Saturday, November 23, 2002

ميخوام يک قصه بگم... شايد نتونم توي يک قسمت همه رو براتون يگم ولي حتماً داستان رو تا آخر بخونيد... البته نميدونم چقدر نويسنده راست ميگه... ولي اين داستان خيلي به دلم نشست... واقعاً اگر اينطور آدمهايي توي دنياي ما زباد پيدا ميشدن ديگه احتياج به پرنده شدن من و امثال من نبود.

"او(Edith Taylor) و کارل(Karl) بيست و سه سال پيش با هم ازدواج کرده بودند و هنوز هم قلبش هنگام ورود به منزل تلپ تلپ مي تپيد. امّا کارل، ظاهرش نشان ميداد که تک به تک خصوصيات يک مرد عاشق به زنش را داراست. اگر به عنوان کارگر انبار گمرکات مجبور ميشد چند روزي شهر خود را ترک کند خر شب نامه اي براي اديت مينوشت و همراه آن هديه اي از آن شهر خريده و براي او مي فرستاد.
امسال کارل چند ماه از طرف اداره عازم ماموريت به Okinawa شد. اين بار خبري از هديه نشد. اديت موضوع را فهميد. کارل در حال پس انداز دستمزد خود بود تا تا به هنگام بازگشت اقدام به خريد خانه اي کنند که ساليان سال در آرزوي خريد آن بودند.
ماه ها پاورچين پاورچين سپري شدند. هر وقت اديت از کارل ميخواست تا به خانه باز گردد کارل برايش مينوشت که مجبور است سه هفته ديگر در ماموريت باشد. يک ماه ديگر گذشت. دو ماه ديگر نيز سپري شد. کارل يک سال تمام بود که در ماموريت به سر ميبرد، و تعداد نامه هايش هم رفته رفته کم و کمتر مي شدند. خبري از هديه نبود فقط گاهي چند پول سياه براي خريد تمبر ارسال ميشد. موضوع براي اديت قابل درک بود.
پس از چندين هفته سکوت مطلق سرانجام نامه اي رسيد:
اديت عزيز،
ايکاش راه بهتري براي اداي اين مطلب بود که ما ديگر زن و شوهر نيستيم...

اديت به طرف نيمکت رفت و روي آن نشست. او با ارسال نامه سفارشي به مکزيک درخواست طلاق کرده بود. کارل با يک دختر ژاپني(Aiko) ازدواج کرده بود. دختره 19 سال داشت و اديت 48 ساله بود.
حال اگر راقم سطور تصميم به داستان پردازي داشت، ميبايست از تلاشهاي زن طرد شده عليه طلاق، از کينه و نفرت او نسبت به شوهرش و آن دختره . انتقامجويي او در قبال زندگي از هم پاشيده اش مينوشت. امّا من اينجا به سادگي تمام، همه آن چيزهايي را مينويسم که براستي به وقوع پيوست. "

