Monday, December 29, 2003

با سلام لطفاً بعد از شنيدن صداي بييييييييييييييييييييپ پيغام خود را بگذاريد... در اسرع وقت با شما تماس خواهيم گرفت... متشکريم... بوووووووووووق........

Friday, December 26, 2003

همه دلايل رو مي دونم... همه رو ميشناسم... ولي باز هم کار خودم رو ميکنم... اما واقعيتش اينکه هنوز مي ترسم...

Tuesday, December 23, 2003

کي ميره اين همه راهو....
من...

Monday, December 22, 2003

بهش ميگم: حرص نخور... مثل من ميشي...
ميگه: اِ

Saturday, December 20, 2003

از امروز هر روز فقط يک جمله و امروز: رسيدن به خير

Tuesday, December 02, 2003

اومدم بنويسم که ديگه نمي نويسم دلم نيومد و دستام نرفتن... اومدم بنويسم حرفام نيومدن و افکارم هم همينطور...نه دلم مياد اينجا رو ببندم چون يک طوري بهش عادت کردم و جايي شده که برام دوستان خوب و عزيزي پيدا کرده و خيلي وقتها هم سنگ صبوري بود براي وقتهاي خوب و بد من...
سر بد دوراهي گير کردم... اين انتحاب هم بد چيزيه نه؟ بابا ولم کنين ازدواج هم توش انتحاب داره بعله ولي منظورم اون نيست... منظورم اون وقتيه که ميخواي بين دو تا چيز خوب يا بد يکي رو انتحاب کني... يکي از نمومنه هاش همين الآن...
من بايد چکار کنم؟

Friday, November 21, 2003

The most destructive habit..............................Worry
The greatest Joy.......................................Giving
The greatest loss........................Loss of self-respect

The most satisfying work.......................Helping others
The ugliest personality trait.....................Selfishness
The most endangered species.................Dedicated leaders

Our greatest natural resource.......................Our youth
The greatest "shot in the arm"..................Encouragement
The greatest problem to overcome.........................Fear

The most effective sleeping pill................Peace of mind
The most crippling failure disease....................Excuses
The most powerful force in life..........................Love

The most dangerous pariah..........................A gossiper
The world's most incredible computer................The brain
The worst thing to be without.... . Hope

The deadliest weapon...............................The tongue
The two most power-filled words......................."I Can"
The greatest asset......................................Faith

The most worthless emotion..........................Self-pity
The most beautiful attire..............................SMILE!
The most prized possession......................... Integrity

The most powerful channel of communication.............Prayer
The most contagious spirit.........................Enthusiasm

Everyone needs this list to live by...pass it along!!!

Tuesday, November 18, 2003

خوب چند تا link جديد گذاشتم اون کنار که اميدوارم خوشتون بياد. راستش مدتي بود که بايد دستي به سر و گوش اينجا مي کشيدم ولي هنوز هم اون طوري که دلم ميخواد فرصت اين کار رو پيدا نکردم. راستش فکر ميکنم الآن يک حدود دو سالي هست که دارم weblog مينويسم احساس ميکنم بهش عادت کردم. حالا اينکه اين خوبه يا بده رو نميدونم امّا ميدونم که اون احساس شور و شوق اوليه رو ندارم. خوب اينها رو چرا گفتم خودم هم نميدونم.
امّا خدمت دوستان عزيز عرض شود که من شنيده بودم هر کسي يک روز بد شانسي داره ولي بهش اعتقاد چنداني نداشتم تا اينکه پريروز وقايعي که براي برادرم اتفاق افتاد رو ديدم و با اين موضوع اعتقاد پيدا کردم.
فکر کنين اگر شما توي يک روز... بهتره بگم از 5 بعد از ظهر تا 10 شب اين کارهايي رو که ميگم انجام داده باشين چه حالي ميشين...
1- زدن دوشاخه تلفن Modem توي برق اون هم در حالي که توي پريز برق حتي دوشاخه معمولي هم نبوده بلکه يم آداپتور بزرگ رو در بيارين و جاش دوشاخه تلفن رو بزنين توش... و modem بگه Boom...
2- کتري مامانتون رو که بعد از سزوندن دوتا کتري قبلي براش کادو خريدن و نسبتاً قيمتي هم هست دوباره بسوزونين... و بدتر اينکه بيان ماست مالي کنين ولي حواستون نباشه و قضيه حسابي لو بره...
3- ظرف غذاي فردا رو که خدا از آسمون براي يکسري آدم گرسنه توي دوران بي مادري و در نتيجه بي غذايي فرستاده رو درست دم در خونه بزنين بريزين طوري که مجبور بشين با خاک انداز جمعش کنين و هيچي به خونه نرسه...

حالا شما بگين اين بد شانسي هست يا نه؟

Wednesday, November 12, 2003

Useless or useful knowledge - you decide

A dime has 118 ridges around the edge.
A cat has 32 muscles in each ear.
A crocodile cannot stick out its tongue. A dragonfly has a life span of 24 hours.
A goldfish has a memory span of three seconds.
A "jiffy" is an actual unit of time for 1/100th of a second.
A shark is the only fish that can blink with both eyes.
A snail can sleep for three years.
Al Capone's business card said he was a used furniture dealer.
All 50 states are listed across the top of the Lincoln Memorial on the back of the $5 bill.
Almonds are a member of the peach family.
An ostrich's eye is bigger than its brain.
Babies are born without kneecaps. They don't appear until the child reaches 2 to 6 years of age.
Butterflies taste with their feet.
Cats have over one hundred vocal sounds. Dogs only have about 10.
"Dreamt" is the only English word that ends in the letters "mt".
February 1865 is the only month in recorded history not to have a full moon.
In the last 4,000 years, no new animals have been domesticated.
If the population of China walked past you, in single file, the line would never end because of the rate of reproduction.
If you are an average American, in your whole life, you will spend an average of 6 months waiting at red lights.
It's impossible to sneeze with your eyes open.
Leonardo Da Vinci invented the scissors.
Maine is the only state whose name is just one syllable.
No word in the English language rhymes with month, orange, silver, or purple.
On a Canadian two dollar bill, the flag flying over the Parliament building is an American flag.
Our eyes are always the same size from birth, but our nose and ears never stop growing.
Peanuts are one of the ingredients of dynamite.
Rubber bands last longer when refrigerated.
"Stewardesses" is the longest word typed with only the left hand;"lollipop" with your right.
The average person's left hand does 56% of the typing.
The Bible does not say there were three wise men; it only says there were three gifts.
The cruise liner, QE2, moves only six inches for each gallon of diesel that it burns.
The microwave was invented after a researcher walked by a radar tube and a chocolate bar melted in his pocket.
The sentence: "The quick brown fox jumps over the lazy dog" uses every letter of the alphabet.
The winter of 1932 was so cold that Niagara Falls froze completely solid.
The words 'racecar,' 'kayak' and 'level' are the same whether they are read left to right or right to left (palindromes).
There are 293 ways to make change for a dollar.
There are more chickens than people in the world.
There are only four words in the English language which end in "dous":
tremendous, horrendous, stupendous, and hazardous.
There are two words in the English language that have all five vowels in order: "abstemious" and "facetious.
There's no Betty Rubble in the Flintstones Chewables Vitamins.
Tigers have striped skin, not just striped fur.
TYPEWRITER is the longest word that can be made using the letters only on one row of the keyboard.
Winston Churchill was born in a ladies' room during a dance.
Women blink nearly twice as much as men.
Your stomach has to produce a new layer of mucus every two weeks; otherwise it will digest itself.

Friday, November 07, 2003

داستان راستان

وايستاده بودم سر کوچه... صحنه اي رو ديدم که واقعاً برام تاسف آور و سوال برانگيز بود... دلم ميخواد شما هم بگين چرا جامعه ي ما اينطوري شده؟ حالا اصل ماجرا
همونطوري که ايستاده بودم يک پژو (يا حالا يک ماشين ديگه) از سر کوچه اومد بيرون... جلو دوتا پسر نشسته بودن فکر کنم حداکثر 20 سالشون بود... عقب هم دوتا دختر دبيرستاني... توي جردن شلوغ بود و ماشينها سر کوچه معطل ميشدن... همينطور نا خودآگاه بخاطر سر و صداي توي ماشين توجهم بهش جلب شد... ديدم دختره از توي کيفش يک بسته سيگار کشيد بيرون که هنوز باز نشده بود... خيلي حرفه اي و مردونه تنذيف روي سيگار رو با دندون باز کرد... پاکت سيگار رو چند بار کوبيد روي پاش و بعد گرفت دستش و ته بسته رو زد روي انگشتش... وقتي يکي از سيگارها از بسته اومد بيرون باز با دندون يکيش رو در آورد و کشيد بيرون... بعد سيگار رو گرفت دستش و دور و برش رو با زبون خيس کرد (شنيدم وقتي اطراف سيگار رو خيس کني دير تر تموم ميشه) و آخرش هم با سيگار پسر جلويي روشنش کرد...
منظورم از اين چيزي که نوشتم طرح اين سوال بود که چرا تازگي بين جوونها سيگار کشيدن اينقدر باب شده؟ دليل خاصي داره؟ مثلاً احساس بزرگي؟ نميدونم حس خفن بودن؟ اينکه آدم رو تحويل بگيرن؟ يا چي؟
تازه اگه اينطوري هم باشه من فکر کنم اگر سيگار نکشي چون بيشتر توي چشمي بيشتر به تمام اينها ميرسي... گاهي هم ملت ميگن به آدم آرامش ميده... خوب حالا براي يک عده اي اين درست ولي آخه دختر 18 ساله و پسر 19 ساله که ديگه غم چي رو داره؟
ميدونين من چي ميگم... ميگم يک عده اي چون توي جووني هيچ کاري ندارن که توي اوقات فراقتشون بکنن شده يک دفعه هم به عنوان تفريح سيگار ميکشن بعد هم بهش عادت ميکنن... اون وقتي هم که کاملاً معتاد به سيگار شدن براي اينکه عيب خودشون رو بپوشونن به اونهايي که نميکشن برچسب بچه ننه و اينطور چيزها رو ميزنن... من که فکر ميکنم خود سيگاري ها بيشتر از همه از سيگاري بودن خودشون ناراحتن... ولي ميخوان کم نيارن...
در ضمن من ميگم قبح هر کاري تا وقتي انجامش ندادي برات سنگينه... وقتي فقط يک بار يک کاري رو کردي برات عادي ميشه... بنابراين بهتره هيچ وقت سيگار نکشي تا اينکه بکشي بعد بخواي ترک کني حتي شده بخاطر تجربه هم ارزش نداره يک کارهايي رو توي زندگيت انجام بدي...
مثل بابا بزرگها حرف زدم؟ خوب چکار کنم... من واقعاً همين فکر رو دارم براي همينه که هيچوقت اينکار رو نکردم چون ميدونم اگر يک بار کاري رو انجام دادم برام خيلي سخته بگذارمش کنار...
فعلاً Chao

Friday, October 31, 2003

مديريت

نمي فهمم چجوريه؟ يک دفعه اونقدر بي حوصله ميشم يک دفعه اينقدر چرت و پرت مياد توي ذهنم؟ چي بگم والله اولش يک کمي اخبار بدم خدمتتون...
اول، به نظر شما ضايع ترين اتفاق ممکنه توي ماه رمضون چيه؟ بارک الله اينه که ظهر جمعه مامانتون کباب درست کنه و شما مجبور بشين توي بالکن کباب درست کنين...
دوم، مار از پونه بدش مياد در سوراخش سبز ميشه... يعني اينکه پرنده از چي بدش مياد گربه حالا چي يک بچه گربه اي رو اين اخوي هاي ما آوردن توي پارکينگ نگهميدارن... توي 80 سالگي يادشون افتاده بچه بازي در بيارن... اونقدر هم زشته که بيا و ببين... لاغر و حانيي... اه اه... اسمش هم آقا مصطفي است... خلاصه برنامه داريم اينجا... دوتا غول تشن افتادن دنباله بچه گربه... اين هم از زندگيه ما...
خوب اما اصل مطلب اينکه بنده ميخوام با اجازه، راجع به مواضيعي در امر مديريت حرفهايي بزنم... البت هيچ ادعايي ندارم بحث علميش رو هم بيل که جاي خود دارد کلنگ ميرم چه برسه به خودم...
عرضم به گوش مبارکتون که يک چيزي که هميشه من رو ناراحت ميکنه در امور مديريتي بحث کاسه داغتر از آش و با توضيح بيشتر شاه مي بخشه شاقلي نميبخشه است... بابا نمي فهمم چقدر تفاوت توي اجرا و برداشت ميتونه توي يک حرم مديريتي رخ بده آخه؟ عجب... رئيسش ميگه ما هدفمون جذب بوده... طرف همچيني برخورد کرده که همه رو زده کرده... رئيسش ميگه خواستي خواستي... نخواستي نخواستي... طرف اومده ميگه بايد تازه هر وقت هم من ميگم بايد... اي بابا... اينهمه دم و دستگاه عريض طويل درست کردي که آخر چي؟ هر چي ميگي نشه؟ مگه اينکه يکي صداش در بياد تازه بفهمي که نه خبري هم نيست؟ اصلاً شما بفرماييد اين هم شد مديريت؟ اگه شد چطور شده که ما نفهميديم؟ آخه تا کي؟ ما password زديم رفتيم مرحله بعد اوني که نداره چي؟ هيچي... ول معطله...
در ضمن يک نفر هم تولد شد ولي جايي که ملت مي دونستن تولد شه نبود خوب؟ اون وقت از اونجايي که بود براي بقيه mail زد که تولدم مبارک... حالا من چي بگم؟ شما هم بگين تولدت مبارک... هديه چي؟ حالا فعلاً...
Chao…

