ديدي نديدي"
امّا مطلب... اصل موضوع اينه که پرنده مريض شده... مريضي که قرار نيست خيلي بزرگ باشه ولي احتياج به عمل جراحي داره... راستش اولش خيلي شوخي شوخي شروع شد... فکر کردم يک جوش بزرگ بوده ولي خوب مثل اينکه يک کمي جدي تر از اين حرفهاست...
هميشه فکر ميکردم از عمل و اينجور حرفها ميترسم... اما وقتي فهميدم که بايد عمل کنم اصلاً احساس ترس نداشتم... الان هم ندارم... تازه اين عمل هم قرار نيست اتفاق خيلي بزرگي باشه...
فردا بايد برم دکتر براي تشخيص نهايي... تنها جيزي که توي اين قضيه برام مهمه زمان اين عمل لعنتيه... دعا کنيد که دکتر نگه فردا بورو بيمارستان... مبخوام اگر بشه عمل رو تا اسفند عقب بندازم... يعني بعد از تموم شدم ترم دانشگاه...
برام دعا کنيد خوب؟ فردا يا شايد پس فردا راجع به نظر دکتر براتون مينويسم...
باز هم از دوستام ميخوام که اگر چيزي خواستن بگن برام email بزنن... مرسي که به حرفهام گوش دادين

Wednesday, December 04, 2002



فکر کنم ديگه ميدونيد گاهِي پرنده قاط ميزنه.. :) اين هم يکي از مطالب دوره قاطه... ;)
رستم و افراسياب

کنون رزم ويروس و رستم شنو
دگرها شنيدستي اين هم شنو
که اسفنديارش يکي Disk داد
بگفتا به رستم که اي نيکزاد
در اين ديسک باشد يکي file ناب
که بگرقتم از site افراسياب
چنين گفت رستم به اسفنديار
که من گشنمه نون سنگک بيار
جوابش چنين داد خندان طرف
که من نون سنگک ندارم به کف
برو حال ميکن بدين disk، هان!
که هم نون و هم آب باشد در آن
تهمتن روان شد سوي خانه اش
شتابان به ديدار رايانه اش
چو آمد به نزد mini tower اش
بزد ضربه بر دکمه powerاش
دگر صبر و آرام و طاقت نداشت
مر آن ديسک را در driveاش گذاشت
نکرد هيچ صبر و نداد هيچ لِفت
يکي list از root ديسکت گرفت
در آن ديسک ديدش يکي file بود
بزد enter انجا و اجرا نمود
کز آن يک demo شد پس از آن عيان
ابا فيلم و موزيک و شرح و بيان
به ناگه چنان سيستمش کرد Hang
که رستم در آن ماند مبهوت و منگ
چو رستم دگر باره reset نمود
همي کرد hang و همان شد که بود
تهمتن کلافه شد و داد زد
ز بخت بد خويش فرياد زد
چو تهمينه فرياد رستم شُنود
بيامد که ليسانس رايانه بود
بدو گفت رستم همه مشکلش
وز آن disk و برنامه خوشگلش
چو رستم بدو داد قيچي و ريش
يکي ديسک bootable آورد پيش
يکي toolkit اندر آن disk بود
بر آورد آنرا و اجرا نمود
همي گشت toolkit، hard اندرش
چو کودک که گردد پي مادرش
به ناگه يکي رمز virus يافت
پي حذف امضاي ايشان شتافت
چو virus را نيک بشناختش
مر از boot sector بر انداختش
يکي ضربه زد بر سرش toolkit
که هر byte آن گشت هشتاد bit
به خاک اندر افکند virus را
تهمتن به رايانه زد بوس را
چنين گفت تهمينه با شوهرش
که اين بار بگذشت از پل خرش
دگر باره امّا خريت مکن
ز رايانه اصلاً تو صحبت مکن
قسم خورد رستم به پروردگار
نگيرد دگر disk ار اسفنديار

