Saturday, September 28, 2002

همیشه اوّل نوشتن برام خیلی سخته... اینقدر دلم میخواد یک نفر بهم کمک کنه و بهم بگه چطوری نوشته ام رو شروع کنم که خدا میدونه...
ببینم شما شده به پرواز پرنده ها وقت مهاجرت دقّت کنید... یعنی به نحوه و شکلی که موقع پرواز دارن؟ معمولاً مثل شکل ">" پرواز میکنن... امّا خیلی وقتها هم کنار دسته پرنده ها یکی دو تا پرنده دیدیه میشن که برای خودشون میپرن... من همیشه دلم میخواست بدونم چرا...!
بالاخره تصمیم گرفتم برم قاطیه دسته پرنده های مهاجر ببینم چه خبره... وقتی رفتم جایی که پرنده ها اونجا بودن فهمیدم قضیه خیلی ساده است... توی یک دسته تمام کارها روی نظم و روال خودش و سر موقع خودش انجام میشه ولی همیشه چند تا پرنده وجود دارن که از بقیّه عقب تر هستن... حالا به هر دلیلی... یا چون از سر دسته خوششون نمیاد یا اینکه اصولاً بلد نیستن مثل اینکه براشون اصلاً مهم نیست... من که فکر میکنم اینطور پرنده ها حتماً دیر تر از بقّیه جوجه ها هم از تخم بیرون اومدن... در هر صورت این پرنده ها هر جوری که دوست دارن فکر کنن یا هر جوری که دوست دارن عمل کنن برای من فرقی نمیکنه ولی تنها چیزی که اهمّیّت داره اینه که اونها با این کارشون فقط خودشون رو از چشم بقیه میندازن و همیشه بیشتر از سایر افراد یک گروه ممکنه که شکار بشن. چون همیشه از گروه جدا هستن. شاید در ظاهر به خاطر هم جنس بودن گروه اونها رو از خودش دور نکنه ولی عملاً حمایتی که سایر افراد گروه ازش برخوردارن از این افراد به عمل نمیاد... پس شاید اونها فکر کنن که با گروه هستن ولی نه نتها فایده ای برای گروه ندارن بلکه میشه گفت که نبودن این افراد توی گروه هم برای خودشون و هم برای بقیّه بهتره...

Friday, September 27, 2002

امروز یه داستان میخوام براتون بگم، این داستان رو دیروز وقتی که توی پارک بالای سر یک آقایی نشسته بودم از وی کتابش خوندم... داستان قشنگی بود ولی اسم کتابش... سوپ جوجه برای روح... خدا نکنه...!
امّا داستان:

مطلب زیر روی سنگ قبر یک متوفی در یکی از گورستانهای انگلستان حک شده است:

"زمانی که جوان و فارغ البال بودم و تخیلاتم حد و حصری نداشت رویای دگرگون کردن گیتی را در سر می پروراندم. بزرگترو عاقلتر که شدم، کاشف بعمل آوردم که گیتی دگرگون نخواهد شد. و به همین خاطر تا حدی کوتاه آمدم و تصمیم گرفتم که فقط کشورم را دگرگون کنم.
امّا آن هم استوار و تغییر ناپذیر می نمود.
به سن و سال میانسالی که رسیدم، پس از پشت سر گذاشتن آخرین تلاش نافرجامم، راضی به دگرگونی و ایجاد تحوّل در نزدیکترین افراد به خود، یعنی خانواده ام شدم. امّا افسوس که در مورد هیچیک به نتیجه ای رضایتبخش نرسیدم.
و حالا که در بستر مرگ افتاده ام، بناگاه تشخیص می دهم که اگر قبل از هر کس، خودم را تغییر داده بودم، می توانستم به مثابه الگویی باعث تحوّل خانواده ام بشوم و در سایه تشویق، دلگرمی و اندیشه آنان وسیله ای باشم برای پیشرفت کشورم و شاید هم، کسی چه می داند، وسیله ای برای دگرگون ساختن گیتی."

امیّدوارم خوشتون اومده باشه...

Thursday, September 26, 2002

وای… نمیدونم هوا چرا هنور اینقدر گرمه… بادم میاد قدیم ترا همچین وقتهایی که میشد هوا دیگه حسابی خنک بود… سال سال دریغ از پارسال…
از اون روزی که این آدم کوچولوها رفتن مدرسه همه چی توی شهر عوض شده… همه افتادن به جنب و جوش و کار و فعّالیّت… شاید چون نمیخوان پیش جوجه هاشون چیزی کم بیارن…
راستی درختم پیدا شد… هورا،هورا،… همین چند روزه پیش بود… داشتم پرواز میکردم و دنبالش میگشتم… راستش دقیق یادم نمیاد کجا بود… دور بود… از خونه کلاغ سیاه هم دورتر… بین چند تا درخت دیگه یک دفعه چشمم افتاد بهش… خیلی خوشحال شدم… فوری رفتم پهلوش و روی شاخه اش نشستم… حالش خوب بود… البّته چندتا از شاخه هاش رو بریده بودن ولی گفت که همه چیز اونجا رو براه و داره بهش خوش میگذره… نمدونم چرا وقتی کسی رو یه مدّت نمیبینی ازش خجالت میکشی؟ دلم میخواست تمام احساسم رو بهش بگم امّا نتونستم. خیلی سعی کردم ولی نشد... پس براش خوندم... نمیدونم فهمید یا نه ولی همین کار رو خوب بلدم...
مجبور بودم زود برگردم... نمشد بیشتر بمونم... آخه اونجا برای پرنده جای خوبی نبود... کلی طول کشید تا رسیدم به این سیم و تونستم Log In کنم... امّا حسابی خسته شدم... میدونم که دیگه کمتر میتونم درخت رو ببینم ولی همیشه جاش رو توی دلم خالی نگهمیدارم... شاید یک روزی همونی که درخت رو برده اون رو برگردونه... خدا کنه...