Sunday, October 26, 2003

حوصله ندارم زياد تايپ کنم... اصولاً ديگه خيلي وقته مثل قبل حوصله يکسري چيزهايي رو که در گدشته براشون حوصله داشتم رو ندارم... چند کلمه ميگم و مي رم... ميرم فکر کنم ببينم اصلاً دوباره بيام يا نه...
اول... مرديم از هيجان اين مملکت... نمي فهمم ما هيجان نخوايم کي رو بايد ببينيم؟ دوم... خدا رو شکر که مانونشن به خوبي برگزار شد ولي اينکه بشنوي يکي بعدش بگه مه معلومه کانونشن 800 هزار توماني بايد هم خوب باشه قبول کنيني شنيدنش سخته مخصوصاً وقتي ميدوني يک عده اي چقدر براش زحمت کشيدن... در ضمن تا کور شود هر آنکه نتواند ديد...
آخرش رو هم نميگم چون به اندازه کافي قر زدم

Wednesday, October 15, 2003

عصباني

آقا يک عده نشستن نمي فهمن که تصميماتي که مي گيرن چقدر ممکنه توي زندگي بقيه آدمها تاثير بگذاره... يک همچين آدمهايي واقعاً خطرناکن...
با زندگي همه بازي ميکنن... شما فکرش رو بکن... 4 سال بدبختي کشيدي که مثلاً مثل آدم درس بخوني که سر موقع از اين سيستم مزخرف بزني بيرون و برسي به بقيه زندگيت... هر کاري گفتن کردي به هر سازي رقصيدي با بد و خوبش ساختي... حالا که همه چيز رو درست پشت سر گذاشتي همين دو آخر که 1000 تا برنامه ريز و درشت براي خودت رديف کردي آقايون به خاطر سهل انگاري خودشون اومدن ميگن شما بايد 6 ماه ديگه بابت 1 واحد درس معارفي بايد توي اين سيستم معلوم الحال بمونين و توي زندگيتون الاف باشين...
بابا عقلتون رو شکر... دانشمندا... آخه آدمهاي حسابي بلانسبت... 6 ماه مگه 6 دقيقه است... هزارتا برنامه آدم داره براي اين مدت... براي من 6 روز هم 6 روزه چه برسه به 6 ماه... شما ميگين 6 ماه بمون پاشو بيا با روديهاي 82 برو امتحان بده؟ خدا شما رو از ما نگيره...
حالا شما بگين کي ميگه اينجا جاي خوبيه؟

Saturday, October 11, 2003

و امّا عشق

" بر آن باش تا زمان و توان کافي در پيوندهايت سرمايه نَهي. پيوندهاي بادوام اتفاقي بوجود نمي آيند، بلکه به دست انسانها آفريده مي شوند."
" به ساير پيوندهاي کسي ه دوستش ميداري احترام بگذار. اگر اين پيوندها براي او اهمّيت دارند، بايد براي تو نيز مهم باشند."
"هرگز از ديگران بت و معبود کمال مساز. هيچگاه انتظاراتت را بر آورده نخواهند کرد."
"هرگز ديگري را ناگزير منک به نام عشق کاري را براي تو انجام دهد. با عشق نمي توان معامله کرد."
" بر اين احساس مباش که ناگزيري تمام ساعات بيداري خود را با آن که دوست مي داري بگذراني، گاه او را به حال خويش رها کن و بگذار که در دنياي خود بسر برند."
" مگذار که رويداد زندگي دلت را سخت گرداند. از آن براي حساستر و آگاه تر شدن سود ببر.
منبع: توسعه ابعاد محبت در ازدواج

Friday, October 03, 2003

عروسي

بله دايي ديشب رفته بود عروسي از اون مدلهايي که خدا نصيب نکنه... آدم بين 200 نفر غريب افتاده باشه خيلي سخت ميگذره نه؟
ولي همين باعث شد که به مواردي چند توجه کنم که تا حالا توجه نکرده بودم... و در ذيل آن موارد به شرح آورده ميشود:

1- شام خيلي خوب بود و من از اون راضيم...
2- دسر هم گويا خوب بوده ولي به ما نرسيده...
3- عجب بابا کرمي ميرقصه باجناق داماد... شيره...
4- آي آقاي داماد اون چه کاريه ميکني؟ عروس رو بگذار زمين... ا... ماچ... وايسا... بيگيريدش... (بابا غيرت)
5- همگي به افتخار رقص دو نفره ي دايي و جناب سرهنگ کف مرتب...
6- نميدونم چرا کت شلوارهاي همه از کت شلوار داماد قشتگ تره؟
7- بابا پرده... بابا پروجکتور... بابا no signal... بابا 20 دقيقه مردم رو الاف کن بعد بگو نشد...
8- قبل عروسي جهت جميع دوستان کلاس رقص برگزار ميگردد... قبولي تضميني... در چي نميدونم...

اما مطلب باحال ايندفعه... بعد از شام طبق روال معمول برنامه بعد از اندکي ترقص گروهي قرار بر رقص Tango قرار گرفت... و دوستان با زوجينشون(مطلبي که آقاي مطرب عيناً فرمودند) اومدن و خلاصه ديگه بعله... البته نه بعله ولي خوب تا حدي آره...
در همين احوالات و در غم انگيزناک فرو رفتگيه ما... عمو قلمبه مطلبي رو طرح فرمودند که در نهايت درجه ما خنديديم که همه برگشتن... ايشون عنوان فرمودند که:
بياين بريم وسط... دستمون رو هر کدوم به نيت اينکه با کسي داريم ميرقصيم نگه داريم... بعد هم يک کاغذ بنويسيم بندازيم گردنمون به اين مضمون که: " به زودي در اين مکان يک زوجين نصب ميگردد"
واي که ما اونقدر خنديديم که رقص و اينا تعطيل شد... ولي به نظر من در اون حالي که ما بوديم جهت تسکين آلام قلوب داغديده ي ما چيزه (يعني پيشنهاد بي تربيت با اون طرز فکرت) خيلي خوبي بود...
در ضمن هم اسم داماد هم ازدواج کرده و ميخواد بره پيش خانومش آلمان... دلم خيلي براش سوخت طفلکي تا پرسيدم پس خانومت کو يک آهي کشيد که دل شنگ به حالش کباب ميشد...
و ديگر عرضي نيست و تمام...
فعلاً Chao

Saturday, September 27, 2003

پرت و پلا


خوب دوباره اومدم... آخه ميدونين تعطيلات بين ترم رفته بودم مسافرت خارجه تا اومدم طول کشيد و اينا... جاتون خالي ما پنجشنبه ترممون تموم شد و امروز هم شروع ترم جديد... از شانس کچل هم از روز اول کلاس داير شد... ديگه توي اين فرصت طولاني هم من ديدم بهترين زمان براي مسافرت خارجه است و ديگه...
راستي اي آقاي استاد امروزيه ما که هفته ي پيش باهاش مهندسي ايترنت داشتيم اين هفته شبکه توي اين يک هفته نامزد کرده... امروز اومديم سر کلاس ديديم که... داريرا ريراي... بابا تو ديگه کي هستي... توي يک هفته نامزدي کرده امروز هم اومده سر کلاس... تازشم دست راستش يا چپش زير سر ما... بالاخره درسمون داره تموم ميشه و سر و سامون و زن و زندگي و ديگه و حرفهاي مامان بزرگ و اينا رو که ذيلاً داشتين که... حالا اين بماند تا موقعش که يک دفعه غافل گيرتون کنم...
اما از خيلي چيزها توي اين دنيا جالب تر اينه که شما با تلفن عمومي در حال حرف زدي باشين... يکي بياد با ماشين واسته... پياده بشه... بياد کنار تلفن... با سکه بزنه به شيشه که زود باش... شما هم کفري بشين و بيان بيرون بعد ببينين طرف موبايل رو در اورد و شماره رو از توش نگاه کرد و با تلفن سکه اي شروع کرد زنگ زدن... عجب حکايتيه بخدا... اگه ميخواي شمارت نيوفته که چي؟ اگه پول نداره که بابا گدا... اگه عجله داري پس چرا موبايل خلاصه من که بفهميدم تو اگه فهميدي يک زنگي به ما بزن... و همين

فعلاً Chao

Monday, September 22, 2003

فرياد


ساعت 9:30 شب توي اتوبان... مثل هميشه شلوغ... خسته از همه چي... بيشتر از همه از خودت... از بي طاقتيت... از بي تابيت... نميدوني چته... ناراحت از برخوردات با اطرافيانت... توي فکر اينکه چي باعث شده اينطوري بشي؟ اصلاً چرا وقتي از هميشه ناراحت تر و افسرده تري بيشتر توي جمع شوخي ميکني؟
صداي نوار رو بلند ميکني... بهترين آهنگ کاست داره پخش ميشه... زير لب شروع به زمزمه ميکني... يواش يواش به اوج آهنگ ميرسي... پات روي پدال گاز فشرده ميشه... سرعت ميگيري... تاجايي که احساس ميکني توانايي کنترل ماشين رو توي اون شرايط داري...
صدات بلند و بلند تر ميشه... زمزمه هات حالا تبديل به فرياد شده... داد ميزني... خيلي بلند تر از خواننده... از ته دلت فرياد ميکشي... ميخواي تمام درونت رو بريزي بيرون...
حالا ميفهمي چته... تحمل دورويي رو نداري... ميخواي اوني باشي که نميتوني... ميتوني ولي... درد رو توي تمام و جودت احساس ميکني... دردي رو که از قلبت شروع ميشه و تمام وجودت رو تسخير ميکنه... دوباره داد ميزني... و دوباره و دوباره... حالا ديگه صداي آهنگ رو هم نميشنوي... هر چي هست فرياده... فرياد و باز هم فرياد...
ديگه صدايي نيست که از گلوت خارج بشه... تقريباً ديگه رسيدي... خودت رو جمع و جور ميکني... و نگاهي به قيافت توي آينه ي داخل ماشين ميندازي...
پيش خودت ميگي چه خوبه که همه چيز رو ميشه گردن خستگي کار روزانه گذاشت...

Tuesday, September 16, 2003

Rally Race

طرفهاي عصر... توي اتوبان نيايش... پشت چراغ قرمز... پرنده در حال گوش دادن به موسيقي... حسابي هم دمق و بي حال...
در همين احوالات از کنار يک صداي ترمز شنيده ميشه به صورت اهييييييييييييييييييي... چرت پرنده پاره ميشه و نگاهي به ماشين کنار دستي...
چي ميبيني... خلقت برتر... خدا چه مخلوقاتي داره واقعاً... مخصوصاً اگر پرايد باشه اون هم سياه... اصلاً مخلوقات در قالبهاي سياه قشنگ تر ديده ميشن...
محو جمال راننده ي کناري... عبا، قهوه اي روشن... پيرهن سفيد... ريش، تپه، تقريباً تا روي سينه... ابرو، يک پا محمود فکري... و زاپاس، مارشال دور سفيد... از اون سفيدها... فکر کنم 17 اينچي بود...
حالا يکي بايد دايي رو نگهداره تا از تعجب غش نکنه(کجايي که...) اين صداي قيژ مال ماشين ايشون بود؟ الله اعلم... حتماً اسلام در خطر شده که اينطوري شده...
و چراغ سبز ميشود... البته اين رو دايي از روي قرمز شدن چراغ مربوط به عابرين ميفهمه چون يک هوا زود تر قرمز ميشه... و پرنده هم سعي مي کنه در مسابقه ي زود راه افتادن مثل هميشه اول باشه... اما زهي خيال باطل... يک دفعه صداي بکسوات از کنار بلند ميشه و پرايد از جا کنده ميشه... در طرفت العيني پرايد مي پيچه جلوي دايي... و بعد يک لايي به سمت راست... دوباره به چپ... حالا به راست... و قس علي هذا... و در همين اثني پرنده از خنده روده بر داره ميشه... بابا تو ديگه کي هستي؟
بنده که در صنف ملا ها Rally Racer نديده بودم... فکر کنم يا ايستيکبار شده بود يا اينکه به خودش نون باگت خورده بوده در اون... يا اينکه خيلي اسلام در خطر بود و اون بايد ميرفت که جلوي خطر رو بگيره و يا پس چي؟
در هر حال بنده جهت گسترش اينگونه عوامل جان بر کف توصيه مي کنم که حضرات نغمه سرايان اهل بيت (نوحه خونها) بيان و چند قطعه ي Metal يا Trance يا حد اقل Techno بخونن که جو براي عمليات ژانگولر اسلامي در مواقع نياز محيا تر بشه و دوستان به سرعت تر برسن به خودش...
زياده عرضي نيست و همين...
فعلاً Chaoُ

