Saturday, February 08, 2003




ناهار مردونه...

نميدونم اين داستان چقدر براتون جالبه... نميدونم چون جذابيت اين داستان براي خودم به اين علت بود که برام تداعي کننده ي احساس خوب برادر داشتن و حس قشنگ با هم بودن رو کرد. شايد هيچ اتفاق خاصي اون روز غير از يک ناهار ساده نيافتاده باشه ولي همين بيخيالي ما که يک روز رو کنار هم اون طوري که دوست داشتيم غذامون رو خورديم برام خيلي دلنشين و قشنگ بود. اتفاقي که نميدونم چند وقت ديگه ممکنه اتفاق بيوفته. يعني کي ميدونه چند وقت ديگه ما ميتونيم اينطوري کنار هم بمونيم و از کنار هم بودن لذت ببريم؟ پس ترجيح دادم خاطره اون روز رو بنويسم تا اينطوري حفظش کرده باشم. اينطور روزها رو آدم زياد توي زندگيش نداره که بخواد ساده فراموشش کنه نه؟

صبح جمعه همه توي خونه تازه از خواب پاشدن و هر کسي مشغول يک کاري. اما خونه امروز يک جور ديگه شلوغ پلوغ شده. اَه... ديگه نميشه خوابيد با اين همه سر و صدا...
در حال بيرون اومدن از اتاق با لباس خواب :) چشمها پُف کرده موها مدل دُمه "ساتورنن"...
- چه خبره بابا... ساعت که تازه 9...
- داريم ميريم سر خاک
- سر خاکه کي؟
- خانم فلاني
- سر خاک اون ديگه به شما چه ربطي داره؟
- اِ اين حرف رو نزن اين خانومه با مامان بزرگت اينا 8000 سال پيش در دوران نوسنگي همديگه رو توي کوچه ديده بودن خوب نميشه ديگه زشته
- آها مشکل حل شد... پس خوش بگذره...:)
- راستي ناهار رو گذاشتم ما خواستيم برگرديم زنگ ميزنم گرمش کنيد
- باشه...

ساعت 12 اينا... شکم بدفرم در حال قار و قور... صداي زنگ گوشنواز تلفن...
- الو
- الو ماييم
- خوب دارين مياين؟
- نه ما رو دارن به زور ميبرن براي ناهار
- خوب ما چکار کنيم؟
- غذا رو بگو بچه ها گرم کنن تو هم برو نوشابه بگير نون هم توي فريزر هست گرم کنين بخورين
- باشه پس خداحافظ

ساعت 1 بعد از ظهر دور ميز ناهار. سه تا سيبيل دور ميز. من اين ور پام اونور کنار داداش وسطي اون هم همينطور و سومي هم در صدر ميز و پاهاش بغل ما دوتا. ماهيتابه وسط ميز با غذا براي 5 نفر توش. دوتا بسته چيپس مزمز فلفلي به همراه يک Sprit يک و نيم ليتري هم ضميمه. ايضاً دبه خيار شور و شيشه سس مايونر و سس catch-up. و قاشق دست من.
- بريز ديگه
- خيلي خوب بيا اين ماله تو، اين هم ماله تو، اين هم براي خودم
- اوهو صبر کنن ببينم. چرا براي من اينقدر کم؟
- خوب هست که بردار
- نه ديگه نامردي شد
و يک قاشق برداشت
- اِ تو که بدتري باز اين يکي مردونه تر ريخته بود
و قاشق بعدي هم برداشته شد. و به همين منوال تا ته ظرف هم کنده شد.
- اون نوشابه رو بده
- بيا
- اَه
- چيه؟
- نمياد
- چي؟
- بآآآآآآآآآآآآآآآآع آها اومد
هر هر هر هر هر هر هر هر هر هر... و صداي خنده.
- نه بابا گند زدي اينو داشته باش... بآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآع
- آفرين، آفرين
و دست زدن به عنوان تشويق. همينطوري تا ته نوشابه رو هم در آورديم. ديگه توي چشمامون هم نوشابه ميديديم. و شکمها در حال انفجار.
ساعت 2:30 صداي ماشين توي پارکينگ. مامان اينا رسيدن. صداي باز شدن در.
- غذا چي خوردين؟
- کباب... اما افتضاح بود... شور با برنج شفته... ما هم نخورديم اومديم خونه غذاي خودمون رو بخوريم.
سکوت از طرف ما.
- اِ اين ظرف که خاليه... همه رو شما خوردين؟ نترکيدين؟
ساعت 10 شب همون روز...
- شما شام نميخواين؟
- نه... مامان دلم هنوز درد ميکنه
- حقّته...
همين.

Wednesday, February 05, 2003




آشفته…. نوشته "رهگذر"

روزها و ساعتها... در حال گذر... تند و سريع ... زندگي... يه چرخه عجيب و غريب، گاهي ظالم ، گيج کننده...
هزاران فکر در هم و بر هم، آشفته... هزار تا سوال بي جواب که از راه رسيدن و رو سرت خراب شدن... گمشده هايي که انگار هيچ وقت نميخوان پيدا شن... هزارتا راه نرفته با جاده هاي سخت و سرد و تاريک... دشمن هايي که رنگ دوست به خودشون گرفتن و تو وجودت رخنه کردن و دوست هايي که هر دقيقه تعدادشون کمتر ميشه… اشتباهايي که هر روز و هر ساعت مرتکب ميشي و مثل يه ابر سياه لحظه به لحظه راهتو تاريک و تاريک تر ميکنه... نصيحت ها و راهنمايي هاي هزار تا آدم دور و برت که بدون اينکه دردتو بدونن ميخوان با دواهاي تجويزيشون درمانت کنن... ميليون ها حرف نگفته ، صدها فرياد مونده توي دلت که اگه زده شده بود الان سبک تر بودي... آرزوي داشتن يه شنونده واسه درداي دلت که گوله شدن توي سينت...حسرت ريختن دو قطره اشک رو شونه کسي که هيچ وقت پيداش نکردي... و...
و تو... يه تنهاي خسته... يه مسافر راه گم کرده ... با دو تا دست خالي... بدون يه لباس واسه گرم کردن خودت يا يه کپه آتيش که کنارش بشيني و گرم شي... بدون يه دونه چوب دستي که گاهي خستگي پاهاتو باهاش قسمت کني... در آرزوي ديدن يه رهگذر و مسافر ديگه واسه اينکه چهار کلمه باهاش حرف بزني يا در کنارش روي يه سنگ بشيني و سرتو رو شونش بذاري و هر چي دلت خواست گريه کني... در حسرت يه جرعه خواب که رو چشات بشينه و واسه لحظه اي از اين آشفتگي دورت کنه... يه روياي قشنگ که تو رو با خودش ببره به شهر آرزوهات ، ببره به سرزمين مهتاب... با دوتا پا که انگار ديگه رمق راه رفتن ندارن... با يه قلب شکسته... با نفس هايي که صداي خس خسشون مدتهاست که گوشتو آزار ميده... با يه عالمه حرف واسه گفتن... و هزاران فرياد که ته دلت جمع شدن... و...
تو آشفته اي...يه تنهاي آشفته...
شايد..... شايدم ...... خدا ميدونه.... به اميد ديدار