Saturday, October 26, 2002

اين متن قشنگ رو يک دوست عزيز برامون نوشته... اميدوارم از اين متن خوشتون بياد... از اين دوست خيلي عزيز هم بينهايت تشکر ميکنم و ازش خواهش ميکنم همکاريش رو با پرنده قطع نکنه...
اين هم يک نوشته از "دوست":

نمي دونم پرنده بودن چه احساسي داره ولي هروقت پرواز اونها رو تماشا مي کنم خيلي افسوس مي خورم که چرا من هم پرنده نيستم. شايد پرنده بودن اصلا مهم نباشه ولي مطمئنم که پرواز کردنو خيلي دوست دارم.آخه اين پرنده ها چرا همش با هم پرواز مي کنن و اصلا به فکر ما نيستن. چي ميشه اگه يه کم پايين تر پرواز کنن تا ما هم پرواز کردنو ازشون ياد بگيريم؟ ولي نه! من که بال و پر پرواز ندارم! ممکن نيست بتونم پرواز کنم. شايد يه بار تو خواب مثل چارلي چاپلين برم بال فروشي و براي خودم يه جفت بال بخرم. شايد هم مثل ايکاروس افسانه اي از پر و موم براي خودم بال بسازم. ولي هيچي مثل بال خود آدم نميشه. کاشکي يه روز صبح که از خواب بيدار مي شم ببينم دو تا بال خوشگل درآوردم ، دو تا بال سفيد ، دو تا بال بزرگ ... . نمي دونم اونوقت چي کار ميکردم، شايد پرواز مي کردم و ديگه هيچ وقت روي زمين بر نمي گشتم. هر چي مي تونستم بالاتر مي رفتم، اصلا هم به زمين نگاه نمي کردم.آخه همين زمينه که با هرچي که روش وجود داره واسه من مثل يه زندان شده، تنها راه خلاصي من همون پرواز کردنه.

اينجا تو آشيانه اين پرنده پر زياد ريخته، ولي هنوز پروازشو نديدم، شايد داره ياد ميگيره! شايد من هم يه روز پرنده شدم.

Friday, October 25, 2002

نمیدونم چرا امروز اینطوری شده...؟ بخش You ideas پَر... البتّه توی چند تا weblog دیگه هم که رفتم دیدم همین مشکل هست... برای Persianblogی ها هم که اصلاً نشد وارد بشم... خدا کنه هر چیزی شده زود برطرف بشه... ما که لب دریا هم که بریم خشک میشه... ببینیم ایندفعه چه خبری میشه...
بعضي وقتها احساس ميکنم که نميتونم بخونم... صدام ديگه در نمياد... انگار يک سنگ بزرگ ته گلوم گير کرده باشه... حتّي به سختي ميتونم نفس بکشم... ضربان قلبم ميره بالا... سعي ميکنم فرياد بزنم و خودم رو نجات بدم ولي صِدام در نمياد... احساس خفگي...
اين موقع ها دلم ميخواد بپرم برم يک جاي دور بشينم يک دل سير گريه کنم... شايد اشکها سنگ تئي سينم رو نرم کنه و دلم سبک بشه... خدا نکنه کسي دوچار اين احساس بشه... هيچ وقت...
من خودم موقعي اين احساس بهم دست ميده که ميبينم جلوي چشم خيلي از آدمها به راحتي حق يک عدّه اي رو ميخورن... بدترين اتفاق لحظه زندگي براي من اون موقع است... وقتي درست روبري تو و يک عده ديگه کسي رو که ميشناسي و به بي گناهي با مُحِقّ بودنش اطمينان داري ميکوبن و له ميکنن... اون وقتي که تو براي بهترين دوستت نميتوني هيچ کاري انجام بدي و فقط بايد خورد شدنش رو تماشا کني... همون وقت که خدا رو توي دلت فرياد ميزني و ازش ميخواي که خودش رو نشون بده... درست اونجايي که فکر ميکني حتّي خدا هم دلش نمي خواد عدالت رعايت بشه... دلت ميخواد با تمام وجود داد بزني و با صداي بيگناهي طرف گوش همه دنيا رو کَر کني... اينجاست که اون سنگ لعنتي راه گلوت رو ميبنده و صدات رو توي سينت خفه ميکنه...
اين موقع ها دلم ميخواد پيش خدا تنها باشم... ميخوام ازش گله کنم... ميخوام باهاش دعوا کنم... و آخر سر هم حسابي پيشش گريه کنم... شايد براي پيدا کردن اين فرصت که دلم ميخواد برم يک جاي دور و تنها باشم... نمي دونم...