Wednesday, September 10, 2003

بي عنوان

يک جاهايي براي ما پيش اومده وقتي که براي يکي از عزيزانمون خدايي نکرده اتفاقي، مريضي رخ بده... بعله دوراز جون ولي واقعيتيه که بايد پذيرفت...
ميدونين توي يک همچين موقعيتهايي برخوردهاي ما خيلي مهم ميشه... جايي که تمام اون نگراني ها و اضطرابات توي دلمونه و نميدونيم باهاشون چکار کنيم... وقتي فکر اتفاقاتي که ممکنه از اين به بعد بيوفته يک لحظه راحتمون نميگذاره...
همه ميگن خونسردي و واقع بيني توي اينطور مواقع از هر کاري بهتره ولي من کمتر کسي رو ديدم که بتونه اينطوري رفتار کنه... آدم دست خودش که نيست... حول ميکنه، دلشوره ميگيره، مضطرب ميشه، نگران ميشه خلاصه هزار جور فکر و خيال مياد توي سرش... کاريش هم نميشه کرد...
ولي هميشه يک چيز بايد توي ذهنمون باشه... اول، روحيه طرف مقابل از هر چيزي مهم تره... دوم، اميدواري... و سومي که از همه مهم تره توجه به خدا و خواست اون... بابا اگه خدا بخواد شيشه رو کنار سنگ سالم نگهميداره چه برسه به خودش...
بعدش هم اينکه نقش اطرافيان توي تمام موارد بالا کاملاً انکار ناپذيره... همونقدر که يک جو غمگين و افسرده ميتونه باعث ياس و نا اميدي بشه، شرايط مساعد و اطرافيان خوش روحيه ميتونه باعث تسکين باشه و روحيه رو افزايش بده... که مسلماً براي همه بهتره...
اينجاست که کارهاي سخت سخت شروع ميشه... آدم دلش مثل سير و سرکه ميجوشه ولي بايد طوري رفتار کنه که باعث ترس و دلهره طرف نشه... آخ که چقدر هم سخته اين کار...
اما يک چيزي هم هست اينکه وقتي آدم احساس ميکنه که اين طرز رفتار ميتونه موثر باشه خدا هم توي کارش کمکش ميکنه...
من ميگم که مهمتر از همه اينه که ما خودمون بخوايم که خوب رفتار کنيم و سعي کنيم به خودمون اول و بعد به طرف روحيه بديم... يا بقول عزيزي... خودمون به خودمون کمک کنيم... بعدش هم کلي دعا بخونيم که بدرد ميخوره... ميگين نه؟ امتحان کنين...
اينطوري بهتره... فعلاً Chao

Sunday, September 07, 2003

Chat

از Chat بدم مياد... حالم رو به هم ميزنه... درسته خيلي وقتها ازش گريزي نيست ولي از ته دل بايد بگم که ازش متنفرم...
هيچ چيزي جز يک chat conversation نميتونه باعث Misunderstanding بشه... مخصوصاً براي کسايي مثل دايي که خيلي از حرفهاش با حرکات و ادا اصولشه که معني پيدا ميکنه...
اولاً اينکه هميشه چيزهايي که ميفرستي پس و پيش ميرسه بنابراين هيچ وقت جوابي که ميخواي به موقع نه ميتوني بدي و نه ميتوني بگيري... دوماً حالتهاي گفتن رو نميشه منتقل کرد... چيزي رو براي شوخي ميگي به عنوان نيش و کنايه بر داشت ميشه... فقط بخاطر اينکه يادت رفته يا حتي نخواستي که ي; happy face بگذاري ته جملت... حالا بعدش هر چي هم بگي که منظورت يک چيزه ديگه بوده...
آخ... کفريم که نگو... بعد از هزار سال (البته به حساب خودت) اومدي نشستي پاي اين ماس ماسک... کلي حرف ميزني آخرش سر هيچي همه چي خراب ميشه...
زور(عبارت بهترش که اگه عصباني نبودم ميگفتم تاسفه) داره... باور کنين داره... وقتي مطمئنين اگه face to face حرف ميزدين هيچ اتفاقي نمي افتاد... حالا وقتي قطع ميشين هر کدوم يک جوري اعصاب ندارين...
به خدا... من اوني که تو فکر ميکني نگفتم... باور کن... تو که من رو ميشناسي... الان حالم کلي بده... بديش هم به اينه که وقت کافي نبود تا مطمئن بشم تونستم همه چيز رو درست کنم يا نه... دلم هم غم داره هم عصبانيه...
بابا يک وقتي آدم با وجود اينکه از خيلي چيزها مطمئنه ولي دلشوره داره... الآن من هم همينطورم... خدا کنه همه چي زود رو به راه بشه...
نفهميدم به خدا... قصد بدي هم نداشتم... آخه مگه من دلم مياد؟ من کي يک همچين چيزي گفتم که اين دفعه ي دومش باشه؟
اه... در مورد اين موضوع اينجا هم که مينويسم بازم دلم خالي نميشه... دعا کنين زود همه چي دست بشه... از من هم به شما نصيحت... Chat نکن آقا...
برم ببينم چي ميشه...
فعلاً Chao

Wednesday, September 03, 2003

ندامت نامه

واي واي واي... فکر کنم روي بد نقطه اي دست گذاشتم... حسابي تمام خانومها عزيز رو عصباني کردم... خوب اين هم عالمي داره...
بابا اولاً من که همون اولش گفتم که خيلي توي اين اجتماع به خانومها ظلم ميشه نگفتم؟ گفتم که تمام حرفهاي آزادي فقط حرفه نگفتم؟
اصل مطلب فقط يک کلام بود اين که حيفه آدم در قبال چيزهايي که بدست مياره که تازه هنوز هيچ کومش رو بدست نياورده بياد و خوبيهاي خودش رو حالا چه بخاطر انتقام چه بخاطر بدي بقيه از دست بده همين...
بعله خيلي وقتها ما چيزهايي ميگيم چون حواسمون نيست کارهايي رو ميکني يا نميکنيم چون حواسمون نيست... گاهي همه رو با يه چوب ميزنيم چون حواسمون نيست... همش هست... من هم نگفتم نيست... چيزي که ميخواستم بگم همون چند خط بالايي بود و تمام...
باز هم اگر به لطافت و متانت و ظرافت و روح لطيف زنانه جمع نسوان خدشه اي وارد شده و بنده رو هم به ديد ساير رجال که همگي دور از جون گرگ... گرگ صفت و بي جنبه و بي ادب و حيز (حالا با هر املايي) ديدن عذر خواهي مي کنم...
بابا اصلاً خر ما از کرگي دم نداشت... ما رو چه بکار نسوان... خدا حفظشون کنه و نسل مردان رو هم از روي زمين بر داره تا جهان بهشت برين بشه و خانومها با خيال راحت بيان بيرون و برن سر کار... حالا خوب شد؟
فعلاً Chao

Saturday, August 30, 2003

فضولي در کارهاي زنانه

امروز ميخوام پا توي کفش خانومها بکنم يعني توي کارهاي اونها يک کمي دخالت بکنم... اميدوارم که به بخش حس نوع دوستيشون زياد بر نخوره... براي نشون دادن حس نيت اجازه بدين که بگم من خودم هم قبول دارم که توي جامعه ما و شايد خيلي جاهاي ديگه به خانومها ظلم ميشه و اين اصلاً خوب نيست...
اما بعد از پاچه خواري بگذاريد برم سراغ اصل مطلب... هميشه چيزي که با استفاده از لفظ خانوم به ذهن ميرسيده مترادف بوده با متانت، وقار، سنگيني، حس مهرباني و مواسات يا حداقل انصافي که توي خانومها نسبت با آقايون به وفور بيشتر بوده... اينها وجوه تمايز خانمها محترم از آقايون بوده و تا حدودي هست البته تا اونجايي که من اطلاع دارم... و خوب در خيلي از موارد آقايون هم البته در دوران اخير بيشتر سعي کردن که رعايت خانومها رو بکنن که البته وظيفه ي اونها هم هست... پرنده هم فکر ميکنه اين ملاحظات و اين احترامهاي خاصي که به خانومها گذاشته ميشه، دقت کنين به کم و زيادش کاري ندارم نفس عمل رو دارم ميگم، حاصل چيزي جز اون رفتار خانومانه نبوده و نيست...
حالا يک چند وقتي شده که خانومها اجازه پيدا کردن، شده به لفظ و اسم، بيشتر حقوقي رو که حق مسلم خودشون هم هست کسب کنن... ولي شايد باشن کساني که بخاطر تحمل اون فشارهاي قبلي ظرفيت داشتن اين آزادي که من هم فکر ميکنم فقط در حد حرف هست رو نداشته باشن و اون رفتاري رو که ما از خانومها توي ذهنمون داريم رو تا حدي عوض کنن...
تمام اين حرفها چرا به ذهن من اومد؟ به اين خاط که تازگي من بيشتر ماشين ندارم و بنابراين بيشتر توي خيابون راه ميرم و تاکسي سوار ميشم در نتيجه چيزهايي رو که تا حالا نميديدم اين روزها بيشتر ميبينم...
مثال، وقتي شما توي کلاسي نشستين که عده اي از رجال و نساء کنار هم هستن و معلم هم مثل اغلب موارد از گروه اکثريت يعني نساء هست و ميشنوين که خانوم معلم با چنان راحتي الفاظي رو که خيلي از آقايون جلوي رفقاشون هم به راحتي اونها رو نميگن در قبال آقايون کلاس بکار ميبره... چي فکر ميکنين؟ غير از اينه که داره از احترامي که خانومها توي طول هزاران سال با رفتارشون بدست آرودن به نحوي که به آقايون اجازه ندادن در مقابل اونها بايستن و جواب بدن داره سوء استفاده ميکنه؟ و اين جاي تاسف نداره؟
مثال دوم، ميشينين تو تاکسي شما نفر دومي هستين که عقب نشستين و خانومي قبل از شما توي تاکسي بوده... شما در رو باز ميکنين و خانوم با اکراه خودش رو کنار ميکشه و ميره پشت سر آقاي راننده ولي پاش رو از روي بلندي وسط ماشين پايين نميگذاره... مدتي ميگذره و تاکسي دوباره نگهميداره و يک آقاي ديگه اي که فقط يک کمي از شما اندازش بزرگتره هم سوار ميشه... شما يک کمي جا بجا ميشين تا طرف جابشه به اين اميد که خانوم 160 سانتي پاش رو پايين ميگذاره تا حداقل شما بتونين يکي از پاهاتون رو بگذارين روي بلندي تا بشه يک طوري دو تا آقاي 185 سانتي رو کنار هم جا داد... ولي زهي خيال باطل... شما و اون آقا مدت 45 دقيقه جاي يک نفر عقب پيکان ميشينين و اون خانوم حتي اين زحمت رو به خودش نميده که پاش رو پايين بياره... شما و اون آقا هم از هم معذرت ميخواين که انقدر فشرده مجبور شدين بشينين... و از همه بدتر اونه که نميتونين به اون خانوم تذکر بدين که يک کمي جمع تر بشينه چون ممکنه خيلي چيزها رو بعد از اون بشنوين...
البته ميدونم اگه از اون خانوم بپرسين که چرا؟ هزار تا دليل راجع به بدچشمي و بي ادبي آقايون براتون تعريف ميکنه و ميگه بايد اين کار رو کرد تا راحت بود... بماند که تا کسي آب نبينه که شناگر نميشه...
خوب آخر حرفم بگم که آزادي و حقوق بيشتر براي خانومها چيزي لازم توي جامعه ي امروز هست ولي به اعتقاد من حيفه که خانومها با بدست آرودن اون ازادي ها و حتي قبل از اون سعي کنن چيزهاي خوبي رو که داشتن از دست بدن تا شايد بخوان انتقام بگيرن يا آقايون رو ادب کنن...
همين Chao

