Saturday, May 17, 2003

برگشت

اومدم راجع به فوتبال بنويسم خيلي خودم خوشم نيومد بنابراين ولش کردم حالا تا بعد... امّا فقط بگم که از باخت Real خيلي خوشحالم... و به تمام Realي ها و تمام کساني که مثل حزب باد با هرکي قهرمان ميشه پيمان ميبندن و حالا هم عشق Real بودن.. حتي به برادر خودم هم که از اون Realيهاي دو آتيشه هست هم بد جوري دلم خنک شد ميگم... خيلي باخت با اين همه ستاره مزه داشت... ديگه فوتبال با تيمهايي مثل Real معني نداره... وقتي تمام ستاره ها توي يک تيم باشن اون وقت بقيه ي تيمها هيچ رقابتي نميتونن بکنن و اين يعني Real و ديگه فوتبال بي فوتبال... ولي Juventus نشون داد که اينطوري ها هم نيست... ولي باز هم حيف که Manchester به اين تيم باخت... وگرنه امسال فينال خيلي فينال ميشد...
خوب امّا بعد از يک کمي فوتبالي نوشتن براتون بگم که کادو خريدم... يک Teddy Bear و يک ليوان و دوتا بند عينک... ولي جالب اينجاست که بعدش به اين نتيجه رسيدم که کلي چيزهاي بهتر ميتونستم بخرم... خوب بلد نيستم يادم ميره... ولي عيب نداره ياد ميگيرم يواش يواش... مثلاً فکر کردم چرا يک چيزه با ارزشتر نگرفتم؟ خوب چه کنيم مردونه خريد کردن از اين بهتر نميشه... ولي خودکشي کردم با اين خريد رفتن... حسابي فکر کردم و فعاليت... نتيجه هم... از من نپرسين از اونکه کادوها رو گرفته بپرسين...
توت فرنگي هم خوردم... اون هم چه توت فرنگيه خوبي... جمعه... فقط يک گاز شد ولي همونش هم خيلي خوش مزه بود... تازه آب انبه با توت فرنگي و بستني و توت فرنگي هم خوردم... براي همينه سر حال اومدم... به همه ي دوستان هم توصيه ميکنم يک چيزي مثل توت فرنگي، البته توت فرنگي که نميشه، ولي شبيه اون پيدا کنن که خيلي مفيده... ميگي نه از اين آقاهه بپرس...
در ضمن اينجا هم دوباره راه افتاد ميتونپين برين اونجا و يک weblog باز کنين...
جونم براتون بگه که فعلاً خبر ديگه اي نيست و زندگي يک جوري دوباره داره ميشه روزمره... نميدونم خوشحال باشم يا ناراحت... بايد صبر کرد و ديد...
يک صحبتي هم با يک دوست داشتم که نتايجش و افکاري رو که بعد از اين صحبت برام پيش اومد رو بعداً براتون مينويسم...

Tuesday, May 13, 2003

خدايا...

سلام بچه ها... مرسي از همگي... بابت همدلي و راهنماييها... حتماً همش رو با دقت در نظر ميگيرم... خودم خدا رو شکر حالم بهتره يعني تقريباً خوبم ولي جونم براتون بگه که يک اتفاقاتي ميافته که هميشه آدم رو توي يک حس عجيب نگهميداره... وقتي شما غم عزيزتون رو ميبينين بيشتر از غم خودتون براتون گرون نموم ميشه... بدترش اينه که ميبينين هر کاري هم که ميکنين توي روحيش تاثيري نميگذاره... با حرف... دلداري... با تشر هم کاري از پيش نميره...
ميدونين طرف توي شرايط سختيه ولي اين رو هم ميدونين که ميتونه بهش غلبه کنه... ولي اينگار ديگه خسته شده و وا داده... وقتي ميدونين که تمام اين غمهاش زود گذره ولي خودش نميتونه باهاش کنار بياد... وقتي چيزهاي کوچيک رو تعميم ميده و زير همه چيز ميزنه... و شما از شما هم هيچ کاري بر نمياد اون وقت چي؟ فقط ميمونه دعا کردن... براش دعا ميکنين و منتظر ميشين... همين و همين... و اين من رو ديوونه ميکنه... نميخوام منفعل باشم ولي چاره اي نيست انگار...
هميشه يک حرف خوب توي گوشم مونده... اون هم اينکه وقتي چيزي يا کسي رو شناختي به اندازه ي شناختت ازش توقع داشته باش، اون وقت همه چي راحتتر ميگذره... آخه وقتي آدم اطرافيانش رو ميشناسه و ميدونه چه جوري هستن ديگه نبايد بابت کارهاشون اينقدر خودش رو اذيت کنه... به خدا ارزش ندارن... ميبيني نميتوني باهاشون کنار بياي خوب خداحافظ... اگر مجبوري که مدتي تحمل کني پس بايد راهي پيدا کني که زجر نکشي... نه گفتن و نتونستن هميشه راحتترين راه که من و امثال من که آدمهاي ضعيفي هستن ازش استفاده ميکنن ولي کسايي که اراده ي قوي دارن ميتونن و تو هم ميتوني... بزن بر طبل بي عاري که آن هم عالمي دارد...
خدايا از من که ديگه کاري بر نمياد... يا يک راهي نشونم بده يا اينکه خودت کمکش کن... سپردمش به خودت من هم براش دعا ميکنم تا بدونه که بيادش هميشه هستم...

يک چند تا خبر هم بدم... اول اينکه رضا ليموترش و محسن توت فرنگي دوباره دارن مينويسن... البته من به سبک نوشتن هر دو مشکوکم چون اين دوتا weblog اولينهايي بودن که من خوندم و سبک نوشته هاي هر دو برام اين بار نا آشناست... حلاصه خدا کنه که واقعاً خودشون باشن... در ضمن صورتي دوباره گفته که نمينويسه ولي اين باره اولش نيست شايد دوباره بر گشت... در ضمن من accountم تموم شده شايد چند روزي نباشم پس فعلاً... ديگه همين...