Monday, November 06, 2006
A toast to LOVE
L is for Life, and what is life without love?
O is for O Wow!!!
V is for the Very strange turn of events which we are all fine with it by the way!
E is for How Extremely normal we all find it!!!
by my Best Buddy: Dr Ross Geller
Wednesday, November 01, 2006
Sunday, October 29, 2006
وراج
خیلی وقتها حرف زدن با رفقا باعث میشه به چیزهای پیشپا افتاده در زندگیت یک جور دیگه نگاه کنی! به بدیهیات زندگیت به دید نقد نظر کنی و زندگی تو از توی یک چشم دیگه ببینی. چشمی که شاید هیچ وقت طرز نگاهش رو نمیتونستی تجربه کنی.
و این چیزا حاصل نمیشه مگه در یک جمع دوستانه اونم ساعت 3 صبح. خوردن قهوه ساعت 12 واقعاً خواب رو از چشمت گرفته و تقربیاً در مورد همه چیز بحث شده. شاید فقط همین موقع باشه که بشه حرفهایی رو که در مواقع دیگه نمیشه به زبون آورد رو راحت مطرح کرد.
البته جالبیه جریا ن اینه که تمام این حرفها و پند و اندرزها با اینکه به نظر کاملاً درست میان اما عملاً توی طرز رفتار آدم هیچ تاثیری نمیگذارن. شاید فقط باعث بشن دفعهی دیگه اتفاقات زندگیت رو تقصیر بدبیاری نندازی و باور کنی که "خودم کردم که لعنت بر خودم باد".
Sunday, October 01, 2006
دلم نمیخواد اتفاقات خوب در زندگی باعث بشن که آدم چیزهای به درد بخوری که تا حالا داشته رو از دست بده.
- بابا فکر من مهمتره یا حرف مردم؟ نه اینکه از همون اولش به ساز اونا رقصیدیم!
- باید به منم حق بدی!
- باشه ولی آخه حرف چه ارزشی داره؟
آقا جان هر چیزی ارزش خودش و داره در زندگی، اینی که بخوان سر این ارزشها از آدم باج بگیرن نمیشه! اصلن هم دوست ندارم اینطوری عمرن هم تو کتم نمیره! خلاص و والسلام!
Friday, September 15, 2006
وسعت تاریخ آشناییمان شاید به پهنای دشت نزدیک خانه، بیکران نباشد ولی گردش روزانهی اندوه در لابلای ساقههای آفتابگردان روییده از دل، بسیار گم میشود.
باد سرد، سریع و سوزان میوزد. و فقط گرمی دستهایمان است که داغ را بر دل بعید ساخته. لذت آفتاب در دل سیاه شب سنگینی سینهی بیتوان است. کاش میشد همه را با هم تقسیم کنیم. یادم میآید اندوه قدر نشناختهی آنچه گذشت و میلرزم از سرما .
کنج خلوت اکنون یاد خاطاتی است که افکار از پرداختنش میترسید. هنوز هم گوشهی باز اتاق گرمای با هم بودن را زمزمه میکند. سهگوش تنهایی؛ در پس شلوغی؛ آرامش قدیمی را فریاد میکند و مشتهای گره کرده آرزوی آنسوی دیوار.
خدا قرارمان را فراموش کرده باز. دلم روز آفتابی میخواهد که با هم به آفتابگردانها را بخندیم و بینهایت را در افق مرغزار نظاره کنیم. آفتابگردان مثال خوبی است. شاید او باز سر قرارش بماند. سخت است ولی با هم تحمل میکنیم.
Sunday, September 03, 2006
جوانی هر روز صبح به سوی برکه ای خم می شد و زیبایی خویش را در آب برکه می نگریست. روزی چنان محو زیبایی خویش گشت که در برکه افتاد و غرق شد. از محلی که او در آب برکه افتاد گل زیبایی روئید که آن را نرگس نامیدند.
هنگامی که او مرد الهه جنگل ظاهر شد و دید برکه که زمانی آب تازه و گوارایی داشت به اشک شور بدل گشته .
الهه جنگل از او پرسید:چرا گریه می کنی؟
و او جواب داد:برای نرگس می گریم.
الهه گفت: این اصلا عجیب نیست که تو برای او می گریی تنها تو می توانستی زیبایی او را ،مدتی طولانی بنگری.
برکه پرسید:اما آیا او زیبا بود؟
الهه با تعجب پاسخ داد:چه کسی بهتر از تو می توانست این موضوع را بداند. در زلالی آب تو بود که او محو تماشای زیبایی خویش می گشت.
برکه برای مدتی ساکت شد. و سپس گفت:
"من برای نرگس گریه می کنم ولی هیچگاه متوجه زیبایی او نشدم. من گریه می کنم چرا که هر گاه او در کنار آب زلال و شفاف من زانو می زد من می توانستم در اعماق نگاهش بازتاب زیبایی خویش را ببینم.
Tuesday, August 08, 2006
Saturday, August 05, 2006
Tuesday, July 25, 2006
Thursday, June 22, 2006
لیست کارهای سادهای که دلم براشون تنگ شده:
- ظهر جمعه پیاده رفتن از میدوم ولیعصر تا پارک لاله توی بلوار کشاورز.
- رانندگی تو سعادتآباد
- خوردن کاپوچینو توی El Café
- موندن توی ترافیک عصر پنجشنبهی میرداماد.
- پارک کردن ماشین تو زعفرانیه و پیادهروی توی پهلوی طرف باغفردوس.
- شیرپستهانبه فقط هایدا سر یخچال
- رانندگی از طهرون تا میگون ، جاده لالون
- رانندگی از ایرانپارس تا سئول با موزیک آروم
- سلمونی حمیدرضا مهندسیان!