Monday, August 25, 2003

مگه چيه؟

آقا مگه چيه؟ امتحان دارم... خودتون مگه امتحان ندارين؟ امروز تحويل پروژه... پنجشنبه پايان ترم هفته ي آينده هم به همين ترتيب و کذا تا مهر ماه... بعله اگه شما هم مجبور ميشدين پابان ترم و ميان ترم رو با فاصله دو هفته بديم بهتون ميگفتم که مينوشتين يا نه...
اما از تمام اين حرفها گذشته از همگي ممنون که بهم دلداري دادين... هر چي خدا بخواد...
يک چيزي بهتون بگم که به تجربه بهم ثابت شده... هر جايي که بار اول ميرين و خيلي بهتون خوش ميگذره دوباره نرين چون خاطرات خوب بار اول رو هم از ذهنتون پاک ميکنه... نمونش پيک نيکي که اين جمعه ما رفتيم... اون کجا و اين کجا...
بعدش هم اينکه شروع شدن ليگ انگليس رو به همه ي فوتبال ها تبريک و از همه تبريک تر دو تا برد Manchester که حسابي چسبيد. البته بين خودمون باشه به اين Real ي ها نگين ولي جاي Beckham خالي بود بماند که تيم بدون اون هم صفايي داره و سبک بازي هم کاملاً فرق کرده که جاي خودش کلي تنوع هست و جذابيت داره.
نکته ي آخر هم اينکه چند روز پيش توي يک مغازه يک آهنگ به سبک عربي که تازگي ها خيلي هم مد شده شنيدم که خواننده اش مي بايد Eros Ramazotti باشه چون فقط اونه که صداي ساتورنن ميده... آهنگش هم کلي باحال و قر کمري بود خلاصه هر کس اين آهنگ رو براي دايي پيدا کنه خودم جايزه بهش ميدم...
فعلاً Chao

Wednesday, August 20, 2003

دايي رو گرفتن


اولاً از تمام کساني که لطف کردن و به من دلداري دادن و همچنين از کساني که محبت کردن و بنده رو من دون استحقاق داخل جرگه ي متهالين کردن کمال تشکر رو دارم و از خداوند تعجيل در بر آورده شدن آرزوهاي آن عزيزان را خواستارم.
و امّا اصل مطلب اينکه هر تکنولوژي که اختراع ميشه اگه يک چيز خوب داشته باشه عوضش هزار تا بد بختي دنبالش مياره. مثلاً همين دوربينهاي کنترل سرعت... خوبيشون اينه که لااقل ملت کمتر با سرعت رانندگي ميکنن و خوب طبعاً از خطرات سريع رفتن هم کاسته ميشه ولي...
اين تکنولوژي هم بد جوري ميتونه عذاب آور باشه... مثلاً اگه يک دفعه يک موقعي جايي که قرار نيست باشين باشين و بعد يکي از اين دوربينها عکستون رو بگيره... خدا به فرياد برسه...
راستي کسي ميدونه واقعاً اين عکسها رو ميفرستن به آدرس طرف يا اينکه ميبرنشون توي خلافي؟ مثل جريمه هاي غير الصاقي؟ حالا اگه هر بلايي سرش ميارن آيا ميشه زودتر رفت و تا صداش در نيومده پرداختش کرد؟
حالا با اين تفاصيل خودتون بفهمين چه بلايي سر دايي اومده ديگه... امّا بنده از همين جا همه گونه شايعه رو تکذيب ميکنم (دوستان جميعاً بفرماييد: زرشک)
تا بعد Chao

Friday, August 15, 2003

حرفهاي مادر بزرگ


مکان، اتاق دايي پرنده جلوي مانيتور... مادربزرگ در حال عبور...
پيش زمينه هاي مورد نياز... يک ساعت و يک کمي قبل تر... مکان توي پذيرايي جلوي تلويزيون... در حال تماشاي فيلم سينمايي...
مامان بزرگ: ننه چقدر از درست مونده ننه؟
پرنده: اگه خدا بخواد تا چند ماه بعد از عيد تموم ميشه...
- به سلامتي ننه
- مرسي مامان
و نگاهي حاکي مواردي چند از طرف مامان بزرگ به دايي در حالي که من هم سعي ميکردم بيشتر فيلم تماشا کنم...

اما بعد از flash back برگرديم توي اتاق دايي در حالي که من مشغول تايپ mail هستم... مامان بزرگ مياد از جلوي در رد بشه... کمي مکث ميکنه و مياد تو... حرکت ميکنه و پشت سر من مي ايسته...

حالت بنده... چنباتمه روي صندلي کامپيوتر بطوري که زانوي پاي راست زير چانه قرار گرفته و تقريباً چهار دست و پا روي keyboard متمرکز شدم...

دستهاي مامان بزرگ روي شونه ي من...

- ننه چيکار ميکني؟
- هيچي مامان دارم کار ميکنم... (جون خودم)
- ننه اين درسي که تو خوندي چي ميشي؟
- مهندس کامپيوتر مامان
- کار هم پيدا ميشه براش ننه؟
- بعله اگه شانس بياري کار هم پيدا ميشه.
- ننه ديگه بايد به فکر باشي ننه ها...
- مامان من که الآن هم دارم يک کارهايي ميکنم
- نه ننه ديگه بايد به فکر زن گرفتن باشي...

اوه... حالت دايي در حالي که ميليونها تن قند در دل اينجانب از بابت گرماي حاصله از پيشنهاد مربوطه در حال آب شدن ميباشد و در ضمن از خنده هم گريزي نيست... سعي در پنهان کردن خنده و دادن جواب مناسب...

- مامان کي زنش رو ميده به من
- نه ننه، بايد ديگه دبنالش باشي
- هنوز زوده مامان
- وااااا... کي گفته ننه، فقط يک کمي بايد چشمهات رو باز کني...
- چی؟
- واااا... شوخي نکن ننه... برو بگرد بين اين همه دختر ها(کو ما که نديديم؟) يه دختر خوبِ، خوشگل، با خانواده، تحصيل کرده پيدا کن ديگه موقشه...
- حالا يه 5-6 سال ديگه
- نه ننه اين سرت که داره ميريزه يواش يواش کچل ميشي مثل بابات

خوشحالي بنده چندان دوام نياورد چون متوجه شدم مامان بزرگ ترسيده با سر کچل کسي به من بعله نگه... که البته بعيد هم نيست... براي همين دايي تصميم گرفت کوتاه بياد و اين بحث رو که به مناطق بحراني و استراتژيک کشيده شده رو به حال خودش رها کنه...
اما دايي از همين جا اعلام ميکنه که همواره به دنبال زوجي مناسب که مشکلي با سر کچل پرنده نداشته باشه بوده است و خوشبختانه در يافتن هيچگاه از پاي ننشسته و عاقبت جوينده يابنده بود...

راستي بنظر خانومها کچلي آقايون چقدر مهمه؟ من نميدونم؟ ولي فکر کنم براي دوستي ملاک مهمي باشه اما براي انتخاب همسر من ترجيح ميدم روي کسي که داشتن يا نداشتن مو روي تصميمش موثره يک کم بيشتر فکر کنم... حالا يا از روي حسرت ميگم يا از سوز دل نميدونم...

Monday, August 11, 2003

رانندگي


دادشام قبول شدن... هر دوتايي... هنوز کسي نميدونه و شما هم به کسي نگين باشه؟ يکي کامپيوتر و اون يکي عمران... بعد از اين همه مدت که توي فکر بودن امروز خيالشون راحت شده...
خدمت همگي عرض شود که همانگونه که مطلع هستيد دايي يک ماشين داره بس مردن مدل 1977 که کلي هم خاطره باهاش داره... و هر وقت هم که نخواد از پاهاش استفاده کنه از ازش استفاده ميکنه... يک جورهايي اونقدر هم تابلو که از سر جردن که مياي همه چراغ ميزنن...
حالا همه اينها به کنار رانندگي توي طهرونه... ملت واقعاً معلوم نيست چکار ميکنن... آخر فرهنگ رانندگي... وسط اتوبان ايست کامل... راهنماي سمت چپ و بزن به پيچ سمت راست... خلاصه کلي ديدني...
فقط يک کلام ميخوام بگم اون هم اينکه اين چيزها درست نميشه مگه اينکه ما خودمون بخوايم... همين... ما ها که بالاخره يک کمي فکر ميکنيم فرهنگ سرمون ميشه بهتره تلاش کنيم ياد بگيريم که درست برونيم...
فعلاً

Saturday, August 09, 2003

SORRY

ببخشيد... من Account ندارم... حالا هم رفتم يک دوساعته خريدم که فقط بيام سر بزنم و برم... حالم خوبه... همه چيز هم رو به راهه... زود زود ميام...

Chao

Thursday, July 31, 2003

خوبي زندگي

حالم بده خيلي بد... نميدونم چطور بايد بابت اين همه خوش شانسي خدا رو شکر کنم... آفرين به اين روزگار... به به به اين شانس... خدايا کرمت رو شکر... اين همه مرام و معرفت؟ اين همه... ديگه گفتن نداره...
ميخوام داد بزنم... فرياد بکشم... از خودم بدم مياد... از تمام زندگيم بدم مياد... چرا هيچ وقت اوني نميشه که ميخوام... حالم بده... کفرم از اين زندگي داره در مياد...
ديگه چطور توي چشماش نگاه کنم؟ چطور بهش بگم تقصير من نبوده... چطور بهش بگم من هم نميتونستم... چطور ازش بابت اين همه فداکاري تشکر کنم؟ نميدونم... مثل اينکه من هميشه بايد شرمنده بمونم... واي خدا چه احساس بدي دارم...
فقط فکر... فقط آرزو... دل خودمون رو خوش کرديم بخدا... اگه يک کمي يادمون بياد که نبايد موقع بيداري هم خواب ديد ديگه اينقدر خودمون رو معطل فکرهايي که به هيچ کدومش نميشه دل بست نميکرديم...
هر دفعه که نميشه ميگيم قسمت نبوده... شايد يک بار ديگه وقت بهتري پيدا بشه... فقط خودمون رو گول ميزنيم همين... بيخود و بي جهت... تو دنياي واقعي ماتون ميبينيم و توي زندگي رمان ميخونيم... بابا زندگي چيه؟ همش بدبختيه بخدا... همش چيزهاي ياس آور... همش بدبياري...
يعني اصلاً جايي هست که اينطوري نباشه؟ نه... مطمئنم براي دايي پرنده آسمون همه جا همين رنگه... هيچ فرقي نميکنه... اينور دنيا يا اونور دنيا... کنار دريا يا وسط بيابون... هرجايي که باشه از در و ديوار براش ميرسه... اونقدر اميدواره که نگو... مشاءالله به اين دل... بخدا هرکس ديگه جاي من بود تا حالا give up کرده بود... خودم موندم که چطوري تا حالا دوام آوردم...
تو رو خدا منو ببخش... بابت تمام اون چيزهايي که تقصير من نبوده از معذرت ميخوام... به اندازه ي تمام تنگيهاي اين دل کوچيک پرنده... به تندي ضربان قلبي که حتي هنوز هم به اميد فرداست که ميزنه... منو ببخش باشه؟
ولي خوبي زندگي اينه که اينها همش ميگذره... زندگي چه خوبه....

Sunday, July 27, 2003

هيچي

اصلاً کي گفته برنامه ريزي براي زندگي امکان پذيره... هر کس گفته حسابي دل خوشي داشته... آدم همش توي فکر اينه که فرداش رو چکار کنه ولي آخر سر هموني ميشه که خدا ميخواد...
پرنده يک جايي اين حرف رو زد و ابويش بهش گفته نه... اون هم چه نعي... گفته که خدا يک وقتهايي يک چيزهايي ميخواد که آدمها با کارهاشون باعث ميشن اون اتفاق بيوفته يا نيوفته... مثلاً کي گفته که خدا خواسته دنيا اينطور کثيف باشه؟ ولي آدمها با کارهايي که نبايد ميکردن و کردن و با کارهايي که بايد ميکردن و نکردن، منظور از دومي اون قضيه است که اگر هر پرنده هر سال فقط به يک پرنده پرواز کردن ياد ميداد يا اينکه اگر تمام پرنده ها اگر درست پرواز کردن رو بلد بودن دنيا جنت ابهي ميشد... ميگيرين که چي ميگم، باعث شدن که اين دنيا به اينجا برسه... البته هيچ وقت نميشه گفت که خدا نمي دونسته که اين اتفاق مي افته ولي در هر حال منکر نقش آدمها و تصمصم گيريهاشون هم نميشه شد...
ولي پرنده ميگه هر چي خدا بخواد همون ميشه... ما که هرچي خدا گفته برعکسش رو کرديم کاملاً مشخصه که هيچ انتظاري نميتونيم داشته باشيم... و از اونجايي که ترک عادت موجب مرضه پس ما و خدا هم به همين منوال ادامه ميديم تا ببينيم کي خدا از دست ما حسابي شاکي ميشه و ما رو از اين دنيا و اين دنيا رو از دست ما راحت ميکنه... به اين اگه گفتين چي ميگن؟ ميگن آخر اميد و اميدواري...
حالا خداي پرنده از ما گفتن بود... ما از همين الآن هم ميگيم که هر چه کني خودت کني... از اولش خودت بودي... آخرش هم خودتي... ما هم که بودن و نبودنمون فقط تاثير توي وزن زمين داره همين... حالا خود داني...
شاد باشين و با خدا دوست... هيچکس بهتر از اون پيدا نميکنين... حالا من نخواستم جلوي روش بگم ولي خوب دوستيه... دوستيه که پاي دوستيش وايستاده و خيلي کارها هم ازش بر مياد...
Chao...