Friday, November 22, 2002

اوّلين حرفهاي رهگذر

سلام رهگذر بازم اومد.
توي اين چند روز از خيلي جا ها گذشتم. رهگذراي زيادي رو ديدم. با خيليهاشون هم سفر شدم، از ديدن يه سريشون شاد شدم، از بعضيهاشون چيزاي جديد ياد گرفتم، بعضيهاشون رنجوندنم...
ولي رهگذر امروز دلش گرفته... گمشده هاي توي کوله پشتيش داره سنگيني ميکنه.
گفته بودم که از گمشده ها زياد خواهم گفت... آره رهگذر امروز ميخواد از گمشده ها بگه. از اون چيزايي که ما آدما يا گم کرديمشون يا داريم گمشون ميکنيم. از اون چيزايي که اگه نباشن زندگي غير ممکنه ولي خيلي هامون بي اونکه بدونيم خيلي وقته داريم بدون وجودشون زندگي ميکنيم...
بار سنگيني که امروز داره پشت رهگذرو خم ميکنه رياس... دروغه... نفرت... ظاهر بينيه... و...
آهاي آدما... آره با شمام اونايي که به قلبو روح آدما از رو گوشي موبايلشون نمره ميدين... کسايي که بقيه رو نه به خاطر خودشون که به خاطر مدل ماشينشون دوست دارين... آهاي آدمايي که کارتون شده ريا. اصلا از اين راه پول درميارين... همونايي که به ظاهر واسه ديگرون جون ميدين ولي در به در دنبال يه فرصت ميگردين که به قول خودتون زيرابشو بزنين، دنبال يه گوش ميگردين که پرش کنين از غيبت و تهمت... آره با شمام...
تا کي ما آدما ميخوايم از همه چي غافل باشيم؟ تا کي ميخوايم غرق در امکاناتمون به بقيه ريشخند بزنيم؟؟
چند بار تا حالا با خداي خودمون خلوت کرديم؟ چند بار تا حالا فکر کرديم که از چه نعماتي برخورداريم که بعضيا ازش بي بهرن؟ تا حالا چند بار شده که از خدامون بابت نعمت ديدن، شنيدن ،راه رفتن ، سلامتي و.... تشکر کنيم؟
آره ميدونم اينا همش خيلي سادس. اينا حقه طبيعيه همه آدماس. اينا نعمتاييه که خدا به همه آدما داده... ولي نه...نه خيلي ها هستن که از همين حقوق طبيعيه آدمها هم بي بهرن.
رهگذر امروز وقتي رهگذري رو ديد که چون نميتونست راه بره زير پاي عابرا خودشو رو زمين ميکشيد تا به مقصد برسه به فکر فرو رفت، وقتي که جوونک آدامس فروشه سر چهار راهو ديد که آدامساش ريخته بود ولي نميتونست با دستاي فلجش حتا يکيشو از رو زمين برداره دلش گرفت، وقتي پير زن روزنامه فروشو ديد که توي سرما با اون لباس نازک براي شام شب بچه هاش التماس ميکرد که يه روزنامه بفروشه ولي مورد تمسخر قرار ميگرفت دلش شکست.
رهگذر وقتي اينا رو ديد و در مقابل آدمايي رو ديد که تو لحظه لحظشون دارن به اين فکر ميکنن که چجوري سر کي رو کلاه بذارن تا يه دونه اسکناس سبز به اندوخته هاي بي شمار امروزشون اضافه بشه ، خورد شد ، شکست ، آب شد... امروز رهگذر شرمنده شد. شرمنده خودش و خداش....
رهگذر بازم داره ميره. داره ميره تا مهتابو پيدا کنه. ولي بازم برميگرده زود زود. ايشالا ايندفه که به سرزمين پرنده برسه سنگيني بارش اونقد پشتشو خم نکرده باشه که انقد خسته حرف بزنه. ايشالا ايندفه که به اينجا رسيد ديگه هيچ آدمي تو دنيا نباشه که گمشده اي داشته باشه. کاشکي اين بار توي راه همسفر يه رهگذر عاشق بشه.
کاش دلش از محبت يه رهگذر باز بشه. کاش که يه جرعه فقط يه جرعه آب از چشمه پاکي تو قمقمش داشته باشه. کاش... به اميد ديدار

Wednesday, November 20, 2002

ديروز يکي بيخبر از کوچه ما گذر کرد... ِک "رهگذر" کسي که قراره هر وقت از اينجا رد شد بنويسه...
رهگذر تو هم خوش اومدي... دنياي کوچيک پرنده هميشه براي يک دوست جا داره...
سلام به همگي
من رهگذرم. هم اسمم رهگذره هم خودم رهگذرم.اما چرا رهگذر؟ چون قرارشده که از امروز هر وقت که رهگذر از سرزمين پرنده رد ميشه يه خورده از گرد و غباراي راهشو با شماها قسمت کنه. اميدوارم که گرد و غباراي راه رهگذر هيچ کسو به سرفه کردن نندازه.
اما رهگذره قصه ما ميخواد از همه چيز حرف بزنه. از هر چي که تو طول سفر درازش ديده ميبينه و خواهد ديد.
قصه رهگذر نه تنها قصه خودشه بلکه قصه تمومه رهگذراييه که مثه خودش دنبال روشنايي راه افتادن. همونايي که ميخوان آسمونو پيدا کنن.همونايي که شهر به شهر و خونه به خونه دنبال يه جرعه آب از چشمه پاکي ميگردن.
همونايي که....
رهگذر قصه ما وقتي تو راه تنش به تن يه رهگذر عاشق بخوره عاشق ميشه و از عشق ميگه. همه گرد و غباراش به رنگ عشق در ميان. هر وقت تو قريه مهتاب يه پيرمرد مسافر شامشو باهاش قسمت کرد از صفا ميگه. از سادگي و صميميت حرف ميزنه. هر وقت که....
خلاصه اينکه رهگذر ميخواد از همه چي حرف بزنه. مخصوصا از گمشده ها. بغچه رهگذر پره از گمشده ها.
از گمشده هاي خودشو شما. راستي شما چيزي گم نکردين؟
خوب رهگذر داره ميره. ولي زود زود بازم از سرزمين پرنده ميگذره. با يه کوله بار پر از گمشده ها و لباساي پر گرد و غبار. راستي هر وقت از گرد و غباراي رهگذر سرفتون گرفت بگين تا از دفه بعد آرومترگرد و خاکشو بتکونه. به اميد ديدار