Monday, September 23, 2002

آخی... امروز آدم کوچولوها رفتن مدرسه... دلم براشون میسوزه... آخه طفلکی ها تابستون رو خیلی دوست دارن... آدم وقتی اونها رو موقع بازی میبینه خیلی کیف میکنه... چون برعکس همه آدمها خوشحالن... میخندن و خلاصه از ته قلبشون شادن...
من هم باید یواش یواش به رفتن دوستهام فکر کنم... یعنی به عبارت بهتر باید به رفتن اونها عادت کنم... دیشب داشتم با خودم فکر میکردم... ببینم چند تا از دوستام رو که رفتن یادم میاد... دیدم خیلی هستن یعنی تقریباً بیشتر از اونهایی که موندن... غم انگیزه نه... راستش سعی کردم از هر کدوم بهترین خاطره ای که توی ذهنم مونده پیدا کنم... یک دفعه دیدم داره صبح میشه...
امّا عیبی نداره... درسته پرنده کوچیکه ولی دلش خیلی بزرگتر از جثّه کوچیکشه... خدا هم نمیدونم از روی لطف یا برای امتحان این قلب رو به ما داده... نمدونم شاید چند تا از همون دوستای قدیمی یه سری به اینجا بزنن... برای همین به همشون میگم که هنوز جای شما توی دل پرنده خالیه... به انازه خودتون و محبّتهاتون...
برم... برم که دیگه همین الانهاست که این گربه خپله پیداش بشه... پس تا بعد... پرنده پر

Sunday, September 22, 2002

من دوباره اومدم... یه چند روزی از ترس این گربه چاقه نتونستم بیام اینجا امروز هم نمیدونم که میاد یا نه پس ‏بهتره هرچی دارم زودتر براتون بگم...‏
یکی از خوبیهای پرزدن توی خیابون اینه که شما بعضی وقتها چیزهایی رو میبینید که شاید یکبار اتّفاق بیفتن یا ‏لااقل خیلی پیش نیاد که کسی فرصت دیدین همچین صحنه هایی رو داشته باشه. ‏
‏ این داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم رو شاید هیچ کدومتون باور نکنید. البتّه به تمامتون حقّ میدم چون ‏اگر خودم با چشمام ندیده بودم نمیتونستم باور کنم...‏
‏ دیشب قبل ازنصف شب داشتم توی خیابون میپریدم که نزدیک یه ساختمون بلند یکی از این آدمها که جایی برای ‏خوابیدن ندارن توجّه من رو جلب کرد... آخه میدونید اون آدم با بون وضع اسفبارش یک ساندوچ بزرگ از، از ‏اون ساندویچ ها که آدمهای پولدار از اون مغازه شلوغه میخرن، کنارش بود و خودش هم خواب بود... درست مثل ‏اینکه اون ساندویچ هیچ ارزشی براش نداشت... پیش خودم فکر کردم که این هم از اون دروغگوهای روزگاز ‏ماست... توی همین فکر بودم که یه کم جلوتر یکی دیگه از همون ساندویچ ها رو دست یه بچه گدا دیدم و بلافاصله ‏پشت سرش دست یه پیر مرد بیخانمان دیگه... داشتم از کنجکاوی دیوونه میشدم... شروع کردم به تند تند بال زدن ‏تا شاید جلوتر بفهمم قضیه از چه قراره... خوشبختانه زیاد طول نکشید... یه خورده جلوتر نزردک میدون چشمم به ‏یه دختر و پسر جوون افتاد که کنار هم توی خبابون آدمها راه میرفتن... خوب تا اینجا همه چیز عادّی بود ولی ‏مطلب اینجا بود که دست پسره یه کیسه دیدم پر از همون ساندویچها... اینقدر بود که منو تمام دوستام بتونیم باهاش ‏تمام زمستون رو با خیال راحت سر کنیم... دنبالشون راه افتادم و از بالا مواظبشون بودم... با هم حرف نمیزدن... ‏ولی کنار هم راه میرفتن... رسیدن به یکی از اون آدم بیچاره ها... پسره کنارش نشست... دست کرد توی کیسه و ‏یکی از ساندویچ ها رو بیرون آورد... اومد بذاره کنار آقاهِ که مردِ از خواب پرید... با تعجّب پسر و نگاه کرد ولی ‏پسره انگار که هیچ اتّفاقی نیافتاده یه لبخند زد و گفت:"بفرمایید... " و ساندویچ رو به دست مرد داد... در تمام این ‏مدّت دختره از دور پسر و نگاه میکرد... و این ماجرا تا تموم شدن تمام ساندویچها ادامه پیدا کرد... ‏
‏ خیلی دلم میخواست دلیل این کار اونها رو میدونستم... ولی هرچی پرسیدم جوابی ندادن یعنی نفهمیدن که جواب ‏بِدن... میدونم هیچ کدوم حرفم رو باور نمیکنید ولی به همون خدا که دوستش دارم تمامش راست بود... ‏