Friday, July 25, 2003

به به...

اوووووووووووه چند وقته ننوشتم... واويلا... تنبلي تا اين حد؟ چي بگم شرمنده

خيلي تلخه وقتي شب عروسي عروس خانوم رو گريون ببيني... داماد رو عصبي و تمام فاميل رو نگران... خيلي تلخه وقتي تنها شب زندگي آدم که هيچ وقت تکرار نميشه بخاطر يک عده عقده اي که معلوم نيست روي چه حسابي به خودشون اجازه ميدن که اينطور با مردم رفتار کنن به هم بريزه و خراب بشه...
آخه اين کجاش دينه... اين کجاي مذهبه... آخه اين چه نونيه که عده اي توي اين مملکت زيباي اسلامي دارن ميخورن... آخه نوني که از خون دل مردم و با آه و ناله ي اونها در بياد که خوردن نداره...
بعله عروسي ديشب به هم خورد... حضرات ريختن توي مهموني و همه چيز رو به هم ريختن و مهمونها رو با احترام بيرون کردن و آلات موسيقي و دوربينها رو جمع کردن تا به سلامتي همه رو دوباره بفروشن و تازه با جريمه ي تازه داماد البته پدر بيچاره ي تازه داماد دوباره نون توي کيسه ی خودشون بريزن...
جالبه عروسي که تنها چيز غير مجازش ميتونست آهنگهاي غير مجاز باشه همين... نه حتي يک سيگار... بخدا آدم ميمونه که اينطور آدمها چه جوري ميخوان جواب اين کارهاشون رو بدن...
خدا نکنه براي کسي پيش بياد ولي اگر قيافه ي عروس رو اون لحظه که طرف با اون شکم گنده ي پر از خون جيگر مردم اومد و ميخواست داماد رو ببره ميديدين مي فهميدين چي ميگم... ميفهميدين که چي ميکشم و ميفهميدين که چقدر عصبانيم...
خدا از سر هيچ کدومشون نگذره... ولي با اين حال عروسيشون مبارک...

Saturday, July 19, 2003

آفتابه


و اما در سنه هزار و سينصد و هشقاد و ايکي بهاري بود بس خنک بهاري و در آن آب از آسمان چونان لولَني آفتابا از آسامون ميومد که مردمان آن را باران بگفتندي و چون خيلي از اون امود در اون بهار هاوا چوخ ياخچي بود در اون... و سپس مردمان همچيني فکر در وکردن که چه سال با حالي دارن امسال و يقيناً در تابستان حتمني ديگه برف نياد کمه کم تگرگ مياد و خيلي بلکم بيشتر خوشحال بودن و بشکن و بالا بنداز...
آما... در همان سال تابستان بشد و تير ماه هم رسيد و مردم بسي کاپيشين خريدندي که نکناد که هوا سرد بره و آنها بچان از لحاظ سردي و اينا... آما خداوندگار باري تعالي به هر جهت، بسي زرشک در کار آدميان بکرد و انگشتي بر ايشان نماياند که همان انگشت کوچک خويش ببود و شمايان که آن فکر بي ناموس بکرديد خيلي مغزي خراب داريد ولي از افکارتان ما را خوش آمد وليکن اگر آنچه شما مي انگاشتيد او مينماياند که اکنون جملگي چيز رحمت اين کرده بوديم و راحت شده بوديم پس دادارِ دارا همان انگشت نشان داد که گفتيم و هوا را بس ماس نمود از بهر مردمان خويش...
هوا چونان داغ بشد که سگ را چون با چوب که سهل است اگر به ضرب باتوم برقي ياران ارزشي و عناصر گروه فشار هم ميزدي از زير سايه بدر نميشدي و لحظه اي آفتاب جهان سوز را ديدمان نميکردي چه برسه به خودش...
و در اينچنين اوضاعي قومي ببودند مخ پنج و عقل گرد بلکم... بماند چه... که در کار علم يا عَلَم ببودند و خويش را اگر Bill Gates نميديند اقلاکاً Bill Kolang بديدند و آنها هر روز در کلاس شدندي و خيلي هم از بابت خراب علم بودن حال بکردندي...
و ايشان که از جملشان همين دايي پرنده باشدي در گاههايي بس بعيد در راه ببودندي و آفتاب بر مغز ايشان لطف بکردي و چونان بر آن مناطق نزول فرمودي که نا بيخ مخچه نفوذ کردي و در اين حالات ببودي که ايشان از خود بيخود کردي که آفتاب زدي توي سر من... تو مگه خودت خوار مادر نداري؟ آهاي با توام... من و ببر... حالم بد بيد...
و چنين بود احوالاتشان که فکر کردمندي که از آنچه بنگاشتمي در يافتيد... نيافتيد؟ خوب بگرديد... مي گرديد؟ ميگفت دورت بگردم... من هم دورش ميگشتم... حالا آه... بيا وسط... قر کمري... حالا از اينوري... نه اونوري برو زودتر ميرسيم به آخرش والسلام نامه به خونش نرسيد...

Friday, July 18, 2003

کچل خان

حدود 18 تا 20 سال... موقعي که آدم فرصت حضور توي اجتماع و بين دوستان رو پيدا ميکنه... وقتي که روابط گسترش بيشتري پيدا ميکنه... و اولين برخورد ها شکل ميگيره و هميشه قيافه ي آدمهاست که توي نخستين ديدار نقش تعيين کننده اي داره...
واي چقدر خوش تيپه... يا اينکه چه خوشگله... و جمله هايي از اين قبيل ميتونه توصيفاتي خوش آيند براي هر کسي باشه... بخصوص توي سنين جواني... و بيشتر خوبه اگه اين حرفها به گوش خود آدم هم برسه...
يواش يواش سالها ميان و ميرن... دور و بر 24-25 سال... آخي حيف... طفلک... بعله... موردي که براي عده اي از آقايون اتفاق ميوفته... عارضه ي کچلي... هر کس ميگه اين قضيه قبل از ازدواج براش مهم نبوده دروغ ميگه... از تاثيرات روحي اين مطلب اگر بگذريم و نخوايم راجع به اينکه رفتار بقيه چقدر روي اين موضوع مهمه ميرسيم به بحثي راجع به پيشگيري و گاهي درمان...
حرفهاي بيخودي و الکي و دل خوش کنک که گه گداري براي بازار گرمي و فروش بعضي از محصولات زده ميشه... محصولاتي که توي خارج از کشور توليد ميشن و بعداً توسط شرکتهاي داخلي دوباره سازي ميشن در حالي که هيچ اعتمادي به کيفيت هيچ کدوم از محصولات نيست...
80% موفقيت در درمان... Not only جلوگيري but also مو در بيارين دوباره و حرفهايي از اين قبيل... و يکي مثل دايي پرنده که خودش رو اسير دست اين حرفها کرده بود... اون هم نه براي يک سال و دو سال بلکه چيزي حدود 8 سال...
و ديروز شنيدم بعد از يک سالي که تمام درمانها رو کنار گذاشتم، که آقاي دکتري که به بنده تجويز همون دارو رو کرده بود ميگفت: "اين دارو و حتي نوع جديدتر اون propecia هم اثري رو که ميگفتن نداره. عني اثرش کمتر از 50% اون هم براي اروپايي ها و امريکايي هاست. و براي مردم خاورميانه و حوضه ي مديترانه به مراتب خيلي خيلي کمتره..."
خدا خيرشون بده... اين يعني بشين تا موهات بريزه بعد بيا بده برات بکاريم... اون هم وقتي که ديگه بهش احتياجي نداري... آخه آدم توي 35-36 سالگي فکر مو رو ميکنه؟ زن و بچه و زار و زندگي ديگه حوصله ي فکر کردن به مو ميگذاره براي آدم؟ تازه وقتي اوني که بايد بپسنده پسنديده ديگه مو ميخواي چکار؟
اصلاً ميدونين چيه؟ اينطوري بهتره چون آدم رو بخاطر خودش ميپذيرن نه بخاطر شل و قيافه اش... اين هم از سوز دل بود...
شاد باشين و کچل

Monday, July 14, 2003

و اما مشتری


خوب دوباره فرصت نوشتن... خيلي موضوع توي ذهنم هست که ميخوام راجع بهش بنويسم ولي نميدونم چرا وقت براش پيدا نميکنم... البته يکي از دلايلش هم اين فيلتر شدنه چون دردسر رسيدن به وبلاگها رو زياد کرده... البته هنوز هم خيلي از ISP ها دارن کار ميکنن ولي مال ما شروع کرده به گير دادن...
چند وقت پيش داشتم به وضعيت بازار ايران فکر ميکردم... نميدونم تازگي چيزه جديدي خريدين يا نه... خود جنس مهم نيست بيشتر ميخوام راجع به مسائل جانبيش صحبت کنم...
تازگي قبل از هر برنامه ي تلويزيون حدود يک ربع پخش تبليغات داريم که جون همه رو در مياره... توي همش هم ميگن اين جنس ما ماهه اينقدر خوبه که نگو... تازه ضمانت هم داره 360000 ثانيه ضمانت داره... و بعدش هم يک شعر بي سر و ته ميخونن که: "بچه کجا بودي تو خونه... پس بيا اين جنس ما رو بخر... دور دور دور درنا..."
بنده هم چند وقت پيش رفتم يک مانيتور گرفتم... خيلي خوشحال و شاد رفتم خونه و مانيتور رو وصل کردم ديدم به به پايين صفحه از هر طرف رنگهاي رنگين کمان توي صفحه مشخصه... به سلامتي فرداي همون روز مانيتور رو کول کردم و دوباره بردم... طرف هم نه گذاشت و نه برداشت بنده رو فرستاد نمايندگي البته به خرج خودم... بماند که چقدر توي مغازه چونه زديم و اينا و اينکه طرف با چه روي خوشي ازمون استقبال کرد...
حالا اون به کنار... رفتيم نمايندگي که ادعا ميکنه تا سه ماه مانيتور اگر خراب شد عوض ميکنيم و از اين حرفها... نشون به اون نشون که يک هفته ما رو الاف کردن... مانيتور جايگزين هم بهمون ندادن... آخرش هم همون مانيتور خودم رو با کارتن پاره شده تحويلم دادن...
واقعاً وضع خيلي چيزها توي اين مملکت خرابه... يکيش هم اينه که دروغ توي اين کشور و بين مردمش مثل نقل و نباته... اصلاً مهم نيست که کي يا کجا داريم حرف ميزنيم ولي 90% حرفهاي خيلي ها راست نيست... و هرچقدر هم که طرف مشهور تر باشه دروغهاش بزرگ تره...
يکي از رفقا تعريف ميکرد توي يک کشوري رفتن توي پيتزا فروشي کوچيک که نوشته بوده Pizza in 60 sec. و غذا سفارش داديم... تا آماده بشه شده 3 دقيقه... و به همين خاطر پول غذا رو با ما حساب نکردن... ميگفت ما يک هفته اونجا غذا خورديم و چون هر دفعه طرف شده چند ثانيه دير رسيده بود ناهار ما مجاني در اومده... حالا از ايراني بازي اين دوست ما اگر بگذريم که اين هم در جاي خودش کلي بحث داره ولي ببينين که طرف چقدر به حرفش عمل ميکرده... حالا اينجا شرکتهاي به چه بزرگي دارن خروار خروار دورغ تحويل ملت ميدن و کسي به کسي نيست...
از من به شما نصيحت... اينجا تنها چيزي که مهم نيست حق مردم... مهم پول مردمه که بايد از جيبشون در بياد... همين و همين...
شاد باشين...

Saturday, July 12, 2003

از اونجايی که هر دو ار اين باغ بری ميرسد... بنابراين ما هم بخاطر مشکلاتی که برای counter عزيز سايتمون پيش اومده بود رفتیم جای ديگه يکی ديگه باز کرديم... فعلاً همين تا بعد...

Thursday, July 10, 2003

ما و فيلتر

آقا ما رو هم فيلتر کردن... آخه يکي نيست بگه که اين weblog درپيت ما هم آخه فيلتر کردن داشت؟ ولي نگران نباشين... راه حلش رو دارم... اين کار رو بکنين:
http://anon.free.anonymizer.com/http://esme.blogspot.com
بعله فعلاً همين تا بعداً ببينيم اينها عقلشون ميرسه اين سايت رو باز کنن يا نه...