Monday, November 18, 2002

امروز از دست تمام دنیا عصبانی ام... مبخوام به همه چیز نوک بزنم... مبخوام پوست تمام درختها رو بکنم... دلم میخواد با بلندترین صدای ممکن داد بزنم... چرا؟
اصلاً برای چی باید توضیح بدم... بهم میگن راجع به حرفهات توضیح بده... مثال بزن... گنگ حرف میزنی و غیره... خیلی خوب... فرض کنید من یک آدم...
یک روز شده حوصله نداشته باشین؟ بعد یک عالمه کلاس... بعدش هم یک سر درد افتضاح... آخرش هم میرین خونه میبینین مادر بزرگ دوستتون فوت شده... دِ بیا... میرین بخوابین مثلاً... خونه بغلی ساختمون دارن میسازن... یک دفعه صدای رعد و برق... پشت سرش عربده به زبان شیرین ترکی... طرف میخواد با لهجه ترکی به یک افغانی حرفش رو حالی کنه... فکر میکنه هر چی بلندتر بگه یارو بهتر میفهمه... خلاصه یک ساعتی برنامه دارین... خیلی خوش گذشته نه...!؟
این هم توضیح مطلب... حالا خوب شد... حق دارم شاکی باشم و نوک به در و دیوار بزنم؟

Sunday, November 17, 2002

يک متن ديگه از "دوست"... نميدونم خوشحال باشم يا ناراحت که دوست خودش weblog نداره... ولي در هر حال خوبه که گاه و بي گاه يکي از نوشته هاش رو برام ميفرسته تا حرفهاش رو با شما قسمت کنم... اميدوارم هميشه ما رو اينقدر قابل بدونه که مطالبش رو برامون بفرسته... امّا نوشته "دوست":
" نمي دانم اين چه حالي است که گاه و بيگاه وجودم را فرا مي گيرد. احساسي آميخته با ترس، نفرت و ... هيچگاه نتوانستم منشا آنرا درک کنم. شايد اين چيزي است که هميشه با من زندگي مي کند يا مثل سايه اي بي سر، در تعقيبم است. نمي دانم چرا اين جملات را مي نويسم فقط همينقدر يادم هست که دوست داشتم بنويسم. مي خواهم گريه کنم ولي نمي دانم چرا. آيا گريه مي تواند اين بغض کهنه را که چون شير و عسل با قلب فسرده ام ممزوج شده خارج کند. نه نمي تواند. هيچ چيز قادر نيست زخم کهنه اي را که بوي تعفن آن شب و روز آزارم مي دهد دوا کند. گويا اين زخم نقطه اتصال من با اين زندگي ملال آور است. زندگي با خوشي هاي زودگذر نفرت انگيز، نفرتي ناشي از خنده هاي جنون آميز روزگار که گويي به پستي و فلاکت مردم مي خندد. زندگي با اميدهاي مرده بيرنگ، دلخوشي هايي که همچو تابلوهاي مسافت نماي کنار جاده از دور اميد و حرکت را به ارمغان مي آورند، ولي آخرين تابلو پشت سر ويرانه هاي شهري پر از تاريکي و سقوط را دارد که خستگي راه را منجمد کرده، به کيسه عقده هاي انسان مي اندازد. حرکتي بي پايان به سمت سرابي از ناگفته هاي ناشنيدني. حقيقتي دست نيافتني. حقيقتي که پشت تاريکي دستهاي چسب ناک دنيا توان خودنمايي ندارد. ولي اين حقيقت بايد وجود داشته باشد. نمي دانم چرا تصور آن اينقدر برايم سخت است چه رسد به درک رسيدن به آن."
ازت ممنونم... پرنده