Saturday, September 14, 2002

آخیش... امروز خیلی خسته شدم. هوا گرم بود و من هم که عادت به پرواز طولانی نداشتم خیلی خسته شدم. امّا بالاخره هر جوری بود خودمو رسوندم به این کابل تلفن و حالا میتونم یه کم خستگی در کنم...
خوب امّا بقیه داستان...
آره، مامانی و بابایی ماهم اینطوری به هم رسیدن و به هم قول دادن تا از قلبای همدیگه خوب خوب نگهداری کنن.
روزها پشت هم اومدن و رفتن تا یه روز سرد امّا نه برفی زمستون خدا به مامانی و بابایی پرنده گفت که میخواد یه هدیه به اونا بده... هر دوتا پرنده ما هم از این خبر خیلی خوشحال شدن و از خدا خواستن که هدیه اونارو زودتر بده…و خدا هم به قولش عمل کرد و یه جوجه کوچولو برای ان دو تا فرستاد.
پرنده ها خیلی خوشحال شدن... اونقدر خوشحال که تصمیم گرفتن بهترین و با ارزشترین چیزی که توی زندگی داشتن بهش بدن... پس هر کدوم یه قسمت از دلشون رو بریدن و گذاشتن توی سینه پرنده کوچولوی قصّه... و برای اینکه اون تیکه ها به هم بچسبن، از عشق هم بهش اضافه کردن...
اینطوری شد که پرنده کوچولو(یعنی من) زنده شدم....

Tuesday, September 10, 2002

از امروز پرنده میخواد قصّه بگه. یه قصّه از خودش. امّا لابلای این قصّه دلم میخواد گاهی هم از اون دور دورا بیام جلوتر و از امروز هم بگم. شاید این طوری بهتر باشه...
خوب چی بگم از کجا شروع کنم... از یکی بود یکی نبود بگم مثل آدمها؟ ولی نه پرنده ها میگن یا دوتا بودن یا نبودن امّا اگر هم نبودن یپش خدا بودن... آره، این بهتره...
خلاصه جونم براتون بگه که یه مامان پرنده بود توی شهر پرنده ها که البتّه اون موقع ها هنوز مامان پرنده، مامان پرنده هم نبود چون خودش هنوز یپش مامانیش زندگی می کرد. یه روز از یه شهر پرنده های دیگه یه بابا پرنده اومد برای سفر به شهری که مامان پرنده ما اونجا بود.
فکر کنم بقیه ماجرا رو خودتون میدونین پس فقط اینو بگم که بابایی تو این سفر اشتباهی دل مامانی پرنده رو برد و دل خودشو پهلوی مامانی جا گذاشت. اونا از دلای همدیگه خیلی خوششون اومد ولی نمی تونستن بدون دل خودشون هم زندگی کنن پس تصمیم گرفتن تا برای اینکه هم دل خودشون رو داشته باشن هم دلی رو که دوس داشتن تصمیم گرفتن با هم عروسی کنن و این شد که مامانی و بابایی من پیش هم موندن و انتطوری بود که قصّه من هم شروع شد.

Monday, September 09, 2002

خیلی از این آزادی خوشحالم... بهم خوش می گذره. راستی دیروز خدا اومد... خیلی کمکم کرد. من که تازه دارم پرواز یاد می گیرم به وجودش خیلی احتیاج دارم. ازش خواستم پیشم بمونه گفت: "همیشه هستم..." کلی ذوق کردم. فکر کنم راست می گفت چون هر وقت کارش داشتم فوری اومده... یعنی هیچ وقت نمیره ولی خیلی وقتها که دارم پرواز می کنم یادم میره که پیش منه. آخه اون بالا ها خیلی قشنگه اگه بدونی...

Sunday, September 08, 2002

دلم می خواد از این به بعد یه جور دیگه بنویسم. نه مثل قبل.
دیگه پرنده نمی خواد مثل آدمها باشه. عین بقیه حرف بزنه. پرنده از این به بعد می شه خودش، پرواز می کنه و میره، میره تا دیگه نباشه... امّا هر روز میاد روی سیم تلفن می شینه و دلشو upload می کنه.
پرنده حالا دیگه خوشحاله. دلش، اون ته تهای دلش داره روشن میشه... درسته که هنوز هوا این پایین ابریه ولی افق دیگه خاکستری نیست و داره رنگی میشه.
ولی اوّل باید با یکی حرف بزنم... خدا... خدا... کجایی؟ خدایا، پرنده رو از اون بالا می بینی؟ اگر می بینی دستتو تکون بده تا من هم بفهمم که تنها نیستم. اقلاً تو هستی که موقع پرواز کمکم کنی و اگر داشتم می افتادم نجاتم بدی.
خدا... پرنده یه خواهش هم داره... گوش میدی؟ میخوام امروز بیای پیشم... ساعت پنج... سعادت آباد... خوبه؟ فکر می کنم که اونجا به تو هم نزدیکه. آخه خیلی اون بالا بالا هاست... بالای کوهِ... ببین منتظرم خوب؟ زود بیا. اگر هم ماشین نداری اصلاً با هم بریم... تو می ری تودل پرنده و من هم پرواز میکنم...
دیگه نمی تونم روی این سیم بشینم... انقدر تکون می خوره که داره حالم بد میشه... الان که بیفتم... میپرم رو اون شاخه چنار... یه کم میشینم تا حالم بهتر بشه اون وقت دوباره میام...
شده بعضی وقت ها دلتون بخواد یه ماری انجام بدین ولی نتونید؟ خیلی حال افتضاحیه امروز این طوری شدم. اصلاً نمی فهمم چرا وقتی حالم خوب نیست دلم می خواد بنویسم. امروز یه میل داشتم از یه دوست. تازه از خارج اومده تا تعطیلات دانشگاه رو ایران باشه. اما طفلک مثل اینکه خیلی با خانوادش آبشون تو یه جوب نمیره. میلش ابن قدر سوزناک بود که دلم کباب شد. ببین چی بود که ساعت 5:30 صبح شروع کرده بود به نوشتن.
امیدوارم کسی لین چرندیات رو نخونه ولی اگر یکی هم گذرش افتاد یه دعا هم برای این رفیق ما بکنه.