- سریع روندن توی بابایی تا دور برگردون جاده دماوند.
- رفقا
Thursday, June 01, 2006
اینهم از لندن. رفتیم و برگشتیم و هیچی به هیچی! فقط خستگی و سرماخوردگیش برام موند. اما قولی که داده بودم بابت گذاشتن اون نامه اینجا.
خداییش هر چی این نامه رو میخونم میبینم که نمیشه تغییرش داد و تغییر ندادهاش رو هم نمیتونم اینجا بگذارم! فقط این قسمت آخرش رو عیناً نقل میکنم:
" اگر اکنون از این دیار پر هیاهو دوری، اگر با لحظههای سختی و بی کسی دست و پنجه نرم میکنی، تاب بیار که دلکش داستان آنانکه طعم خدمت او را دارند. ساخته شدن در ورزشگاه سختیهاست... « نصیب عاشقان روی دوست، تیر جفاست، نه درّ عطا. سوختن است نه آسودن... آتش است نه آسایش»(ح. عبدالبهاء)"
Sunday, May 28, 2006
اول بگم که این اون نامه که گفتم نیست! انشاءالله اون رو هم ادیت میکنم میگذارم سر فرصت. این متن رو چند وقت پیش از خودم در بکردم. حالا هم اینجا مینویسمش.
دلم برای زندگی تنگ شدهاست. هنگامیکه شعبدهی خوشی سایه بر تن افکار و روزهایت افکنده و نوید زیبایی، عبوسی پایانی ساعات فراموش نشدنی را مرهم دل کوفته از ضربات زمانت کرده.
کاش میشد که به سرعت در هم ریختن دیوار تنگ دلت در بوهبوحهی دیدار شمشیر فرورفته در سنگِ فاصلهی بعید را از شکاف سیاهش بر کشی و هوای امید را تا انتهای واقعیت به کام فرودهی.
دلم کماکان میرنجد. از آنچه روا و ناروا از گوشت و خونم بریدند. از آنچه جبر و اختیار، عشق و نفرت و حقیقت و خیال نامش نهادند و در جایجای وجودم شلاق کردند.
افسوس که گاهی نمیدانند، رشتی این زخمها را از برای همدردی به جان خریدهام.
خوشی سختتر از آن است که باور میکنی.
Friday, May 26, 2006
امتحانات هم بالاخره تموم شد. اونقدر هم که فکر میکردم خوشحال نشدم. بماند که دلم هم نمیخواد دوباره امتحان بدم ولی خوب روزا دیگه فرقی نخواهند داشت.
چند چیز هم مزید بر علت بود در رفتن حال بنده در قوطی. اول اینکه در امتحان آخری به طرز ناجوانمردانهای با کمبود وقت مواجه شدم بنابراین خیلی راضی نیستم. دوم اینکه سفر برنامهریزی شده به لندن به علت عدم موافقت دخترخالهی محترم و آقاشون به دلایلی کنسل شد و فقط خرج بلیط خریداری شده و داغ یک عوض کردن آب و هوا به دل اینجانب بماند. سوم امروز نامهای با محتوای ناخوشایند از دانشگاه دریافت شد که به جهت رفع مشکل جدید که میتواند کمی تا قسمتی شوخی شوخی جدی بشود باید تا سهشنبه صبر کنم که یک هوا آخر هفته رو به گند میکشد.
اما از این حرفا گذشته چند روز پیش نامهای از طرف یک رفیق داشتم که شاید با تغییراتی بعداً در اینجا بگذارمش. ولی اصل مطلب اینکه خیلی تحت تاثیر قرارا گرفتم. الآن 3 روزی هست که میخوام جوابش رو بدم ولی نمیتونم. واقعاً چیزی نمیشه بگی. برای همین تصمیم گرفتم یک مختصری جواب اینجا بهش بدم.
رفیق شفیق و یار قدیمی. نامهی پر احساس و روشنت که در تلائلو آیینهی صاف قلب تلائلو ایمان و توکل محض را پردهی آسمان مینمود، سبب رقت قلب، رهایی اندیشه و تسکین روح شد.
بگویم که هر آنچه در سفرهی دل مسافر است حق است و حق را به حقیقت عین دیدهام. اکسیری که در بوطهی امتحانِ داغ به وجودمان اجین کردهاند را اینجا اعتباری نیست. زنگار روزمره بسیار خورندهتر است از آنچه میشناختیم.
ولی آنچه به صرف محبت بیدریغ منت جان کردی را قابل نیستم. همه گوشه گوشهی ظرایف توصیفت تنها شرم جان و عرق سرد بر پیشانیست، که محبوب مشترکمان گواه دل هر عامل است و ستار هر کاذب. روزهایی که گذشت و وقایع ایام نه چندان بعید هر آنچه بود قابل این نشان نبود.
به گواه دل بسیار گفتار در این حادثه نهفته که بازگویی مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. داشتن دل همچو تو پاک و توکلی چونان کوهستانیت را آرزوست. دل مملو است و زبان قاصر.
زنده باشی و آیینهای.
Thursday, May 25, 2006
بالاخره
هنوز نمیدونم چرا دوباره اومدم. فقط میتونم بگم که:" A man does everything to keep his mind accupied in preson."
شاید این تنها دلیل منطقی برگشتنم باشه. نمیدونم چقدر مینویسم. نمیدونم تا کی مینویسم. فقط میدونم که برگشتم. خوش اومدم.
اما اصل مطلب اینکه من فردا امتحان دارم. الان هم ساعت 1:30 صبحه. فکر هم نکنین که داشتم درس میخوندم تنها کاری که نمیکردم درس خوندن بوده.
خدا آخر عاقبتمونو فردا بخیر کنه.