Saturday, January 11, 2003




اندر باب امتحانات پرنده ای


از آنجا که پرندگان هم در اين وا نفسای دنيا سخت در تکاپويند تا از قافله آل آدم عقب نمانند لذا دست در کار تحصيل برده اند تا مشغوليتی برای شباب فراهم آورند و ايشان را از پرواز بر فراز پارکها و نشستن روی تيرهای چراغ برق اندر کوچه های خلوت در نيمه شبان بر کنار دارند از لحاظ دوری از فسق و فوجور...
مخلص کلام آنکه پرنده اندر اين چاه بيوفتاده و سخت از کرده پيشمان است امّا چه کند که درِ اين چاه را بعد از ورود بگذارند تا راه بازگشت نباشد، الّا از سر ديگر... و اين چاه بسی طويل بود و طی آن از بهر چابک پرندگان که در راه به خاک بازی نپردازند چهار سال و اندی به طول انجامد تا چه رسد به سر به هوايانی چونان اين کوچک پرنده... امّا هيچ يک از اين اوصاف را از برای پرنده غم نباشد چه وقت بسيار دارد تا گاه فوت از بهر طی اين طريق، و صبر نزدش اوووووف... ليک در اين ره گاه گاه اتفاقاتی بيوفتد بس ناجوانمردانه که نام آن امتحان نهاده باشند از بهر اين که ببينند پرندگان آيا در طی مسير دل به کار دادندی يا اينکه سر بر کار ديگر داشتندی و از اين ره ماست خور پرندگان بازيگوش بگيرند و حال ايشان به انحاء مختلف بجا آورند که چنديش شناسند به نامهای "واحد انداختن" و "مشروط بکردن"... خلاصة الکلام اينکه اين يک قلم را پرنده تاب ندارد... مضاف به اينکه آنها که مطالب خويش در طول مدتِ رخا به فرصت بخوانند به گاه بروز امتحان در گل بمانند تا چه رسد به ما که اگر شب امتحان نبودی مثلاً امتحانی را به ساعت 8 شب موکول کنند و خدا شب امتحان از ما بگيرد از تورق کتاب هم محروم شويم...
الا ايه حال... گاه، گاه امتحان باشد و پرنده مغز اندر پيچ و خم صفر و يکهای متوالی و دستوراتِ حلقه های پيچ در پيچ به زبانهای چپ اندر قيچی بداده . فغان سلولهای اندکی که در راس کم و بيش بکار ميگرفته بدر آورده، جانکاه...
در آخِر اين مقال استدعا اين مرغ بی نوا چنان دارد که آن ياران دست به دعا همی بر بدارند و از خدای دو جهان استخاص او را از شر اين بلا به سلامت طلب نمايند، عاجلانه و عاجزانه...
امّا ذکر اين نکته بسی الزاميست که با وجود تمام اين مشقات پرنده آنچنان سر بر بازيگوشی دارد که حتی به گاه امتحانات هم دست از سر اين وبلاق بر نميدارد، چسبناک... و خدای شمايان را عجر دهاد که اين اراجيف بخوانديد و يا نخوانده اينجا را ترک نموديد... جنّ و بسم الله.
و خدای پرندگان دانشجو جملگی را بيامرزد...

Sunday, January 05, 2003



خوشي


هميشه هم زندگي اونقدرها سخت نيست... وقتي ميبيني يک نفر لابلاي تمام اين هميشگي هاي عمرت پيدا ميشه و بهت سلام ميکنه... وقتي بودن يا نبودنت براي شده حتي يکنفر هم مهم ميشه... اون وقت که کسي دنبالت ميگرده و از پيدا کردنت خوشحال ميشه و خود تو هم يک دنيا...
تمامش قشنگه مگه نه؟ توي اين دنيا خوبيها و بديها همه کنار همديگه هستن... يک وقتهايي زور يکي به اون طرفي ميچربه و باعث ميشه آدم به يک طرف متمايل بشه... يک روز سختي بيشتره و يک روز شادي... ولي بايد قبول کرد که روزهاي شادش سريعتر ميگذرن تا روزهاي سخت... ابن هم طبيعت زمانه ديگه...
اما چيزي که از همه مهمتره اينه که آدم نبايد عمر خودش رو به پاي ساعتهاي غم انگيز زندگيش بسوزونه و از بين ببره... نه، هر لحظه از اين زندگي که مياد و ميره ارزش زيادي داره... حتي اگر به سخت ترين شکل ممکن سپري بشه... ارزش اين زندگي وقتي بيشتر ميشه که شما سايه نگاههاي نگراني رو پشت سرتون احساس کنيد... سايه نگاههايي که شايد نتونن کار زيادي هم براتون انجام بدن ولي غم شما رو مثل غم خودشون ميدونن و با نجواهايي که صداش شايد خيلي وقتها شنيده نشه هم دردي خودشون رو نشون ميدن... اون وقت از اينکه زنده اي خوشحال ميشي و اميد رو توي هواي اطرافت احساس ميکني... و بقول طرف آسمون رو هميشه آبي و خوابهات رو هر شب رنگي ميبيني...
راستي بچه ها چيزي شده که تب "زن ذليلي" بالا گرفته؟ ما ديگه از رفقا توقع نداشتيم توي وبلاگشون هم همه چيز رو لو بدن... آقا ما هم زن ذليل ولي مثل تو توي وبلاگ نشون نميديم... مردباش...