Monday, July 07, 2003

سلحشوران غيور

زود بنويسم و زود برم... چون ديگه واقعاً تنبل شدم و بايد برم برسم به کارهام... امروز هم که خدا بده برکت تا 9 بيرون و حسابي عرق ريزي... ولش کن اينها رو...
اما ماجراي واشي که پوچ هم براتون يک کميش رو نوشته...
تا حالا اتوبان ديدين؟ تا حالا اتوبان شلوغ ديدين؟ تا حالا اتوباني ديدين که بجاي اسفالت توش آب باشه؟ و اين آب تا بالاي زانوي يک آدم 183 سانتي هم برسه؟ اگر يک همچين چيزي رو ديدين بدونين که اونجا واشي بوده...
آقا برو بچ که چند وقت پيشها رفته بودن اونجا چون خشک سالي و اينا بوده آب تا زير زانوشون بوده ولي امسال حسابي آب بالا اومده بود... جريان رفت و برگشت و محل اين تنگه رو برين اينجا بخونين اما دايي امروز ميخواد داستاني از غيرتمندي مردان اين گروه براتون بگه بس رگ گردني... آمما داستان...
حضور شما عارضم که از اونجايي که من نميفهمم چرا... مدتيه که نسل رجال رو به انقراض گذاشته و جمعيت اين گروه هم سير نزولي داره... گروه ما هم از اين قاعده مستثني نبوده... اون روز هم همين برنامه بود... کلي از دختر خانومهاي محترم با جمع قليلي از آقايون... ما هم براي اينکه به مشکلي بر نخوريم والدين گرامي رو هم برديم که اشکالي پيش نياد... رفتنه همه چيز خوب بود ولي برگشتنه نفهميديم چي شده که يکهو ديدم والدين جلو جلو رفتن و ما مونديم تنها...خوب فرض کنين چيزي طرف 6 تا پسر با 15 تا دختر... ما هم از باب غيرتمندي و اينا چون شير ژيان بلکم پرايد (همون ژيان تحت ويندوز) دور و بر اين جماعت نسوان به مراقبت مشغول که بخيال خودمون دست استکبار رو دور نگهداريم و از اين حرفها...
در همين احوالات که ما داشتيم در کمال صلابت ميومديم پايين ديدم که اندکي جلوتر جمعي از عناصر جواد که خيلي هم عبدالله بودن با اشکالي غريب معرکه گرفتن... از وجنات مبارک بگم براتون که همگي شلوار خانواده... موها قيصري... با عرقگير رکابي... چرک و اينا يک تمپو هم آورده بودن يکيشون هم تنش يک شلوار استرچ کوتاه کرده بود و روم به ديوار ميبخشين ولي پرو پاچه رو هم صفا داده بود و يک سيبل هم براي خودش نقاشي کرده بود اومده بود وسط و شروع کرده بود به نحو چندش آوري قر دادن...
عرض شود که ما رجال وقتي از دور صحنه ي مربوطه رو ديديم يک کمي حواسمون رو جمع کرديم که خداي نکرده پرمون به پر اينها نگيره ولي نميدونم چي شد که يک دفعه يکي اون وسط با صداي لطيفش داد زد واي اينا رو...
بعله... خدمت شما عرض شود که توجه دوستان حالا حسابي به اين جماعت جلب شده بود... ما هم از اونجايي که همه غيور و بلکم خيلي آتيشي بوديم ديديم که اگر دعوا بشه ما که نميتونيم ساکت بمونيم و بايد خلاصه خون ريزي و اينا راه بندازيم و چون خيلي بچه هاي خوبي هستيم و تميزيم، اگر خونريزي بشه و ما لباسمون کثيف بشه چون لباس اضافه نداريم عوض کنيم مامانمون دعوامون ميکنه پس به اين نتيجه رسيديم که چرا حمله؟ بياين وحدت بکنيم به هم... و بلافاصله انجمن شور رجال غيور تشکيل و نتيجه ي مباحثه به شرح زير اعلام گرديد...
1- الفرار... 2- نشد واسا تا برن بعد بريم... 3- اگر نشد بادا باد هر کس هواي يکي دوتا از خانومها رو داشته باشه و خلاصه يکي براي همه و يکي براي همه...
و به اين ترتيب موضع استراتژيک جمع مشخص شد... و نقشه ها يکي پس از ديگري با عنايت خداوندي با شکست کامل اجرا شد الا نقشه ي سوم... که در کمال جسارت و شجاعت به انجام رسيد و البت خدا اين سيلاب رو بيامرزه که به ما اين امکان رو داد که هر چي حضرات گفتن بگيم نشنيديم و با غيرتمندي نساء تحت اشراف رو به سلامت به ميني بوس مقصود هدايت کنيم و بعد در اجتماعي خدا رو بابت حفظ آبروي رجال بسي شکر کنيم...
خوب اين هم از داستان ما بود... البته پياز داغش زياد بود ولي خدا خيلي کمک کرد... اگر طوري ميشد ممکن بود اتفاق بدي بيوفته... بنابراين به همه توصيه ميکنم اگر ميرين واشي حتما والدين به مقدار کافي همراه داشته باشين... دوم اگر ندارين سعي کنين وسط هفته برين... سوم اگُر هيچکدوم رو ندارين زياد خودتون رو غيرتي نشون ندين چون خيلي بهتره اونطوري خانومها تکليف خودشون بهتر ميدونن و ميتونن بهتر از خودشون دفاع کنن...
چهارم هم اينکه اگر تا حالاواشي نرفتين حتماً يک سري بزنين که خيلي خوش ميگذره...
فعلاً آديوس آميگوز...

Thursday, July 03, 2003

واشي

ديگه وقت هيچي نيست... حتي فکر کردن... حتي زندگي کردن... حتي پريدن وحتي نوشتن... اين هم از روزهاي بي ثمري که ميان و ميرن...
ولي فردا ميريم واشي... جاي همه خاليه... بخصوص جاي همه که خاليه... من نرفتم ولي ميگن جاي قشنگيه... خوب فردا معلوم ميشه... دوربينم رو هم ميبرم تا طبيعت رو هم بخاطر حسودي اسير کنم توي قاب عکس...
فردا ميرم جايي که اينجا نيست و مهمش هم همينه... شايد بشه اونجا پرواز کرد و پريد... شايد بشه آزادي رو دست کم ديد...
همه بيان فردا... خوش ميگذره...

Sunday, June 29, 2003

Moody Blue


(Words & music by Mark James - Elvis Presley)

Well, it's hard to be a gambler
Bettin' on the number
That changes ev'ry time
Well, you think you're gonna win
Think she's givin' in
A stranger's all you find
Yeah, it's hard to figure out
What she's all about
That she's a woman through and through
She's a complicated lady,
So color my baby moody blue,
Oh, Moody blue
Tell me am I gettin' through
I keep hangin' on
Try to learn the song
But I never do
Oh, Moody blue,
Tell me who I'm talkin' to
You're like the night and day
And it's hard to say
Which one is you.
Well, when Monday comes she's Tuesday,
When Tuesday comes she's Wednesday,
Into another day again
Her personality unwinds
Just like a ball of twine
On a spool that never ends
Just when I think I know her well
Her emotions reveal,
She's not the person that I though I knew
She's a complicated lady,
So color my baby moody blue,
Oh, Moody blue
Tell me am I gettin' through
I keep hangin' on
Try to learn the song
But I never do
Oh, Moody blue,
Tell me who I'm talkin' to
You're like the night and day
And it's hard to say
Which one is you.

اين هم يک آهنگ معروف از اعليحضرت، که در ضمن جزء آخرين آهنگهاي اجرايي ايشون هم هست و من خيلي دوسم مياد از اين آهنگه.
در مورد حرفهايي هم که راجع به server هاي فارسي هم زدم کاملاً جدي گفتم. هر کس کمکي چيزي ميخواد بگه.

Friday, June 27, 2003

دعوا

راستش قبل از اينکه بخوام نبويسم هزار تا موضوع توي ذهنم بود که راجع بهشون ميشد حرف زد ولي نميدونم چرا حالا که شروع کردم به نوشتن يادم رفت... نه هرچي فکر ميکنم يادم نمياد...
امّا اين متن رو که بنظرم خيلي مربوط به اين اوضاع و احوال هم هست چون به دلم نشست براتون مينويسم:
"But you children of peace, you restless in rest, you shall not be trapped nor tamed.
Your house shall be not am anchor but a mast"
شما اي فرزندان آزادي، اي بيقراران در قرار، نه بدام بيوفتيد و نه رام شويد. خانه ي شما نبايد يک لنگربلکه بايد يک دکل باشد.
آها يکيش يادم اومد... اين blog server هاي ايراني هم بالاخره خودشون رو نشون دادن. مرده شوره هر چيزي که به اين دولت ربط داره رو ببرن. ما ديگه نديده بوديم براي نوشتن weblog هم بيان از آدمها تعهد بگيرن... مسخره اش رو در آوردن... بنظر من که بايد اون نون دونيه آدمهاي بي فرهنگ و احمق رو ول کرد و رفت سراغ جايي که براي آدم ارزش يک آدم رو قائل باشن. حالا که جاهايي مثل blogspot هست و ميشه يک جوري از دست اين همه سانسور فرار کرد هر کس به اين دار و دسته ي ضد آزادي کمک کنه واقعاً جاي تاسف داره...
حالا طرف هر کي ميخواد باشه و هرچي ميخواد بنويسه... اگر دوست داري ميري ميخوني اگر هم نه که بگذار اون کارش رو بکنه...
از همين جا ميگم من کاملاً حاضرم نهايت سعي ام رو بکنم تا به هرکس که ميخواد از اون زندان بياد بيرون کمک کنم... از قالب و راهنمايي و خلاصه همه جوره...
شما ها... بعله شما هايي که weblog هاتون بسته نشده... مهم اين نيست که شما هنوز ميتونين اونجا بنويسين... مهم اينه که اونجايي که دارين مينويسين جاييه که سر هر بني بشري رو داره زير آب ميکنه... اولش سخته يک کم تحمل کنين هم به blogspot عادت ميکنين هم به اون احمقهايي که اين کار رو شروع کردن نشون ميدين که بلانسبت گوسفند نيستين و خيلي چيزها براتون مهمه... حداقل به عنوان يک blog نويس...
فعلاً همين...

Sunday, June 22, 2003

شب امتحان

شب بخير،
اين روزها تا آدم مياد به خودش بجنبه شب ميشه... نه اينکه هوا تا دير وقت روشنه و ما هم تا تاريک نشه اصلاً رومون نميشه برگرديم خونه بنابراين تا ميرسيم ميبينيم بايد بخوابيم...
امّا غرض از مزاحمت اينکه آقا ما اگر بخوايم يک کمي فقط يک کمي غيرت، نشد انگيزه، نشد پس گردني چيزي که ما رو مجبور کنه درس بخونيم پيدا کنيم کجا بايد بريم دنبالش؟ هر کس سراغ داره ما رو خبر کنه... بابا به ما ميگفتن پرنده ي آفرين چقدر درس ميخونه... کم الکي نبوديم بخدا... معدل مياورديم توپس... گفتم الکي داستانش رو براتون تعريف کردم؟ (بقول استاد محترم درس زبانهاي برنامه سازي... اسمش رو بگم اهل فن ميشناسنش... نميگم)
آقا ما ابويمون دهن مردم رو سرويس ميکنن يعني دندانپزشک هستن بعله... ايشون امسال عيد تصميم گرفتن که محکمه (مطب) رو يک کمي سر و سامون بدن... آقا عمله و اکره و سوپور و خلاصه همه جور آدمي ميومد توي اون مدت توي محکمه... اما جريان اين بود که اين آقاي گچ کار... اوس قدرت... برادر اوس هيبت و اوس هيات و اوس صحبت... ما ميديديم هي به اين شاگردش ميگه يک کم الکي درست کن بيار... خوب ما هم بهمون برخورد کار ما و الکي؟ تازه از پيتزا هم بدتر اونکه ميگفت که يک کم هم همينطوري بيار بريز روش... ديگه اين الکي چي بود که همينطوري هم بريزي روش... آقا ما هم شاک زديم (يعني شاکي شديم) جيک جيک کنون که اوسا اين چيه الکي کدومه کلي پول ميديم حالا حمله؟ برو بيل بزنم پس من چرا به خودش الکي که تازه همينطوري ميکني توش که کار خراب بشه هان؟
آقا اوس قدرت هم بل کل قش کرد و حالا نخند کي نخند دومي بخند بود ولي خوب نخند هم خوبه ديگه... که بابا اين الکي که الکي نيست که الکيه... ما هم قاط زديم که بابا الکيه ديگه مگه من گفتم الکيه؟ خلاصه جنگ مغلوبه شد و پس از کلي سخن پراکني و قلم فرسايي و عمليات ژانگولر دوزاريه ما بيوفتاد که بابا الکي يعني گچي که الک شده و همينطوري يعني اينکه اونکه الک نشده... خلاصه آقاي مهندس بلانسبت حسابي ضايع فرمودن...
و اما پاکستان... ديدين که اينقدر به فکر درس هستم که اين مطلب رو هم که ميخواستم راجع به دور از جون شما گلاب بروتون درس بنويسم شد قصه...
راستي بچه ها کسي نمياد بريم سينما؟ آخه من امتحان دارم... اون هم گرافيک... يادم باشه از سوژه هاي اون بابا هم يک چندتايي برانون بنويسم...
آخرش هم چندتا چيزه الکي... اگه گفتين کدوم الکي؟ اول... ملاقات با آدمهاي خوب هميشه خوب بوده... دوم خدا کنه امتحان براي همه خوب باشه از جمله دايي... سوم اينکه اين رهگذر عجب صدايي داره... تازش هم کامپيوتر نو مبارک آقاهه... اگه گفتين کامپيوترش رو کي براش خريده؟

