عادي
چي بهتر از اين... يک روز خوب و عادي... پر از اتفاقات هميشگي... بدون لحظه اي که با خودت خلوت کني... خدا رو شکر که وقت براي خودت نداري... زنده باد آموختن علمي که نميدوني براي چي خوبه... فداي تمام اون دقايقي که در حال دويدن توي جاده هر روز عمري... چون ديگه فرصت نداري به آينه سلام کني... ميشه از کنار پرنده ها با سرعت گذشت...
چه خوبه... يک روز پر هيجان... روزي که رانندگي با اعصاب داغون هميشه آدرنالين خونت رو به اندازه کافي بالا نگهميداره که با زرد شدن چراغ دست راستت توي چهارراه دستت رو روي بوق بگذاري و زيباترين الفظ زندگيت رو نثار راننده روبرويي کني...
يک روز پر از عاطفه که توش بتوني تمام خاطرات گند گرفته سالهاي پيش رو جلوي چشمت ببيني و با تمام احساساتت بخواهي از دستشون فرار کني و نتوني...
و يک خواب و پهناي تمام خوشيهايي که در طول روز داشتي... با تمام کابوسهاي شيرينش... که تمومي نداره... لحظه لحظه باز کردن چشمات موقعي که التماس ميکني بعد از دوباره بستن چشمات ادامه کابوس سراغت نياد...
انتظار شيرين... چنگ زدن به تمام فضاي اتاق براي ديدن شعاع آفتاب که شب قشنگ لعنتي رو تموم کنه... اون موقع که لحاف زمخت و دوست داشتنيه شب با مهربوني دست از سر خواب زدت بر نميداره...
لحظه موعود زودتر از هميشه ميرسه... آخ جون... يک روز عاديه ديگه... با دويدن، هيجان، عاطفه، خواب و انتظارش... دلت براش تنگ نشده؟
و پرنده به اوهام گوش ميکنه... دستهاش روي کليدها سعي ميکنه پرواز رو تجربه کنه... تجربه اي که دلش اداي بلد بودنش رو در مياره... و دستهاي پرنده حالاست که بايد جور بالهاش رو بکشه... تا انگشتهاش خسته نشدن بايد يک تکوني به خودش بده... ثابت موندن و قاطيه هميشه شدن رسم پرنده نيست... و خداي پرنده کمکش ميکنه... خدايي که هنوز گوشه قلب پرنده هست... راستي هنوز هموجايي مگه نه...؟