راستش رو بگم نميخواستم ادامه داستان رو به اين زودي publish کنم ولي بنا به دلايلي قسمت دوم رو زودتر از موئد راتون تعريف ميکنم. در مورد دليلش هم حتماً بعداً توضيح کامل رو ميدم...
خوب داستان ما به اونجا رسيد که کارل از اديت طلاق گرفت و ادامه ماجرا:
" اديت تيلور هيچ نفرتي از کارل به دل نگرفت. احتمال دارد دوست داشتن او به قدري تداوم داشته که متوقّف کردن آن برايش مقدور نبوده. اديت به وضوح قادر بود که اوضاع را در ذهن خود مجسم سازد. يک مرد تنها، تماس مداوم. گذشته از اينها کارل نزديک تريو و شرم آميزترين راه را انتخاب نکرده بود. او طلاق را بر گزيده بود، نه سوء استفاده از يک خدمتکار جوان را. تنها چيزي که در مغز اديت نميگنجيد اين بود که کارل دل از او کنده بود. در هر حال، سرانجام روزي کارل به خانه باز خواهد گشت.
اديت زندگي خود را بر اساس اين تفکّر بازسازي کرد. او طي نامه اي از کارل خواست که او را در جريان زندگيش بگذارد. کارل برايش نوشت که او و آيکو در انتظار يک فرزندهستند. ماريا Maria در سال 1951 به دنيا آمد. و از آن پس هلن Helen در سال 1953. اذيت براي هر کدام از دخترهاي کوچولو هديه اي فرستاد. او هنوز هم براي کارل نامه مي نوشت و پاسخ دريافت ميکرد: هلن دندان در آورده، انگليسي آيکو رفته رفته بهتر ميشود. کارل وزن کم کرده و...
و سر انجام نوبت آن نامه وحشت انگيز رسيد. کارل در اثر ابتلاء به سرطان ريه در بستر مرگ بود. آخرين نامه او مملو از رعب و وحشت بود نه از بابت خودش، بلکه از بابت آيکو و دو دختر کوچکش. پس انداز کارل براي فرستادن دخترانش براي تحصيل به آمريکا به خاطر صورتحسابهاي بيمارستان ته کشيده بود. چه بر سر آنها خواهد آمد؟
اديت ميدانست که آخرين هديه او براي کارل چيزي جز آرامش خاطر نمي تواند باشد. به همين خاطر به کارل نوشت که در صورت تمايل آيکو حاضر است که از ماريا و هلن مراقبت کند. چندين ماه پس از مرگ کارل آيکو از تن دادن به اين پيشنهاد اجتناب ورزيد، چون کس ديگري جز اين دختران را نداشت. امّا آيکو چه چيزي جز فقر و تنگدستي ، بردگي و نوميدي براي اين دختران به ارمغان آورد؟ در نوامبر سال 1956، آيکو دختران را نزد «خاله اديت عزيز» فرستاد.
اديت خوب ميدانست که در سن 54 سالگي ايفاي نقش مادر براي دو دختر 3 و 5 ساله بسيار مشکل خواهد بود. او نمي دانست که دختران پس از مرگ کارل انگليسي دست و پا شکسته خود را فراموش کرده اند. امّا يادگيري زبان هلن و ماريا بسيار سريع بود. ترس و اضطراب از چهره هر دو آنها زايل شد. اديت بعد از شش سال براي نخستين بار شتابان از سر کار به منزل آمد. حتّي غذا پختن، مجدداً برايش لذّت بخش شد!
اوقات غم آلود آنها زماني بود که از آيکو نامه اي دريافت مي کردند: «خاله بگوييد چه کنم؟ آيا ماريا و هلن گريه ميکنند؟» اديت از لابلاي انگليسي دست و پا شکسته آيکو متوجه نتهايي او ميشد، امري که خود کاملاً به آن واقف بود. او ميدانست که مادر دختران را نيز بايستي نزد خود آورد.
اديت تصميم خود را گرفته بود، امّا آيکو هنوز شهروند ژاپن بود و اداره مهاجرت نيز ليست انتظار بلندبالايي از علاقمندان مهاجرت به آمريکا را دشت. درست در همين مواقع بود که اديت تيلور نامه اي به من نوشت و از من درخواست کمک کرد. من موضوع را در روزنامه خود توضيح دادم و به کمک افراد ديگر سرانجام در اوت 1957 آيکو تيلور اجازه ورود به کشور را يافت.
به محض اينکه هواپيما در فرودگاه بين المللي نيويورک به زمين نشست، لحظه اي سراپاي اديت را ترس و وحشت فرا گرفت. اگر او از زني که کارل را از او گرفته، نفرت پيدا کند چه؟ آخرين نفري که از هواپيما پياده شد دختر ريزه نقش لاغر اندامي بود که اديت در نگاه اوّل تصوّر کرد که دختر بچّه اي بيش نيست. او در حالي که نرده پلکان هواپيما را چنگ زده بود، همانجا ايستاد، و اديت با خود انديشيد که اگر سراپاي او را ترس فرا گرفته، وجود آيکو مملو از ترس و وحشت است.
اديت نام آيکو را صدا زد و دختر شتابان از پله پايين آمده و در ميان بازوان اديت جاي گرفت. آن دو در حالي که همديگر را در آغوش گرفته بودند، فکر خارق العاده اي به ذهن اديت خطور کرد: « من دعا ميکردم که کارل برگردد و او حالا در قالب دو دختر کوچولويش و اين دختر نجيبي که دوستش ميداشت بازگشته است. خداي من کمکم کن تا او را نيز دوست داشتته باشم.»"