Friday, June 20, 2003



متفرقه

به به به... رسيدن بخير... خودم رو عرض ميکنم... بعله... من کجا بودم؟ خودم هم بخدا نميدونم... اينقدر که کارها شلوغ پلوغ و به هم ريخته شده... هزار الله اکبر به اين روزگار... ماشاءالله نه يک ذره نه دو ذره خيلي گرفتاري داره... کم کم داره قيافه ي خودم يادم ميره... ولي ميدونين خوبيش به همينه ديگه... آدم اگر بيکار باشه حتي شده اگر يک نصفه روز بلايي سر خودش مياره که مثل من ميشه...
آقا ما windows 98 مون قاطي کرده بود يکي به ما گفته دوباره بريزش و بعد هم با XP دوباره repairش کن رديف ميشه... ما هم ديروز اومديم اين کار رو بکنيم زديم چشم کامپيوتر رو کور کرديم و از ديشب دوباره windows ريختن و هزار و يک بدبختيه ديگه... حالا همش به کنار... اين رو بگو که کي ميخواد دوباره .Net بريزه روي دستگاه و از اون بدتر فايلهاي asp رو بگو که قاط زدن و خلاصه ده هزار بدبختيه ديگه...
منتهي از اونجايي که کسي که الآن روبروي مانيتور نشسته قراره بمب روحيه باشه در کمال شادماني داره ميخنده و هي برنامه نصب ميکنه... تا چشم حسود کور بشه... ولي بماند که ديروز يک نفري به پرنده بخاطر شاهکارش کلي خنديد که خوب... ميتونن ميخندن و چون خنده بر هر درد بيدرمان دواست و هر چه از دوست رسد نيکوست بنابراين خوب کردين خنديدين...
ديگه براتون چي بگم؟ آها چون ميخوام کم نياريم از اين جنگ زرگري هايي که تازگي هم راه افتاده يک کمي بگم که بنظر من not only با اين قرطي بازيها چيزي درست نميشه but also دولت تازه خوش بحالش هم ميشه چون يک کمي مردم داد و فرياد ميکنن و تخليه ميشن بعدش حسابي ميشه ازشون سواري گرفت... اين حکومت فقط بدست خودش از بين ميره نه کسه ديگه ايي... خودشون بايد اونقدر به جون خودشون بيوفتن تا همديگه رو تيکه و پاره کنن... تا وقتي که اينطوري نشدن همين آشه و همين کاسه...
بعدش هم کمال تسليت رو ميگم به همه هم تيميهاي عزيزم... بخاطر رفتن اعلي حضرت سابق و مردک بي غيرت و زن ذليل و قرطي و پولکيه امروز اون يارو David Beckham از تيم محبوب و عالي و بهترينه Manchester به تيم فوتبال خراب کنه لج در آره بي معنيه Real که خدا نسلش رو از زمين برداره... تازه حول هم هستن و ميخوان اون بابا Ronaldinho رو هم بخرن... آخه بابا ديگه فوتبال چه معني داره؟ بگن يک تيم داريم Real بياين بقيه هم گردو بازي کنن و بازيکن درست کنن بدن به اينها که همش ببرن... بله... سوختم ديگه... خيلي هم سوختم... آخه حالا کي سانتر کنه؟ کي ضربه آزاد بزنه؟ من؟ يا اون Veron کچلتر از من؟ ولي من چون خيلي روحيه دارم از همينجا اعلام ميکنم فصل بعد جام باشگاههاي اروپا مال ماست (زرشک)...
بعد از بعدش هم اينکه من دوباره يک host پيدا کردم يعني وقت کردم که توي اين host خودم رو register کنم و بنابراين از اين ببعد شايد دوباره عکس هم گذاشتم... ولي از همه بهتر اينه که بالاخره اون عکسي که توي background گذاشته بودم ظاهر شد و يک کمي رنگ و لعاب اينجا بهتر شد... در ضمن دوباره داره ويروس template عوض کردن ميوفته توي کله ام... (اومدم بنويسم کلّم ديدم ميخونين کلم بعد چون کلّم با کلم خيلي فرقي نداره قاطي پاتي ميشه و سخت ميگذره بنابراين بجاي کلّم ننوشتم کلم بلکه نوشتم کله ام، حالا اگه گفتيم چي شد؟) نظرتون راجع به تم آبي چيه؟ قديم نديمها اون رنگي بود اينجا حالا دوباره ميخوام همون کار رو بکنم خوبه؟ نظراتتون رو بديم تا بعد...
بعدش هم براي تمام کساني که امتحان دارن بخوصص اونيهايي که امتحان دارن دعا کنين که امتحانشون رو خوب بدن...
عرض و اندکي هم طول ارادت خدمت همگي

Tuesday, June 17, 2003

پرت و پلا

امروز ديگه از اون روزها نيست... از امروز ميخوام بشم آقاي روحيه قوي يا يک همچين چيزي... هيچ چيزي نميتونه اين روحيه رو خراب کنه حتي اوني که خودش ميدونه و از امتحان هم خيلي بدتره... تازش هم not only خودم ميخوام خوش روحيه باشم but also ميخوام روحيه هم بدم... پس چي؟ ميدونم که ميتونم... حداقل اداش رو خوب بلدم در بيارم... با چشمام هم يک جوري کنار ميام که سوتي ندن... اونها هم درست بشن حلّه ديگه...
خوب بنابراين ديگه اگر هم از غم و ناراحتي اينجا خوندين من که ننوشتم بلکه بعد از ظهري ها بلکم عوامل استکبار شايد هم دست اجانب يک وقتي هم کفار و منافقين ضد ولايت بودن نه من...
خيلي جالبه آدم خودش رو از ديد رفقاش ببينه... به نظرم اونها هميشه راست تر ميگن... برين پيش او که پرنده را کشت يعني همان پرنده کش و اين مطلبي رو که نوشته بخونين... بهش تموم شدن امتحاناش رو هم تبريک بگين تا کلي خوشحال بشه...
بعدش هم کي گفته دو سال و سه سال زمان زياديه؟ خيلي هم کمه... بعله 10 سال پيش اينا يک ماهش به اندازه ي 3 سال حالا کار ميکرده (عجب جنسي داشته ها) به همين خاطر از همين مکان اعلام ميدارد که به هيچ عنوان مسايل مربوط به سنوات آتيه تاثيري روي اخلاق و رفتار پرنده نداشته و از همين مکان حال هر چي اتفاق حال بگير هست رو ميگيره تا چشمشون کور بشه... اين مطلب هم هيچ ربطي به پارگراف بالا نداشت و اينجاست که ميبينين که وقتي رفقا ميگن پرنده غاط ميزند يعني چي و چقدر هم درست ميگن...
اوه تازش خدا کنه اون پيش بينيه اولي درست در بياد... نه؟ بچه معروف باشيم... بريم خواستگاري... شايد هم خواستگاري بياد پيشه ما... به به... چه شود نه؟ جواب نه...! بنده: مرسي... پس باشيم تا صبح دولتمان بدمد...

Sunday, June 15, 2003

غم مخوريد

“COMFORT YE, my beloved weak ones, for there is a Great Power behind and beyond this world of Matter, a Power that is all Justice, Pity and Love.”

غم مخوريد اي عزيزان ناتوانم، زيرا قدري متعال در پس پشت و آن سوي اين جهان مادي هست، قادري که همه عدل است و رحمت است و شفقت است و عشق.

جبران خلیل جبران

Thursday, June 12, 2003

دانشجويي

باز هم غيبت... خودم هم نميدونم چطور روزها ميان و ميرن... چطور ماهها و سالها ميان و ميرن و چطور زندگي همينطور پيش ميره... امروز راجع به خوب يا بد گذشتن زندگي نميخوام حرف بزنم چون نميخوام اين احساس خوبي رو که دارم خودم خراب کنم...
ميخوام بگم... يادم مياد... چهار سال پيش همين موقع... وقتي تازه من شده بودم دانشجوي ترم دومي... وقتي هنوز همه چيز برام تازگي داشت... وقتي هنوز سرم درد ميکرد براي بحث کردن و انتقاد کردن... وقتي که هنوز وردويهاي 78 بيست و سه نفر بودن... وقتي هنوز مهدي هاشمي نسب (يکي از بچه ها که وافعاً شباهت عجيبي به اون آدم داشت) با ما بود... وقتي چندين و چند نفر ديگه هم توي جمع ما بودن...
يادم مياد دو سال پيش وقتي من دانشجوي ترم شش شدم... وقتي ديگه يواش يواش همه چيز عادي شده بود... وقتي که درس خوندن اولويتش رو توي زندگيم از دست داده بود... وقتي ديگه حالي براي مباحثه نمونده بود... وقتي ديگه دانشجوهاي وروديه 78 شايد نصف هم نبودن...
و حالا من دانشجوي ترم 8... ديگه داره اين دوران هم تموم ميشه... دارم ميبينم که از اون چمع شايد 10 نفر هستن که واقعاً دارن درس ميخونن... وقتي به اين دوران فکر ميکنم احساس غريبي بهم دست ميده... اين همه تغيير، تحول... حالا ديگه تمام اون بچه دبيرستاني ها براي خودشون آدمهاي بالغي شدن... هنوز هم ميگن و ميخندن مثل قبل ولي توي تک تک حرفهاشون ميتونين تحول رو احساس کنين... دخترهاي کلاس که دارن دونه دونه عروس ميشن و ميرن... و اما آقايون که تازه به فکر اول بدبختيهاشون هستن... کار... درآمد... و جرات زندگي مشترک شايد توي 5-6 ساله آينده...
اين هم داره تموم ميشه... و دوباره داره زمان يکي ديگه از تصميمهاي بزرگ زندگي فرا ميرسه... نميدونم سال ديگه پرنده اين موقع اگر باشه چي داره که براتون بنويسه...
حالا براي اينکه يک کمي با آينده شوخي کنيم چند تا از شروعهايي رو که به ذهنم ميرسه براتون مينويسم:
• من پرنده دانشجوي ترم 10...
• مي پرنده هِ اينچيکي دانا هِ... آچا هِ... (خوب شايد رفتم هند)
• Hi there, this is Shelvis… the guy you used to call “Parandeh”…
• من آقا پرنده هستم که پارسال آقا نبوده... خانوم... اون چايي رو بيار... بچه شلوغ نکن اه...
• برعکس بالايي که بيشتر تخيلي بود اونکه به واقعيت نزديک تره... من با اجازه ي خانومم پرنده بودم... حالا هرچي بگن همون هستم... وقت هم خيلي ندارم بايد برم سراغ اون ظرفها...

Sunday, June 08, 2003

مزاحم تلفني

امروز اومدم شکايت کنم... از يکي که نميشناسمش ولي مثل اينکه اون خيلي من رو ميشناسه و بدجوري هم به بنده علاقه منده ولي طفلکي احتمالاً دوستيه خاله خرسه رو خيلي خونده... کسي که واقعاً زندگي رو نه فقط براي من بلکه براي تمام خانواده ام سخت کرده...
نميدونم شايد اينجا رو بخونه و چون احساس ميکنه موفق شده بيشتر به کارش ادامه بده ولي خوب ميخوام فقط درد دل کرده باشم...
تا حالا چقدر با يک مزاحم تلفني درگير بودين؟ واقعاً فهميدن يک همچين آدمي براي من غير ممکنه... ما يک چند وقتيه که يک مزاحم داريم... به طرز عجيبي هم مزاحمه... چون ما يا بهتره بگم من رو خيلي خوب ميشناسه... خيلي سمج تشريف داره و بينهايت هم خل هست چون از شهرستان و مطمئناً از شمال تماس ميگيره...
طرف ادعا داره که ميخواد با بنده دوست بشه... ولي جالبيش اينجاست که خانوم تا من برميدارم قطع ميکنن و فقط با خانوم والده اون هم اوايل صحبت ميکردن... خيلي هم ساعي و کوشا هستن و دستشون در شماره گيري هم خيلي تنده چون حتي با خط tone هم نميشه به اين سرعت شماره گرفت... کارش از 7:30 صبح شروع ميشه و تا 10 شب هم طول ميکشه... واقعاً عذابي داريم باهاش...
تازگي هم ياد گرفته گوشي رو ميده دست برادرش و اون هم ماشاءالله حسابي عفت کلام داره و هر چيز از دهنش در مياد ميگه... نميدونم چه منظوري داره و به چي ميخواد برسه؟ شايد هم چون به اوني که ميخواد نميرسه بد جوري سوخته و اينطوري ميخواد تلافي کنه... خلاصه دور از جون شما هر غلطي که ميخواد بکنه فقط اعصاب خورد کنيش برامون مونده...
نميدونم دليل يک همچين کارهايي چيه؟ چرا بعضيها اينقدر بيکار و بي فرهنگ و مزاحم صفت هستن که دست به چنين کارهايي ميزنن؟ شايد اين هم از عوارض دوران تکنولوژي باشه؟ ولي هر چي هست باعث تاسفه فقط... ما که صبرمون زياده و اون هم آخر سر خسته ميشه... ولي دلم براش ميسوزه... حتماً بدجوري بيماره... براش دعا ميکنم... شما هم براش دعا کنين...
تازه اين يکي از هزاران بيکار توي تلفنهاست... کي ميدونه چند تا از اينطور آدمها توي اين مملکت وجود دارن؟ چکار ميشه براي اين مشکل انجام داد؟ من که عقلم به جايي نرسيد...

