Sunday, October 27, 2002

کم آوردم بابا... واقعاً کم آوردم... خوشحال نشيد... نوشتن رو نميگم... گفتن رو ميگم...
هميشه دلم از دروغ مي گرفته... مثل هواي اينجا... پر ابر و غبار ميشه دلم... رعد و برق مياد توي چشمام... قطره هاي بارون... خيلي بزرگتر از وسعت دلم... نميگم مثل سيمرغ پاک و معصوم زندگي کردم... نه، حتّي جرأت فکر کردن بهش رو هم ندارم... لونه من پيش خدا سياه تر از پر همين کلاغ زاغي خودمونه... آخه يک جاهايي... ولي نه، همه جا اشتباه کردم... اين تنها چيزيه که نميشه براش بهانه تراشيد... هيچوقت...
شنيده بودم که ميگن: آدم نبايد دروغ بگه ولي همه راست رو هم هميشه لازم نيست تعريف کنه... فکر ميکنم درست ميگن... همه وقتي دروغ بگي سرزنشت ميکنن ولي هيچ کس تو رو بخاطر راستهايي که نگفتي باز خواست نمي کنه... امّا پيدا کردن مرز بين راستهايي که بايد گفت و راستهايي که نبايد گفت خيلي سختِ... و دقيقاً به همين خاطره که خيلي وقتها راه آسونتر رو انتخاب مي کنيم نه...؟
راستش رو بخواهيد اوّلش فکر ميکنيم آسونتره... هميشه پيدا کردن يک حرف که طرف مقابل ازش خوشش بياد راحت تر از گفتن حقايقيه که تلخيش حتّي دل گويند رو ميزنه... ولي وقتي يک کم بگذره بارون سنگي که از همون دروغ اوّلي شروع به باريدن ميکنه زندگي آدم رو مختل ميکنه... ولش کن اين چيزها رو همه ميدون...
اصل مطلب اينه که حرفهامون رو طوري راست بزنيم که مثل گفته بالا بشه... امّا خودم خيلي وقتها که اومدم با اين روش کار کنم توي دردسر افتادم... يعني چيزي که گفتم و خيلي هم به نظر خودم دقيق و در عين حال واقعيت بوده باعث بروز سوء تفاهم شده؛ چون طرف مقابل از صحبت من اون چيزي رو برداشت کرده که ميخواسته و...
با کلاغ که حرف ميزدم گفت که اين ديگه به تو ربطي نداره... تو که نمي توني برداشت هر کسي رو هم کنترل کني... ولي ميدونين مورد اينجاست که طرف فکر ميکنه شما بهش دروغ گفتين و از دست شما دلگير ميشه...
راستش رو بخواين من که تکليفم رو با اين قضيه نفهميدم...
در ضمن ان شاء الله دفعه آينده يک مطلب در باب مطلب "دوست" مينويسم... البتّه قبلش بايد يک اجازه هم ازش بگيرم که در دست اقدامه...