Saturday, March 01, 2003

اومد و رفت

همه چيز يک اومد و رفتي داره. و آدم به هر کدومش بايد عادت کنه. نه زياد از خوبيهاش خوشحال بشه و نه از سختيهاش ناراحت. ميدونم سخته. بيشتر از همه براي خودم.
گاهي شرايط باعث ميشه شما يادتون بره که چه چيزيهايي رو دارين و يا اينکه ممکنه که نه خيلي دير چه تغييري براتون پيش بياد. حتي اگر اين تغيير به اندازه از اينجا تا پاي يک کوه همين اطراف باشه. يا شايد هم گاهي شما نميخواين يک چيزهايي رو قبل از اينکه بهشون برسين توي ذهنتون بيارين... ولي اين اتفاقها هيچ وقت منتظر خواست شما نميمونن و شما رو خيلي زودتر از اونچه فکرش رو بکنيد غافلگير ميکنن.
اين جاست که آدم ميبينه چقدر ضعيفه... دنيا رو توي دستش داره ولي اسير يک هيچيه بيشتر از همه چيز به اسم زمانه... زمان که با خودش شرايط رو بوجود مياره و ما در بند خودش ميندازه. مياي بندهاش رو باز کني ولي هر چي بيشتر تلاش ميکني کمتر احساس آزادي ميکني...
و همه چيز يک اومد و رفتي داره... کسي ميبره که توي اين اومد و رفتها گم نشه... کسي که خوبش رو نگه داره و بدش رو بريزه دور.. کسي که از رفتش دلگير نباشه... و کسي که از اينکه چرا نميتونه کاري راجع به اين اومد و رفتهاي اجباري نميتونه بکنه غمگين نباشه.
ميدونم آدم دلش ميگيره... احساس نا اميدي ميکنه... ولي مردي اونه که تمام اين احساس ها رو بتوني تحمل کني... باشي و بسازي... باشي و يواش يواش مثل جنگه قطره هاي آب با ديوار سنگي صبوري کني تا سدها رو برداري. چون اين راهي نيست که زود به مقصد برسه.
پرنده خودش رو دلداري ميده. صبر ميکنه تا موقع اومدن برسه. با همين ميسازه... حوض دل پرنده ممکنه کوچيک باشه ولي عمق صبوريش زياده... خدايا راستي تو اول صبر رو دادي بعد براي امتحانش سختي رو بوجود آوردي يا اول سختي رو دادي بعد براي تحمل کردنش صبوري رو يادمون دادي؟

Tuesday, February 25, 2003




پرت و پلا


يکسري فکرهاي در هم و برهم توي ذهنمه که بايد يک جايي بريزمشون بيرون و فکر کنم اين شما هستين که بايد تحملش کنيد. راستي يک کارت گرفتم چون نتونستم بي اينترنت دوام بيارم براي همين هم زود برگشتم.
چقدر احساس سنگينيه وقتي بفهمي تمام برداشتهات توي زندگي غلط ار آب در اومده. وقتي ببيني تمام تلاشهات براي تغيير خيلي چيزها بي نتيجه مونده. اين واقعاً ناراحت کننده است. وقتي تمام عمر فکر کني آدم پيچيده اي هستي ولي ميفهمي که ساده ترين فرد روي زميني. وقتي همه بهت بگن که راه دلت پر از پيچ و خمه ولي تو بفهمي که اين جاده توي يک دشت صافه و تمام طول اين راه از فرسنگها قبلش پيداست. اينها تازه اولشه. تصور کنيد تمام اين ساده دليها باعث شده باشه که شما توي تمام زندگيتون ضرر کنيد. همه فکر کنن شما متفاوتين و از اين موضوع لذت ببرن. ولي خودتون.... همش ناراحتي. وقتي ميبينين آدمهاي اطرافتون رو که فکر ميکردين خيلي خوب ميشناسينشون بيشتر از حد انتظار ازتون دورن. وقتي ببيني که تمام حرفهاي دور و برت توي هزار تا پارچه و پرده و رمز و کد گذاشته شدن که تو بخاطر همون سادگيه لعنتي هيچکدوم رو نميفهمي. و اينکه حرفهاي تو که راحت و بي آلايش زده ميشن فقط باعث آزردگي هستن. و اين تنها تفاوت تو با بقيه است. اين که آدم احساس کنه وصله ي ناجوريه توي جمع تمام آدمها. اينکه آدم آرزو کنه کاش ميتونست مثل بقيه باشه. اين حرفهاي روتوش شده رو تشخيص بده اين پيامها رو که هيچوقت گفته نميشن بگيره.
اينکه دلش بخواد بتونه شبيه بقيه آدمها توي هر جايي يک شکلي باشه. و ديگه هزار جور بدبختي رو تحمل نکنه. خيلي سخته وقتي تمام اين چيزها رو موقعي بفهمي که حسابي به اين طور زندگي عادت کردي. اينجاست که کلي فشار روي خودت احساس ميکني. هميشه بايد مراقب باشي. به هر چيزي شک کني.... نکنه اين حرف يعني اين.... نکنه اين کار يعني اون... و همينطور روي کارهاي خودت... نکنه اينو بگم اينطوري بشه... نکنه اون رو بگم اونطوري بشه... نکنه اين کار رو بکنم ناراحت بشه... نکنه اين کار رو نکنم ناراحت بشه... و بين تمام اين بايد و نبايدها دست و پا بزني و احساس خفگي کني... تازه از اين همه فکر کردن هيچي هم گيرت نياد جز ناراحتي براي خودت و اطرافيانت...
و بدوني که تمام اينها از اين سادگيه ابلهانه ناشي ميشه. اينکه همه از تو سواري بگيرن... فکر کنن تو برات خيلي چيزها مهم نيست... حالا اينها به جهنم... و اين باعث بشه از خيلي چيزها توي زندگيت باز بموني... به حقت نرسي چون خودت هستي... مثل بعضيها نميتوني... و اين بقيه رو حرص بده... فکر کنن تو براشون ارزش قائل نيستي... چون ته کلاس ميشيني... جين ميپوشي... خط ريشت رو بلند ميکني... عشق Elvis داري... دولا راست نميشي... وقتي نمره بهت نميدن اعتراض و التماس نميکني و ميگي هر جور صلاح ميدونين... حتي وقتي....
بسه ديگه سرتون رفت نه... آره ولي اينها هم همش نيست... ولي ديگه ولش کن بقيه اش بمونه توي دل پرنده... همونطور که اينها هم تا حالا همينجا مونده بودن... هشت، نه سال زحمت کشيدم خودم رو عوض کنم به اينجا رسيدم... اما هنوز فرصت دارم... آره ميدونم ميگن تو نميخواي... بخواي ميتوني... خوبه که دارم ميبينن کجا هستم و چي دارم ميکشم... اون وقت ميگن چرا پرنده ها پر ميکشن و ميرن... ميدونين چرا؟ چون اينقدر ساده هستن که نميفهمن هر جا برن آسمون همين رنگه...