Monday, March 31, 2003

دوباره رهگذر...

بالاخره اومد. بعد از يک عالمه دوري... دوباره رهگذر از زير اين درخت رد شده. ببينيکم ايندفععه چي آورده...


سلام به همگي
من برگشتم... بعد از يه مدت غيبت ( موجه يا غير موجه؟؟؟ ) ... آره رهگذر بعد ازچند وقت بازم اومده تا يه خورده از گرد و غبارا و خستگي راهشو با شماها قسمت کنه...
اما اين غيبت رهگذر دلايل مختلفي داشت که سعي ميکنم از همش براتون بگم...
اول از همه يه سفر بود... آره يه سفر، به اون دور دورا... به جاهايي که رهگذر تا حالا نديده بودشون... يه سفر که ميدونم تا آخر عمر هيچ سفري حتي اگر خيلي قشنگ و پر خاطره هم باشه نميتونه جاشو برام بگيره...
خيلي حرفها دارم که براتون از اين سفر بگم که شايد خيلي هاش از چهار چوب زبان و کلمات خارج باشه ولي تا اونجايي که بتونم سعي ميکنم براتون بگم...
و اما برگرديم سر دلايل غيبت... راجع به اين يکي هيچي نميگم الا يه کلمه و اون اينه : عيد... خدا رو شکر که هممون ميدونيم که قبل از اومدن سال جديد و بعد از اومدنش چه اتفاقاتي ميوفته ! بله رهگذر قصه ما هم عين خيلي از آدمها و طبعا مثل خيلي از شما شب عيد که ميشه بايد لباس سفر رو بکنه و لباس کار تنش کنه... بعد از اومدن سال جديد هم که.... اي واي قرار بود که در اين مورد فقط يک کلمه بگم!!!!
و ديگه اينکه امان از اين مريضي هاي ناگهاني... آره همون هايي رو ميگم که يهو بي خبر بد جوري آدمو نقش زمين ميکنن... در اين يه مورد متاسفانه رهگذر هم آدمه و مثل آدمهاي ديگه هرزگاهي بد جوري ... ( دور از جون شما)
خوب بگذريم اين دلايل و توجيهات ما تمومي نداره... فکر کنم تا همينجا کافي باشه... و اما برسيم به مطلب امروز... گفتم که از اون سفر حرف واسه گفتن زياده... ولي سعي ميکنم هر دفعه يه گوشه از اون چيزايي که مثل رنگهاي روي بوم هر کدوم يه گوشه مغزم نقش بستن رو براتون بگم... آين رنگهاي روي بوم گاهي شاد و قشنگن و گاهي تيره و درد آور... از جنس همون گمشده هايي که هميشه دل رهگذر ها رو سوزونده و به درد آورده... اما قبلش چند تا نکته:
-- سال نوي همگي مبارک ، ايشالا تو اين سال جديد به هر چي ميخواين برسين -- بابا چه کرده اين پرنده!... قشنگه نه؟؟ -- نبينم پرنده از دستمون ناراحت باشه و شاکي؟؟؟ رهگذر هر جا بره بازم به اين لونه با صفا برميگرده...

به اينجا هم سر بزنيد

Sunday, March 30, 2003

آلو...

*** نکته: چون خيلي لطف کردين و نظراتتون رو دادين راجع به مطلبه قبلي من هم راه حل آسونتر رو انتخاب کردم و يک weblog ديگه به آدرسهhttp://parandeh2.blogspot.com درست کردم. حالا هرکس ميخواد يک template درست ببينه بره اينجا. در ضمن براي اونهايي هم که نميخوان ترک عادت کنن بيان همينجا.

اون موقع ميفهمي چقدر سخته... وقتي با تمام وجود ميري پاي تلفن و شماره رو با احساسي که از عماق وجودت سر چشمه ميگيره تند تند ميگيري ولي در جواب فقط ميشنوي: "مشترک موردنظر در دسترس نميباشد." واي عجب حسي داري اون موقع... انگار آوا، آواي اون جمله آوار ميشه روي سرت... دوباره شماره رو ميگيري.. جواب همونيه که بود... با وجود اينکه ميدوني امّا مثل اينکه نخواي باور کني که پيغام درسته چندين بار ديگه همين کار رو تکرار ميکني... و هر بار...
گوشيه تلفن رو ميگذاري سر جاش... بالاي سرش واي ميستي و بهش خيره ميشي... ملتمسانه نگاهش ميکني... به اين فکر که شايد اون برات کاري بکنه... ولي اميد چنداني به موفقيت نداري...
ميري توي اتاق و ميشيني جلوي Monitor... دکمه ي Power رو فشار ميدي... منتظر ميشي تا windows بياد... چشمات و دستات کار ميکنن ولي مغزت هنوز پيش تلفنه... دوبار کليک روي word و شروع تايپ کردن اراجيف... حروف دونه دونه کنار هم قرار ميگيرن و کلمه ميشن... کلمات پشت هم ميان و جملات و خلاصه ميشن همون روده درازي ها... توي افکار در هم و بر هم هستي که صداي تلفن بلند ميشه...
با بي حوصلگي پا ميشي و گوشي رو بر ميداري...
- الو...
کمي مکث... بالارفتن سرعت خون توي رگهات... تشنگيه عجيب توي گوشهات براي شنيدن صدا از اونور خط... همش توي يک لحظه...
- سلام...
درست انگار آبي که روي آتيش... ولي آيا هميشه اينقدر خوش شانس هستي؟ مثل هميشه فعلاً خوشه همين بار تا بعد...
امّا جالبش احساس گناه بعدشه... خودت رو نميتوني ببخشي... بي عرضه اي؟ بچه ننه؟ ترسو؟ همش با هم؟ چي بگي... تو که هميشه در دسترس نيستي؟
تجربه ي چند ساعته يا چند روزه به اندازه ي کافي غير قابل تحمل هست ديگه اين تحمل هميشگي واقعاً عذاب آوره... اينجاست که سوالات هميشگي ميان سراغت... اينکه اصلاً تو ارزشش رو داري؟ اينکه... ؟؟؟
ميام بنويسم شايد افکارم رو بتونم defrag کنم ولي برعکس همه چي توي وغزم دوباره شلوغ پلوغ ميشه... نميفهمم پرنده به اين کوچيکي... مغز به اين کوچيکي... آخه اين همه فکر توش چطور جا ميشه؟ شايد فکر ها رو Zip ميکنن و ميفرستن توش... چه عرض کنم...