Saturday, February 01, 2003



نصف شب


11:15 شب... روبروي مونيتور مثل هميشه... در حال نوشتن چرنديات باز هم مثل هر شب... و صداي مامان بيرون اتاق...
- پاشو برو از داروخانه توي ميدون يک کم دوا بگير...
- مگه حالش اينقدر بده
- نه طوريش نيست خوب ميشه... نسخه رو بابا داره مينويسه برو بگير...
در حين حاضر شدن فکر ميکنم چند وقته کار مفيدي توي اين ساعتها در سطح شهر نداشتم... با عجله لباس ميپوشم...
کنار بابا توي اتاق... مُهر گم شده
- هميشه توي اين کشو بود
- بگذارين من هم نگاه کنم
- ديدم اينجا نبود
و مثل هميشه
- مامان اين مُهر کجاست؟
- توي کشوي سومي
يک کشو اشتباه کرده بوديم...
نسخه در جيب توي ماشين... توي بلوار خلوت... فرصتي که به اطراف يک نگاهي بياندازي... شهر جالبي داريم... وسط بلوار درخت هم بوده؟ حيف که خشک کشدن...آها راستي الآن زمستونه... تا حالا نديده بودمشون...
پيدا کردن جاي پارک نزديک ميدون... کاري که از پارک کردن توي پارکينگ خونه هم خيلي راحت تره... ميام پايين... باد سرد ميخوره روي صورتم... دستها در جيب و با سرعت پيش بسوي داروخانه...
هميشه فکر ميکردم که با ترس دير وفت توي خيابون پياده راه رفتن ماله فيلمهاي خارجيه... توي مملکت ما ارتيست فيلم نصف شب تا خود صبح تو خيابون راه ميره و کسي کاري به کارش نداره... پس پُر از اعتماد به نفس و بيخيال...
خلوتيه شب بهم اجازه داد تا بيشتر به اطرافم نگاه کنم... کثيفيه شهر که روزها بين رفت آمدهاي مردم گم ميشه حالا خودش رو نشون ميده... همه جا پر از کاغذ... اشغال... واي عجب کثافتيه اين شهر...
صداي بلنده حرفهاي رکيک چند تا راننده اون وقت شب توي خيابون... زير چشمي يک نگاه به سمتي که صدا از اونجا ميومد کردم... همه قيافه ها شون ترسناک... يک دفعه با نزديک شدن من يکيشون برگشت و با نگاه بقيه رو متوجه من کرد... انگار يک غريبه وارد محدوده اونها شده بود... صداها قطع شد... يک کم ترسيدم... قدمهام رو تند تر کردم طرف دارو خانه...
توي فکر خودم:" عجب جاييه اينجا... خدا رحم کنه..."
يک کم جلو تر روبروي در داروخانه... يک گدا از نوع مفلوج روي زمين نشسته... واقعاً سردش نميشه روي زمين به اين سردي؟ يک پاترول دور ميدون درست روبروي در داروخانه نگهداشت... راننده رو نديدم... فقط صداي ترمز... در ماشين باز شد...
يک خانم اومد پايين... کفش مثل مبل... پاچه شلوار يک کمي زير زانو... جوراب، not present... مانتو، اندکي زير پُل شلوار و اونقدر تنگ که نپوشيدنش کمتر باعث جلب توجه ميشد... روسري قرمز... جلوي من دويد توي داروخانه... از جلوي گداه که داشت رد ميشد گداه گفت: "شب بخير جيگر..." گفتم الان دختره تندي در ميره توي داروخانه... امّا برگشت يک نگاهي کرد به گداه و يک لبخندي بهش زد که من شرمنده شدم... همين فرصت اجازه داد که صورتش رو هم ببينم... آرايش، 7 نه ببخشيد 70 قلم... ابرو، بغير از يک رديف مو ديگه هيچي... دماغ عمل شده... خلاصه کلام تابلو اون هم بد جور... پريد توي داروخانه... من هم که مکث اون براي عشوه به گدا باعث شده بود بهش برسم پشت سرش رفتم تو... صداي پام باعث شد سرش رو برگردونه... تا حالا نگاهي به اين سنگيني و شرارت و قبيحي رو نديده بودم... سرم رو فوري گرفتم پايين تا از شرّ اون نگاه لعنتي خلاص بشم...
توي داروخانه خودم رو کشيدم کنار تا خانوم کارش رو انجام بده... ترجيح ميدادم اصلاً سر راهش نباشم... تمام داروخانه رو ريخته بود به هم... همه اصحاب داروخانه به طرز شيطنت باري بهش نگاه ميکردن... اون هم با کمال وقاحت به تمام اون نگاهها پاسخ ميداد... ديگه حالم داشت از اون فضا بهم ميخورد...
دارو رو گرفتم و زدم بيرون... داشتم از توي ميدون رد ميشدم که صداي خنده يک عده توي ميدون توجهم رو جلب کرد... وسط ميدون يک عده از گداها دور هم جمع شده بودن... ميگفتن و ميخنديدن... انگار شهر که تا حالا در دست آدمهاي معمولي بود الآن قُرُق اونها شده بود... تجمع اون همه گدا بد جوري نگرانم کرد... به سرعت پريدم توي ماشين و گاز دادم به سمت خونه...
توي راه فکر ميکردم که چقدر تصور من از شهر با واقعيت اين شهر متفاوته... يعني کدوم اين دو تصوير از اين لونه ي دراندشت درسته؟ شايد هنوز جواب اين سوالها رو ندونم ولي اين رو مطمئنم که ديگه نميتونم با اون آرامش شبها توي خبابون راه برم...