Wednesday, October 23, 2002

امروز حرف خاصي ندارم که بزنم... فکر کنم تغييرات خودش گوياست که تا حالا چه کار ميکردم... اميدوارم از اين template جديد خوشتون بياد... راستي حتماً نظرتون رو برام بنويسيد... اوه، قبل از اين بايد ميگفتم که بخش نظرخواهي هم راه افتاد... خوب ديدم خيلي از رفقا دارن ميميرن براي مخالفت و انتقاد و بيچاره کردن اين پرنده بدبخت گفتم يک راهي باز کنم که همه حرفهاشون رو بزنن... آخه اين همه مخالفت توي سنگدون هيچ پرنده اي بند نميشه... البتّه اين رو هم ميدونم که از حالا به بعد کسي به اينجا سر نمي زنه و من بيشتر کنف ميشم... امّا عيبي نداره... خوب براي اينکه نظراتتون رو بدين روي Your ideas کليک کنيد... بالای مطلب سمت چپ...
خوب دوباره راجع به template جدید... بايد خودم اعتراف کنم که حيف شد صفحه آرشيو از Main رفت بيرون... تازه خيلي هم زشت شده... خوب براي مطالب من که خيلي بي ربط هم نيست... از اين به بعد اگر کسي هوس کرد که يک سري به گذشته بزنه بايد با کمال شرمندگي از همين لينک آرشيو و اون صفحه کذايي استفاده کنه...
لميدوارم يکي يک چيزي برام بنويسه که خيلي حالم گرفته نشه....

Sunday, October 20, 2002

بالاخره انتظار تموم شد... اون کسي که قرار بود توي نوشتن کمک کنه کار رو شروع کرد... البتّه هنوز اسمش رو نگفته ولي فعلاً در يک توافق ضمني بهش ميگيم گنجيشک... امّا مطلب اين دفعه که البتّه يک گفتگوي خيالي بين من و گنجيشک... از زبون گنجيشک البتّه:
داشتيم با پرنده حرف ميزديم... روي همون چنار هميشگي... البتّه اوايل پر از شاخ و برگ بود ولي حالا خشک و لخت شده... پرنده داشت مثل هميشه از دست پاييز گله ميکرد و با حسرت راجع به کوچ و رفتن دوستاش حرف ميزد...
پرنده: آره بابا اين پاييز هم همه رو از هم جدا ميکنه... ماشاءالله اينقدر هم خوب اينکار رو انجام ميده که انگار همه چيز رو با خودش ميشوره و ميبره... تمام عشق و محبّتي که بين دوستها وجود داره بي رنگ بي رنگ ميشه...
اتفاقاً اين صحبت آخري رو با دقّت گوش کردم... من که خيلي باهاش موافق نبودم براي همين پرسيدم: واقعاً به اين حرفت اعتقاد داري؟
پرنده: کدوم حرف؟
- همين که "جدايي و فاصله اي که حالا پاييز يا هر اتفاق ديگه بين دوتها ميندازه باعث کم رنگ شدن محبّت و عشق بين اونها ميشه" ديگه؟
يک کم مکث کرد.. بعد از يک خورد اين پا اون پا کردن گفت: خوب راستش نه کاملاً... يعني تا حالا راجع بهش جدي فکر نکردم... ولي به نظرم... نه رنگش کم رنگ نميشه... ببين اصلاً ميخوام بگم چون بخاطر شرايط نحوه دوست داشتنشون عوض ميشه پس رنگ اون عشق و دوستي مثل قبل نمي مونه... ولي شايد بجاي کمرنگ شدن بهتره بگم رنگش عوض ميشه... مثلاً از سبز ميشه آبي يا هر رنگ ديگه اي...
گفتم: امّا من انيطوري فکر نمي کنم...
گفت: پس چي؟
گفتم: ببين من فکر نمي کنم رنگش عوض بشه يا کمرنگ بشه... يعني اصلاً با اينکه اين عشق و محبّت بشه که بخاطر دوري يا نزديکي تغيير کنه مخالفم... حتّي اين فکرنمي کنم که ممکنه پر رنگ تر هم بشه...
- خوب پس چه طوري ميشه؟
- ميدوني... من ميگم... کساني که اين عشق و محبت رو توي دلهاشون دارن خيلي وقتها يادشون ميره اون رو گرد گيري کنن... اين دوستي و عشق هم همون طور ته قلبشون ميمونه و خاک ميگيره... خوب اين گرد و غبار هم مياد و روي رنگ اصلي و خالص محبت رو ميگيره... و شايد همينه که باعث تغيير ميشه... خوب من ميگم اگر هر وقت بيايم و يک گرد گيري حسابي رو اين عشق و محبتهاي ته دلمون رو بکنيم دوباره همون رنگ قشنگ قبلي رو پيدا ميکنه... مثل روز اوّل...

خوب آخر اين مطلب بايد يک عذر خواهي از گنجيشک بکنم چون راستش توي مطلبش يک خورده دست بردم..و ولي اين رو بگم که اين چيزي که خوندين قرار نبود publish بشه ولي من از گنجيشک خواستم که همين مطلب اوّلش باشه... از همين جا هم ميگم و قول ميدم که از اين به بعد در مطالب ارسالي گنجيشک يا حر کسي که بخواد به من کمک کنه دست نمي برم... به اين پرهاي دُمم قسم...