پرنده غُرغُرو
امروز از اون روزهاييه که نميدونم چي ميخوام بنويسم... خدا به داد برسه... اون وقتها که ميدونستم چي بود که حالا چي بخواد بشه... اولش اينه که از دست اين server نظرخواهي اعصابم خورده چون ريخته بهم تقصير من هم نيست... بعدش هم از دست زندگيه بهم ريخته و آش و لاش خودم...
يک چند ماهي بود که ميچرخيدم و خوش و خرم و شاد و سرحال... بيخيال درس و زندگي... امّا از اول اين ماه کذايي که مثلاً ماه تولد من هم هست و بايد بيشتر بهم خوش بگذره افتادم توي دست انداز... اون از اساتيد گرامي که يادشون افتاده امتحان بگيرن... اون هم از کارهايي که قبول کردم... مسلماً شرمنده يکي بايد بشم ديگه... احتمال قوي يکي دو تا از اساتيد که روي شاخشه... تو رو خدا ببين... ترم قبل بورسيه اين ترم مشروط... اَه... اصلاً ولش کنيد... يک طوري ميشه ديگه مگه نه؟ خدا کنه خوب بشه...
به هر حال... روزگار هم بعضي وقتها اينطوريه ديگه... ولي چه خوبه که آدم يک سنگ صبور کنار خودش توي اينطور مواقع داشته باشه مگه نه؟ کسي که بشه باهاش حرف زد و درد و دل کرد... يک نفر که حداقل به حرف آدم گوش بده... هيچ چيزي هم که نگه باز هم آدم کلي سبک ميشه...
اين هفته هم که دوشنبه تعطيله... اون هم از نوع عزاداري... خدا بخير کنه... همينطوري کلي خوش ميگذره چه برسه به روز عزاداري... اون هم با کلي کار که مونده....
اين رو هم بگم و تموم... تيم من همه دو بازيه که ميبازه اين هم مزيد بر علت و بقول بچه ها قوز بالا قوز... راستي اگه گفتين تيم مورد علافه من کدوم تيمه؟ جايزه هم ميدم... همين رو بگم که اين فصل ما رو جون به لب کردن... باشگاه شده بيمارستان از بس همه مصدوم شدن... نميگم کدوم ليگ هم هست که اينطوري خيلي تابلو ميشه...
خدايا چقدر چرت و پرت گقتم... خودم از دست غُر زدنهاي خودم خسته شدم... برم بابا... يک خاکي به سر اين زندگي بکنم...