Thursday, January 30, 2003




نطق پيش از دستور

قبل از متن امروز يک چند مطلب هست که حتماً بايد ميگفتم و چون در قالب پرنده نبود مجبور شدم مثل نطق پيش از دستور اينجا بنويسم.

اول- با توجه به بروز پاره اي مشکلات فني اصلاً حواسم به اين آينه دق (counter) نبود و حالا که حواسم يک کم جمع شده ميبينک از 1000 تا که گذشته هيچ از 1100 تا هم گذشته. درسته خيلي زياد نيست مثل بعضي سايتها ولي خوب براي پرنده يک اتفاق مهم محسوب ميشه.

دوم-از تمام دوستاني که به من تولدم رو تبريک گفتن و از کساني که شرمنده کردن و توي وبلگشون هم نوشتن خيلي ممنون و متشکرم. ان شاءالله که من هم تولدتون رو تبريک بگم.

سوم- يک چيزي راجع به persianblog هم بگم که اميدوارم بهشون بر نخوره ولي خوب مثل تمام کارهاي اياني بازي اونجا هم همين آشه و همين کاسه. تازگيها هم به اسم hacker ها هر weblog ي رو که نخوان ميبندن و خودشون رو خلاص ميکنن. از همينجا ميگم که هرکس weblogش رو اونجا بستن بره يکي توي blog spot باز کنه و link دادنش هم با ما.

چهارم- مرسي از تمام همدردي هاتون و راهنماييها و نظرات خوبتون. درسته که اين weblog خواننده زيادي نداره ولي همشون مهربون و دوست داشتني هستن که از همه چي بيشتر ارزش داره. پرنده مخلص همه شما بوده و هست.

اوه چقدر طولاني شد. خوب اينو جدا ميگذارم بعد هم مطلب بعدي رو يک چند روز ديگه...

Monday, January 27, 2003




درد

چقدر سخته وقتي که نبايد عاشق شده باشي. و از اون بدتر اينه که ببيني طرف بيشتر از تو عاشق شده. وقتي که بخاطر يک سفر که ازش ناگزيري پيش وجدانت متهم به خودخواهي بشي. و تازه تمامش موقعي اتفاق بيوفته که تو از قبل ميدونستي چي به سرت مياد.
وقتي ميدونستي آخرش ممکنه چي بشه ولي خيال خودت رو به دست زمان سپردي و دلت رو به دريا زدي و کاري رو کردي که نبايد ميکردي. حالا دلت ميخواد خودت نباشي اما نميتوني. هر دفعه ميگي اينبار يک کاري ميکنم که ازم دل کنده بشه ولي ترسه از دست دادنش مانعت ميشه.
خيلي بده وقتي نتوني دلايلت رو براي کسي توضيح بدي. وقتي نتوني بهش بگي که حتي اگر بموني هم چيزي فرق نميکنه. وقتي که خودت بدوني و مطمئن باشي هيچ راهي نداري. وقتي نتوني بگي که ده هزار بار پبش خودت تک تک لحظه ها رو مرور کردي اما همون دفعه آخر هم براي گفتنش مهلت خواستي. وقتي نتوني بگي که خواستن هميشه توانستن نيست. و از اون بدتر اينه که حتي يک لحظه با خودش فکر کنه اگر واقعاً دوستش داشتي تمام اين کارها رو ميکردي.
اون موقع که ميفهمي حرف تمام اون کساني رو که با زبون بي زبوني خطر کاري رو که شروع کردي برات گفتن. و تو گوش کردي و گفتي امروز و عشق است. کاش اينکار رو نميکردي. کاش بيشتر فکر ميکردي. اگر واقعاً دوستش داشتي نبايد ميگذاشتي کار به اينجا بکشه. کاش راه دلت با ميون بر به زبونت وصل نبود. کاش اينقدر جلوش بي اراده نبودي که هر چي توي دلته توي رفتارت کاملاً مشخص باشه. شايد اينجوري اينقدر بهت وابسته نميشد. شايد اينطوري همچين روزي رو نميديدي که با حرف سفري که کي و کجاش هنوز معلوم نيست اينطوري بهم ريختش ببيني. شايد اونطوري حرفهات رو راحت تر بهش ميگفتي. کاش اينقدر دوستش نداشتي. نه بهتره بگم کاش عاشقي رو بلد بودي.