Monday, December 02, 2002



شب

شب، تاريک و تنهاي... يک نعمت بزرگ که خدا به تمام ساکنين زمين عطا کرده... پناهگاهي که همه ما ميتونيم توش احساس امنيت کنيم... خيلي چيز غريبيه اين شب... ميتونه پر از شادي و راحتي باشه... يا اينکه غرق نگراني و دلهره...
يک وقتهايي شده که دلم ميخواسته اين شب لعنتي هر چه زودتر تموم بشه... اونوقتها که انتظار يک خبر رو ميکشم... اون لحظه ها که ثانيه هاي شب برام سال ميشه و طلوع خورشيد دست نيافتني... سعي ميکنم به بهانه خواب چشمهام رو ببندم... شايد زمان سريعتر بگذره... به چپ و راست ميچرخم به اميد اينکه بتونم توي يکي از اين حالتها نگرانيم رو کمتر احساس کنم... امّا همش يک تلاش بيهودَس... افکارم من رو راحت نميذارن... پشت هم ميان و ميرن... انگار عهد بستن که لحظه اي من رو تنها نگذارن... متاسفانه هميشه هم برنده اونها هستن...
در مقابل شبهايي بوده که نميخواستم تموم بشه... شبهايي پر از خاطرات شيرين... شبهاي بياد موندني... شبهاي انتظار ولي از نوع شيرينش... انتظار اومدن يک دوست... يا شبهاي مهموني پيش عزيزترين رفقا... اون موقع که دعا ميکنم کاش ميشد ساعت رو نگهداشت به اميد حفظ لحظه هاي پر از شور و عشق... امّا نميشه...
عجب چيز غريبيه اين شب... اون موقع که پرنده دلم برعکس تمام پرنده ها هواي خوندن ميکنه... اون وقته که ميام اينجا... روي همين سيم آشناي تلفن ميشينم و براتون مينويسم... نه درستش اينه که براي خودم مينويسم... آره مينويسم به اميد اينکه شما صداي آواز دلم رو بشنوين... به اين آرزو که پرنده حرفهاي من رو به دور دورها برسونه...
شب چيزه غريبيه... دو پهلو و پر از ايهام... سرشار از احساس و در عين حال خالي از هر تحرک ظاهري... چادري که روي خيلي از بهترين و بدترين لحظات زندگي هر کدوم از آدمها کشيده شده...
مثل اينکه امشب هم از اون شبهاي انتظاره... حالا انتظارش شيرشينه يا نه خدا ميدونه...
اين دفعه "رهگذر" برامون يک شعر سوقات آورده... من که خيلي خوشم اومد... دستش درد نکنه...



به تو خواهم بخشيد...
اگر از ظلمت شب مي ترسي
چلچراغ نگهم را به تو خواهم بخشيد
روشني هاي تنم را که نشان سحرند
به تو خواهم بخشيد
اگر از دوري ره مي ترسي ، دستهايم را
که پلي روي زمان مي بندند
و به کوتاهترين فاصله من را به تو مي پيوندند
به تو خواهم بخشيد
اگر از زمزمه ها ، اگر از حرف کسان
اگر از تنگي چشم دگران ميترسي
من جدا از دگران ، به تو خواهم پيوست
خويش را در تو نهان خواهم کرد
و اگر ترس تو از خويشتن است
من تو را در تن خود ، در رگ هستي خويش
و به هر ذره ذرات وجودم که پر از خواهش توست
محو و گم خواهم کرد ، تا تو از من باشي
تو بيا که اگر آمدنت دير شود
و اگر آمدنت قصه پوچي باشد
من تو را اي همه خوب تا دم مرگ
نخواهم بخشيد...

« بدري اصفهاني »

Sunday, December 01, 2002



آخ جووووون...
بالاخره قسمت comment هم درست شد... امّا با اين کار فکر کنم فقط يک اينه دق ديگه هم به counter اضافه کردم... :)