نصف شب
11:15 شب... روبروي مونيتور مثل هميشه... در حال نوشتن چرنديات باز هم مثل هر شب... و صداي مامان بيرون اتاق...
- پاشو برو از داروخانه توي ميدون يک کم دوا بگير...
- مگه حالش اينقدر بده
- نه طوريش نيست خوب ميشه... نسخه رو بابا داره مينويسه برو بگير...
در حين حاضر شدن فکر ميکنم چند وقته کار مفيدي توي اين ساعتها در سطح شهر نداشتم... با عجله لباس ميپوشم...
کنار بابا توي اتاق... مُهر گم شده
- هميشه توي اين کشو بود
- بگذارين من هم نگاه کنم
- ديدم اينجا نبود
و مثل هميشه
- مامان اين مُهر کجاست؟
- توي کشوي سومي
يک کشو اشتباه کرده بوديم...
نسخه در جيب توي ماشين... توي بلوار خلوت... فرصتي که به اطراف يک نگاهي بياندازي... شهر جالبي داريم... وسط بلوار درخت هم بوده؟ حيف که خشک کشدن...آها راستي الآن زمستونه... تا حالا نديده بودمشون...
پيدا کردن جاي پارک نزديک ميدون... کاري که از پارک کردن توي پارکينگ خونه هم خيلي راحت تره... ميام پايين... باد سرد ميخوره روي صورتم... دستها در جيب و با سرعت پيش بسوي داروخانه...
هميشه فکر ميکردم که با ترس دير وفت توي خيابون پياده راه رفتن ماله فيلمهاي خارجيه... توي مملکت ما ارتيست فيلم نصف شب تا خود صبح تو خيابون راه ميره و کسي کاري به کارش نداره... پس پُر از اعتماد به نفس و بيخيال...
خلوتيه شب بهم اجازه داد تا بيشتر به اطرافم نگاه کنم... کثيفيه شهر که روزها بين رفت آمدهاي مردم گم ميشه حالا خودش رو نشون ميده... همه جا پر از کاغذ... اشغال... واي عجب کثافتيه اين شهر...
صداي بلنده حرفهاي رکيک چند تا راننده اون وقت شب توي خيابون... زير چشمي يک نگاه به سمتي که صدا از اونجا ميومد کردم... همه قيافه ها شون ترسناک... يک دفعه با نزديک شدن من يکيشون برگشت و با نگاه بقيه رو متوجه من کرد... انگار يک غريبه وارد محدوده اونها شده بود... صداها قطع شد... يک کم ترسيدم... قدمهام رو تند تر کردم طرف دارو خانه...
توي فکر خودم:" عجب جاييه اينجا... خدا رحم کنه..."
يک کم جلو تر روبروي در داروخانه... يک گدا از نوع مفلوج روي زمين نشسته... واقعاً سردش نميشه روي زمين به اين سردي؟ يک پاترول دور ميدون درست روبروي در داروخانه نگهداشت... راننده رو نديدم... فقط صداي ترمز... در ماشين باز شد...
يک خانم اومد پايين... کفش مثل مبل... پاچه شلوار يک کمي زير زانو... جوراب، not present... مانتو، اندکي زير پُل شلوار و اونقدر تنگ که نپوشيدنش کمتر باعث جلب توجه ميشد... روسري قرمز... جلوي من دويد توي داروخانه... از جلوي گداه که داشت رد ميشد گداه گفت: "شب بخير جيگر..." گفتم الان دختره تندي در ميره توي داروخانه... امّا برگشت يک نگاهي کرد به گداه و يک لبخندي بهش زد که من شرمنده شدم... همين فرصت اجازه داد که صورتش رو هم ببينم... آرايش، 7 نه ببخشيد 70 قلم... ابرو، بغير از يک رديف مو ديگه هيچي... دماغ عمل شده... خلاصه کلام تابلو اون هم بد جور... پريد توي داروخانه... من هم که مکث اون براي عشوه به گدا باعث شده بود بهش برسم پشت سرش رفتم تو... صداي پام باعث شد سرش رو برگردونه... تا حالا نگاهي به اين سنگيني و شرارت و قبيحي رو نديده بودم... سرم رو فوري گرفتم پايين تا از شرّ اون نگاه لعنتي خلاص بشم...
توي داروخانه خودم رو کشيدم کنار تا خانوم کارش رو انجام بده... ترجيح ميدادم اصلاً سر راهش نباشم... تمام داروخانه رو ريخته بود به هم... همه اصحاب داروخانه به طرز شيطنت باري بهش نگاه ميکردن... اون هم با کمال وقاحت به تمام اون نگاهها پاسخ ميداد... ديگه حالم داشت از اون فضا بهم ميخورد...
دارو رو گرفتم و زدم بيرون... داشتم از توي ميدون رد ميشدم که صداي خنده يک عده توي ميدون توجهم رو جلب کرد... وسط ميدون يک عده از گداها دور هم جمع شده بودن... ميگفتن و ميخنديدن... انگار شهر که تا حالا در دست آدمهاي معمولي بود الآن قُرُق اونها شده بود... تجمع اون همه گدا بد جوري نگرانم کرد... به سرعت پريدم توي ماشين و گاز دادم به سمت خونه...
توي راه فکر ميکردم که چقدر تصور من از شهر با واقعيت اين شهر متفاوته... يعني کدوم اين دو تصوير از اين لونه ي دراندشت درسته؟ شايد هنوز جواب اين سوالها رو ندونم ولي اين رو مطمئنم که ديگه نميتونم با اون آرامش شبها توي خبابون راه برم...