چقدر سنگينه اون لحظه هايي که انتظار تندترين حرفها رو داري ولي بجاش سکوت تحويل ميگيري و چقدر طولانيه ساعتهايي که بجاي فرياد تنها عشق تحويل ميگيري. امّا نميتوني بهش جواب بدي. و تو متهم به نخواستن ميشي. آره نميخواي. چون ميدوني نميشه. به 1000 و يک دليل که 1000 تاش براي هيچکس غير از خودت قابل درک نيست. تو که ميدونستي راهت از راهش جداست. تو که ميدونستي تهش همينجاست. تو که همه رو از قبل ميدونستي نبايد اجازه ميدادي. نبايد ميگفتي گور پدر دلم. نبايد ميگذاشتي چشات رازتو بگن. که کاش کور ميشدن و نميگفتن. تا با کور شدن چشات دل کوچيکش رو گرفتار نميکردي. کاش پاهات ميشکست و دلت نمتونست تو رو ببره پيشش تا اينطوري همه چيز براي اون سخت بشه.
آره تو که با همه چيزش کنار اومده بودي نبايد اين کار رو ميکردي. خودخواهي کردي. اگر واقعاً عاشق بودي بايد همون اول ميکشيدي کنار. اينطوري خيلي بهتر بود. قبل از اينکه اون هم به درد تو گرفتار بشه.
واي چقدر داد دارم که سرت بزنم. امّا کاري با اين داد و بيداد ها درست نميشه. کاريه که شده. ديگه هيچي نميگم. من که دلم و زدم به دريا و همه موجها و گردابها و طوفانهاش رو بجون خريدم. ديگه تا اون چي بخواد.

Sunday, January 26, 2003




یک، دو، سه... نوشته رهگذر

1- کاش ميشد زمان رو به عقب برگردوند... کاش ميشد آدم هر وقت که ميخواست ، هر وقت يه جاي کارش اشتباه ميشد ، دست ميبرد توي چرخه زمان و يه کم فقط يه کم اونقدر که بتونه اشتباهشو توش گم کنه بر ميگردوندش به عقب... کاش ميشد ولي نميشه! ... راستي اگه اينطوري بود زندگي چقدر بي معني ميشد!! نه؟؟ واي ... چقدر زود ميگذره اين زمان! اونقدر سريع که اين همه آدم توي دنيا دارن صبح و شب ميدوان ولي بهش نميرسن... البته شايد بعضيها هم ميرسن!!... ما که هر چي دويديم نرسيديم... هميشه اونه که يه قدم ( يه قدم که چه عرض کنم ....) از ما جلوتره!!... خلاصه کلام اينکه عجب چرخه غريبيه اين زمان!... مواظب باشين... به قوله معروف چهار چشمي بپايين که توش گم نشين... تا ميتونين سريع حرکت کنين تا خيلي ازش عقب نمونين...همين!!!
2- رهگذر بيچاره قصه ما چند روزيه که حسابي خونه نشين شده... امان از دست اين مريضي هاي عجيب و غريب اين فصل ... يهو همچين آدمو خاک ميکنه که نگو!! ببينم چي ميشد اگه اين عضو هاي محترم يا شايدم محترمه گوش ، حلق و بيني به هم ديگه راه نداشتن؟؟؟ حداقل وقتي يکيشون يه چيزيش ميشد اون دوتاي ديگه با پرويي تمام خودشونو قاطي نميکردن!! تازه بدبختي يکي دوتا که نيست... تازگي ها ديگه يه سري از همکاران ديگم محبت ميکنن خودشونو قاطي ماجرا ميکنن!! همکاراني از قبيل سينوس... سينه... حنجره... تارصوتي!!!... اين يکي از همه با مزه تره : معده!!!! ( بابا شماها ديگه چي کاره بيدين؟؟؟ ) خلاصه که مراقب باشين ، واگير داره ها!!
3- راستي تولد پرنده هم مبارک... ايشالا عروسيش...!
4- خودمم نفهميدم چرا... ولي ايندفعه سبک نگارشم تغيير کرد!... راستي کدومش بهتره؟؟؟ اينطوري يا اون جوري که قبلا مينوشتم؟؟؟ ( بگو من اصلا نخوندم اون چرت و پرتاي تو رو... اينم نميخواستم بخونم اتفاقي چشمم افتاد!!!!...) به هر خوشحال ميشم بدونم کدومش بهتره... ولي به هر حال گاهي تنوع تو زندگي لازمه... به اميد ديدار