Thursday, September 04, 2008

Death Magnetic, Way to go Metallica!

هر آدمی توی یک چیزی سخته. منم توی این. به خودم هم ربط داره. هیچ خرده‌ای هم به بقیه نیست.
آدم‌ها بلد نیستن گاهی حرف بزنن. درست حرف زدن هنریه که من توی کمتر آدم‌هایی دیدم.
اعصاب من و اوناییشون خرد می‌کنن که بر می‌گردن می‌گن: اوه بابا وقتی نیست که. یا، از این یکی بدتر، اونایی که می‌گن: اوه به همین زودی؟
می‌خوام خودم و جر بدم. نیا برام سخنرانی کن که حرف بقیه اونقدر نباید روی آدم تاثیز بگذاره یا اینکه اینا همش از روی حسن نیته! بعله خودم قصه‌اش و خوب بلدم. نه اونا عوض می‌شن نه من.
بخاطر همون دسته هم هست که نمی‌خوام برم جایی. چون وقتی خودت و خودت هستی همه چی راحت‌تره. کاملاً مصداق پاک‌کردن صورت مساله. امتحانش کن خیلی حال می‌ده. وقتی کسی نباشه که حرف بزنه نهایتش اینقدر افسرده می‌شی که می‌میری ولی خوبیش اینه که کسی روی اعصابت راه نمی‌ره.
فلذا، تو هم لطفاً برام از اون آدم‌ها تعریف نکن. اگر هم تعریف می‌کنی یک طوری نگو که انگاری خودت کاملاً باهاشون موافقی. چون وقتی می‌گی می‌شه همینی که می‌بینی.
عوضش وقتی یارو بر می‌گرده می‌گه آره، سخته چاره‌ایی نیست. یا منم کشیدم می‌فهمم. این حال می‌ده. یعنی اینه که کمک می‌کنه. می‌دونی چرا؟ چون اولی برای من یکی از این حالت‌هاست:
- وقتی یک چیزی از دید ما آسونه بی‌خودی خودت و ما رو مسخره نکن
- تو که مهم نیستی ببین برای ما خیلی هم برعکس تو بود
- بمیر
در نهایت نهایت یعنی تو از معادله حذف. ولی دومی، هیچ کدوم از اونا نیست. اصلاً کمک هم نباشه حداقل مثل لیچار و لن‌ترانی نمی‌مونه.
بازم دارم می‌گم. شاید تو با اولی‌ها موافق باشی! ولی لطفاً اگر هم هستی به من نگو. دوست ندارم بشنوم. گند می‌زنه به حالم. می‌شم همینی که الآن هستم. که نه خودم دوستش دارم نه تو.
عزت هگی مزید.

Tuesday, September 02, 2008

Half way through

اندر احوالات من وقهوه (گفتم قهوه یاد چیزایی نیوفتین بی‌تربیت‌ها) داستان زیاده. امّا یکیش که خیلی ی چند ماه‌ی هست که شروع شده اینه:
تقریباً از یک کمی قبل از ازدواج از اونجایی که فکر و خیال آدم زیاد داره و اصولاً (اصوله من حالا با بقیه کار نداریم) آدم کم خواب می‌شه من شروع کردم به صبح‌ها قهوه خوردن.
حالا مدل‌های مختلف رو امتحان کردم ولی از همه بیشتر latte حال می‌ده. خلاصه بعد از مدتی متوجه شدم صبح‌ها احساس دلشوره، تپش قلب شایدم یک جورایی بیش‌فعالی گرفتم!!! آقا هی همه به ما گفتن این مال قهوه‌ی ناشتا اشت ولی کو گوش شنوا؟ خلاصه این داستان و داشتیم تا بعد از عروسی و یک کمی آروم شدن اوضاع که قهوه خوردن ما هم قطع شد و کلا این جریان یادم رفت.ْ
اما امروز که اومدم دفتر از دم این کافی‌شاپ که رد شدم این بوی قهوه و اینا زد به دماغم و خلاصه رفتم و گرفتم و اومدم دفتر جاتون خالی با کیک خوردم و حالی کردم. امّا چشمتون روز بد نبینه!!! آقا ساعت ۱۱ دیدم سر جام بند نمی‌شم! همش هیجان‌زده‌ام پا می‌شم می‌شینم، انگاری همه‌اش عجله دارم و دیرمه و اینا.
نه تنها خودم اعصاب نداشتم برای بقیه هم اعصاب نگذاشته بودم. هی بالاسر بدبخت کارمندا... بعد از یک مدتی که گذشت یادم افتاد که قدیما هم اینطوری شده بودم! خلاصه شسنم خبردار شد که انگاری بازم فهوه کار خودش و کرده.
خلاصه الآنم که نشستم و سعی می‌کنم خودم و کنترل کنم، همش دارم پا رو تکون می‌دم و جم می‌خورم و اینا. اینم حکایت ما و قهوه‌است دیگه.
عزت همگی مزید.