Thursday, October 10, 2002

چقدر به آدم خوش میگذره وقتی میبینه که تنها نیست... حتّی توی پاییز، بااین همه ناراحتی که توش داره...
نتهایی خیلی بی رحم و غیر قابل تحمّل... حداقل برای من که اینطوریه... خوشبختانه خدا هم که من رو بیشتر از خودم میشناسه نگذاشته نتها بمونم...
بگذارید اینطوری بگم... وقتی تنها هستم از دیدن یه عقاب به اندازه یه دنیا خوشحال میشم چه برسه به بلبل...
در هر صورت امیدوارم که آدمها هیچ وقت نتها نمونن... هیچ کدوم...
خوب این حرفها رو زدم که ورود یه دوست جدید البتّه توی weblog نویسی رو بهتون خبر بدم... امّا این رو اوّل گفته باشم که هنوز منتظر یه کمک توی weblog خودم باشین... دیگه چیزی نمونده...
داشتم میگفتم با وجود اسمش که باعث وحشت میشه ولی باید بگم که با خوش ذوقی کامل ما رو کشت و تمام... امیدوارم قابل بدونه و یه link هم به ما بده... اگر اینطوری بشه توی دیدنی ها باید این رو پخش کنن... آخه کجا شما یه همچین جیزی دیدین؟
در هر حال با آرزوی موفقیّت برای آنکه ما را کشت... عرض می شود: پرنده کُش خوش اومدی
خیلی ببخشین... این مطلب رو نوشته بودم فکر کردم upload هم شده ولی دیدم یادم رفت... برای همین امروز این مطلب و مطلب بعدی رو با هم میفرستم...
بعضی وقتها شده موقع پرواز احساس سنگینی بکنید... با اینکه دارین پرواز میکنید شاید تند تر از همیشه ولی یک چیزی شما رو میکشه طرف زمین... یک احساسی توی قلبتون...
بعضی ها میگن که اگر کسی توی دلش تعلّق خاصی نداشته باشه مرده است... خوب، کسانی که جزو آدمهای خوب به حساب میان همیشه سعی میکنن که تعلّقات خودشون رو به سمت خدا متوّجه کنن... بنظر من هم کم خطرترین و پر منفعت ترین نوع تعلّق هم همینه... ولی فکر میکنم تا وقتی که همه اینطور فکر کنن خیلی راه مونده... و به زمان زیادی احتیاج هست...
خوب پس حالا تکلیف چیه؟ بعضی ها ترجیح میدن که رو از شّر هر چیزی که ممکنه براشون تعلّق ایجاد کنه فرار کنن... شاید خوب به نظر برسه ولی من فکر میکنم که اینطوری زندگی خیلی خالی و بی ارزش بشه... آخه برای اینجور آدمها هیچ چیز اهمّیّت نداره...
یک دسته دیگه هم هستن که با این قضیه یک طور دیگه کنار میان... یعنی خوب و بدش رو با هم قبول میکنن... اینکه احساس خال بودن از زندگیشون بره بیرون رو با توجّه به این مطلب که ممکنه در ازاش خیلی چیزهای دیگه رو از دست بدن میپذیرن... وارد یک بازی میشن و همه چیزش رو هم قبول میکنن... حتّی سوختن...
حالا اگر دسته اوّل رو کنار بذاریم به نظر شما زندگی با روش کدوم دسته بهتره؟

Monday, October 07, 2002

همیشه پیش میاد که هر کسی با هر میزان از دانش، آگاهی و آمادگی نتونه یک کاری رو انجام بده... یعنی تمام ما توی یک زمینه هایی دوچار ضعف هستیم... حالا بعضیها با این ضعفها کنار میان ولی یعضی دیگه با ضعفهاشون مثل یک بیماری که هر روز در حال گسترش برخورد میکنن و همین باعث میشه که همیشه از اون ضعف رنج ببرن و خودشون رو ملامت و سرزنش کنن... امّا بغیر از دسته های بالا یک عدّه هم هستن که با وجود ضعفهایی که دارن با تمام قدرت و اعتماد بنفس در جهت مخالف تواناییهاشون حرکت میکنن و سعی میکنن طوری نشون بدن که انگار هیچ هم از اون ضعف رنج نمیبرن... البتّه توی این گروه هستن کسانی که اینقدر این کار رو بخوبی و با اعتماد بنفس بالا انجام میدن که خیلی ها هم حرف اونها رو باور میکنن...
هیچوقت نتونستم مثل اینجور آدمها باشم...