Saturday, December 28, 2002



پرنده غُرغُرو


امروز از اون روزهاييه که نميدونم چي ميخوام بنويسم... خدا به داد برسه... اون وقتها که ميدونستم چي بود که حالا چي بخواد بشه... اولش اينه که از دست اين server نظرخواهي اعصابم خورده چون ريخته بهم تقصير من هم نيست... بعدش هم از دست زندگيه بهم ريخته و آش و لاش خودم...
يک چند ماهي بود که ميچرخيدم و خوش و خرم و شاد و سرحال... بيخيال درس و زندگي... امّا از اول اين ماه کذايي که مثلاً ماه تولد من هم هست و بايد بيشتر بهم خوش بگذره افتادم توي دست انداز... اون از اساتيد گرامي که يادشون افتاده امتحان بگيرن... اون هم از کارهايي که قبول کردم... مسلماً شرمنده يکي بايد بشم ديگه... احتمال قوي يکي دو تا از اساتيد که روي شاخشه... تو رو خدا ببين... ترم قبل بورسيه اين ترم مشروط... اَه... اصلاً ولش کنيد... يک طوري ميشه ديگه مگه نه؟ خدا کنه خوب بشه...
به هر حال... روزگار هم بعضي وقتها اينطوريه ديگه... ولي چه خوبه که آدم يک سنگ صبور کنار خودش توي اينطور مواقع داشته باشه مگه نه؟ کسي که بشه باهاش حرف زد و درد و دل کرد... يک نفر که حداقل به حرف آدم گوش بده... هيچ چيزي هم که نگه باز هم آدم کلي سبک ميشه...
اين هفته هم که دوشنبه تعطيله... اون هم از نوع عزاداري... خدا بخير کنه... همينطوري کلي خوش ميگذره چه برسه به روز عزاداري... اون هم با کلي کار که مونده....
اين رو هم بگم و تموم... تيم من همه دو بازيه که ميبازه اين هم مزيد بر علت و بقول بچه ها قوز بالا قوز... راستي اگه گفتين تيم مورد علافه من کدوم تيمه؟ جايزه هم ميدم... همين رو بگم که اين فصل ما رو جون به لب کردن... باشگاه شده بيمارستان از بس همه مصدوم شدن... نميگم کدوم ليگ هم هست که اينطوري خيلي تابلو ميشه...
خدايا چقدر چرت و پرت گقتم... خودم از دست غُر زدنهاي خودم خسته شدم... برم بابا... يک خاکي به سر اين زندگي بکنم...

Thursday, December 26, 2002




زندگي "رهگذر"


حس عجيبي دارم امشب... خيلي سر در گمم ... بعضي وقتا زندگي بد جوري آدمو به مبارزه ميطلبه... اونقدر سريعه که حتي فرصت نميکني لحظه اي بهش فکر کني ... بازي هاي زندگي گاهي چقدر پيچيدس... آدم توش گم ميشه... بعضي وقتا حيرت زده ميشم از بازي هاي اين دنيا... ميدونين گاهي وقتا زندگي ميشه مثل يه قايق سرگردون که سوار بر امواج توي يه درياي طوفاني رها شده باشه... گاهي ديگه پارو و بادبان و ... کاري رو از پيش نميبره... مجبور ميشي بسپريش به دست طوفان تا هر کجا که ميخواد ببرتش... به محض اينکه چشم بذاري رو هم اونقدر دور و پرت شدي که حس ميکني ديگه راه برگشتي نيست...
اينجا کجاست؟؟؟ کجاي اين آسمون بزرگ ميشه يه دونه ستاره چيد؟؟؟ کجاي اين گستره بي پايان ميتوني دستاتو باز کني و از ته دل نفس بکشي؟؟؟ کجا ميشه يه تيکه نور پيدا کرد واسه اينکه دفتر خاطراتتو تو روشنيش ورق بزني؟؟؟ با کدوم پاک کن ميشه سياهيهاي دفتر عمرو پاک کرد؟؟؟ با کدوم عينک ميشه دو قدم فقط دو قدم جلو تر رو ديد؟؟؟...
خودم اينجام ولي ذهنم داره برگهاي هزار تا دفترو با هم ورق ميزنه... دلم ميخواد راه برم، ميخوام بدوام ولي پاهام سست شدن... کاش بال داشتم و ميپريدم... کاش...
يکي ميگفت: هميشه يه راهي هست... بايد گشت و پيداش کرد.ميگفت: هميشه تو تموم تاريکي ها يه نور هست بايد عزمتو جزم کني... بايد چشماتو خوب خوب باز کني تا پيداش کني... باشه منم ميگردم... اونقدر ميگردم تا پيداش کنم... اونقدر پارو ميزنم تا موجاي خشمگين دريا نتونن تو خودشون غرقم کنن... خدايا باهام باش... تنهام نذار...
واي چقدر اينجا تاريکه... به اميد ديدار

Tuesday, December 24, 2002



زمستون بدون برف


نميدونم چند بار راجع به اين موضوع توي اين weblog نوشتم ولي احساس ديگه کاريش نميشه کرد وقتي مياد نميتونم جولوش رو بگيرم... حسّ خوبي ندارم امروز... احساس يک جور ناتواني مطلق... نه توان جسمي... نه، روحم حسابي ريخته به هم... اينقدر که امروز که اومدم توي اين شهر غبار گرفته دود زده پرواز کنم راه هزار بار رفته رو گم کردم... آره يک عالمه دور خودم چرخيدم تا رسيدم سر جاي اوّلم... سرم داشت از اين همه فکر ميترکيد...
آخه پرنده اي که کاري نتونه بکنه به چه درد ميخوره؟ يادم به اون روزهاي اوّلي افتاد که پرنده شدم... خوشحال از بدست آوردن آزادي... سر مست از اولين تجربه پرواز... امّا حالا يک جور ديگه شدم... اسمشه که پرنده است و ميتونه بپره... فکر ميکنه آزاده... نميدونم شايد مثل بچه ها خودم رو گول ميزنم... خدايا چرا اينقدر کلافه ام...
هزار تا کار بايد بکنم... براي درخت... امّا حتّي اون مواقعي که بايد حاضر باشم نيستم... دل درخت بزرگتر از اين حرفهاست ميدونم... امّا اگر يک وقت فکر کنه دارم از مهربونيش سوء استفاده ميکنم چي؟ تازه آخر همه اينها دل خودم رو چکار کنم؟
چي بگم ديگه... وقتي زمستون باشه و برف نياد... وقتي هوا سرد باشه و دستها از هم دور... زندگي از اين بهتر نميشه ديگه... برم... برم که حسابي افکارم به هم پيچيده شده...
يعني ميشه دوباره برف بياد؟