Friday, June 06, 2003

عشق

خيلي قشنگه عشق يک خواهر به برادر... وقتي ببيني بعد از 70 سال زندگي هنوز دارن به هم با علاقه گوش ميدن... وقتي ميبيني هنوز قربون صدقه ي هم ميرن... وقتي هنوز تند ترين طوفانهاي زندگي نميتونه اين عشق رو کمرنگ کنه...
خيلي قشنگه، عشق پيرمرد به پيرزن... بعد از 60 سال زندگيه مشترک... وقتي که بعد از اين همه مدت هنوز پيرمرد شعي ميکنه بهترين تکه ي گوشت مرغ رو براي همسرش برداره و همسرش با نگاههي پر از عشق و تازه تر از هر گلي جواب محبتش رو ميده...
خيلي زيباست، عشق دو برادر... بعد از سالها دوري... سالهايي که طراوت جووني رو با خودشون بردن و گرد تجربه و پيري رو روي موهاي هر دو نشوندن...
و قشنگ ترينه... عشق دو جوون به هم... و طراوت و لطف اين عشق... چيزي که مايه ادامه ي زندگيه بشريه... قشنگه، انتظارهاش... قشنگه، حرفهاي عاشقونش... قشنگه، دوريهاش... قشنگه نگرانيهاش، اشکهاش، خنده هاش، در آغوش کشيدنهاش... رسيدنها و نرسيدنهاش...
اين تمام زندگيه... تلخ و شيرينش همينه... کسي نميتونه زيباييش رو منکر بشه... کسي هم نميتونه سختيش رو انکار کنه...
کار اونهايي که به عشقشون رسيدن صد بار مشکلتر از کار کساييه که نتونستن... هر دو بايد صبر کنن... هر دو بايد اميد داشته باشن... اونهايي که رسيدن بايد صبر کنن تا عشقشون به ثمر برسه و بايد اميد داشته باشن که اين خوشيشون پايدار بمونه... و اونهايي که نرسيدن... بايد صبور باشن تا انتقامشون رو از دنيا بگيرن و بايد اميد داشته باشن که اونچه براشون رقم خورده خير باشه حتي اگر توي ديد تمام مردم عالم غير ازغم و اندوه جلوه نکنه...
امروز پرنده مرغ عشقه... مرغ عشقي که حرف دلش راز خداست... مرغ عشقي که همدم عاشقهاست... مرغ عشقي که عاشقه عاشقهاست...
همه عاشق باشين و همه شاد...

Monday, June 02, 2003

معذرت ميخوام


داشتم فکر ميکردم چقدر بعضي چيزها ميتونه توي زندگي آدم مفيد باشه... چيزهايي که ممکنه توي نگاه اول خيلي ساده و پيش پا افتاده جلوه کنن... ولي موقع عمل که ميرسه آدم ميبينه که جزء مشکلترين کارها هستن...
يکي از اصلي ترين اين کارها عذرخواهي کردنه... بله... گفتن معذرت ميخوام و اعتراف و اقرار به اينکه اشتباه کردم يکي از سخت ترين و در عين حال مهم ترين کارهاي توي زندگي و بخصوص توي ارتباطات آدمهاست...
بار ها شده که کاري رو انجام داديم و فهميديم که اشتباه کرديم ولي يک چيزي توي وجود ما اين اجازه رو به ما نداده که به اشتباهمون اعتراف کنيم... خدا ميدونه چند تا ارتباط خوب و صميمانه بخاطر ندونستن يا بلد نبودن اين کار از بين رفته و خراب شده... جايي که خيلي از ماها ميتونستيم تنها با گفتن يک جمله خيلي از سوء تفاهمات رو حل کنيم و يک رابطه رو حفظ کنيم تنها با نگفتن حقايق وجودمون همه چيز رو خراب کريدم...
بعضي ها از روي غرور نميخوان به اشتباهشون اعتراف کنن... بعضيها فکر ميکنن اگر بگن که اشتباه کردن اين عمل باعث ميشه که از ابهت و احترامشون کاسته بشه... يک عده اي هم واقعاً بلد نيستن يعني طوري تربيت نشدن که بتونن اين کار رو انجام بدن... ولي من فکر ميکنم اينکه آدم به اشتباهاتش اعتراف کنه و معذرت بخواد خيلي محاسن داره و تنها چيزي که توش پيش نماد موارديه که توي بالا گفتم... عذر خواهي باعث ميشه آدمها به هم نزديک بشن... اينکه احساس کنن طرفشون براشون اونقدر ارزش قائله که تمام حاضره رفتارش رو اصلاح کنه و اين رو داره به زبون هم مياره... اينکه آدمها روي اون شخص به عنوان يک فرد منطقي حساب ميکنن و اين باعث ميشه که احترام بيشتري براش در نظر بگيرن چون فکر ميکنن اين آدم اگر هرچي نداشته باشه اين شجاعت رو توي وجودش داره... چيزي که خيلي ها ازش محرومن...
يک عده اي هستن که ميگن احتياج نيست که آدم همه چيز رو به زبون بياره بلکه ميتونه با رفتارش نيت خودش رو نشون بده... بعله درسته ولي نه در همه موارد... من فکر ميکنم اين مورد هم جزو يکي از همون موارد ميشه... اينجا احتياجه که آدمها با هم حرف بزنن... براي هم در دل کنن و نگذارن که طرف مقابل روي اونها حساس بشه... نميدونم تونستم اين مورد رو خوب توجيح کنم يا نه...
در باره اونهايي هم که اينطوري تربيت نشدن بايد بگم که اين عمل چيزيه اکتسابي پس ميشه يادش گرفت... نه گفتن و نتونستن رو بهانه کردن هميشه ساده ترين راه... اينکه آدم بگه من همينم که هستم دقيقاً تعبيره پاک کردن صورت مساله است... مهم اينه که آدم بخواد... ميتونه ياد بگيره... يک بار که غرور رو شکست... يکبار که جمله رو گفت و يکبار که نتيجه اش رو ديد دفعات بعد همه چي ساده ميشه... مهم اينه که آدم بخواد... مهم اينه که آدم براي ارتباطاتش چه ارزشي قائل باشه... اگر اطرافيانش، نزديکانش و رفقاش براش مهم باشن مطمئناً ميخواد و ميتونه... امّا با هزار بار طعنه و نصيحت هم نميشه کسي رو وادار به هيچ کاري کرد...
پرنده هم اوايل بلد نبود معذرت خواهي کنه... يواش يواش ياد گرفت... شما هم اگر بخواين ميتونين... کافيه راهش رو از پرنده سوال کنين... اين رو بدونين که هر کاري شروعش سخته...

Friday, May 30, 2003

هر چي خدا بخواد

ناراحتي ها هميشه توي زندگي ما آدمها بودن و هستن... حالا براي يکي بيشتر و براي يکي ديگه کمتر... "جام مي و خون دل هر يک به کسي دادند در دايره ي قسمت اوضاع چنين باشد" سهم هر کس هر چي باشه بايد شکر کرد.
من چند وقت از ناراحتي هام براتون نوشتم. شما هم خوندين و با من هم دردي کردين. از همگي ممنونم. خوب بعد از چند وقت ميخوام امروز يک کمي با هم شوخي کنيم.
اول دو سه تا جک بگم که از يکي از رفقا شنيدم که در امر جکهاي تک خطي استاده... خواهشاً کسي به خودش نگيره:
1- ترکه مهم ميشه... توي امتحان مياد
2- حالا همسايه اش مهم ميشه... زيرش خط ميکشه
3- ترکه توي پاش ميخ ميره... در مياره ميبينه خون اومد... دوباره ميگذاره سر جاش

باز هم بود ولي يک کم بي تربيتيه. نمينويسم... هر کس خواست بگه براش در گوشي بگم. چند تا خبر هم بدم يکي اينکه "رهگذر" هم بالاخره يک جا نشين شد و weblog براي خودش باز کرد. براش آرزوي موفقيت ميکنم. راستي ميدونستين "رهگذر" تازگي عمو شده؟ بگين ماشاءالله... اون هم چه عمويي... خدا حفظش کنه هم برادر زاده و هم عمو رو با هم. به زودي هم لينکش رو اين بقل ميگذارم... از همينجا هم بهش ميگم که در لونه ي ما هميشه به روي رهگذر باز بوده و هست.
چند تا link ديگه هم هست که بايد جاشون بدم ببينم چي ميشه. اما قبل از اون يک دو تا Link همينطوري براي خنده ميگذارم برين ببينين لذت ببرين... اول برين اينجا... بعد اينجا... آخرش هم اينجا...
ولي بچه ها ازتون خواهش ميکنم که دعا رو فراموش نکنين باشه؟ مرسي...

Wednesday, May 28, 2003

غصه

از همه چي بد تر چيه؟ اينکه آدم عزيزش رو سلامت نبينه... دلم خيلي تنگه... براي روزهاي خوب... براي روزهاي خنده براي روزهاي پرواز... دلم تنگه براي لبخند براي کنار خوشي نشستن و با امروز صفا کردن... دلم تنگه براي بيخيالي براي شادابي... دلم تنگه براي قشنگي براي سبزي براي با هم بودن... دلم تنگه براي شاخه ي سرو... دلم تنگه براي ديدم ماهيخوار عاشق ماهي...
آخ کيه که کمکم کنه؟ خدا؟ اگه بود که نبايد ميگذاشت اينطوري بشه... حداقل نه حالا... دلم تنگه براي نفس گرم... دلم تنگه براي قلب آبي...
کيه که به دادم برسه؟ خدا؟ اگه بود که صداي دلم رو شنيده بود... اون که ميدونست من بيشتر از از دست دادن تمام خوبيهاي زندگيم از چي ميترسم... اونکه ميدونست... اونکه ميدونست... اونکه ميدونست...
بچه ها... خيلي چيزها توي دلم هست که ميخوام براتون بنويسم... يک خواهش ازتون دارم... کسايي که اينجا رو ميخونين و من رو ميشناسين... حرفهاي اينجا رو همينجا بگذارين بمونه... اينها غم و غصه هاي منه... چيزهايي که نميتونم بگم رو مينويسم براي همين هم اينجا هستم...
ازتون ميخوام دعا کنين... اگر دعا کنيم حتماً ميشه مگه نه؟ شايد تا حالا نشده باشه ولي اينبار حتماً ميشه... کاش فقط اينبار بشه... دعا کنين بخاطر سلامتي...
گريه هاي هيچ قلبي رو نميشه نوشت... بغض هاي هيچ گلويي رو نميشه کشيد... و سوختن هيچ جگري رو نميشه حساب کرد... خدا نکنه يک تار مويي از سر هيچ عزيزي کم بشه... خدا نکنه... خدا با توام شنيدي؟ بهم نشون بده که شنيدي... نخواستي هم نشون نده... من کيم؟ ولي دلم مال تو... جونم مال تو... تو هم که ميدوني من چي ميخوام... امّا اينها همش حرفه... هرچي تو بخواي همونه... تا حالا هر چي دادي شکرت... اين هم شکرت... ما ميسازيم... ولي آخه چرا از خوبش شروع کردي و يکي يکي گرفتي بي انصاف؟
باشه.. هر چي بيشتر بنويسم بدتر ميشه... حرف همونه که گفتم... دعا کنين... همين...

Saturday, May 24, 2003

پرنده نوشت


غيبت هام بالا رفته حسابي نه؟ آخه اين روزها اينقدر خوش ميگذره که ياد ميره بيام بنويسم... جاي شما خالي نباشه خيلي همه چيز به هم ريخته و در هم برهم شده...
ميدونين وقتي ميبيني چيزهايي که داشتي رو داري يکي يکي از دست ميدي... وقتي ميدوني چرا خيليهاش رو از دست دادي ولي باز بابتشون غصه ميخوري... قلبت درد ميگيره...
کاش پريدن رو همه دوست داشتن نه؟ پرواز کردن توي خون بعضيا هست... ولي خيليها هم ترس از ارتفاع دارن...
چرا آدم هميشه بهترين چيزهايي رو که داره دوست داره جور ديگه اي باشن؟ چرا هيچوقت اونيکه بايد نيست و چرا آخرش همون ميشه که از اول ميدونستي؟
خدا تو ميدوني چرا؟ دلم ابر داره... چشمام رو مه گرفته... روي پرهام شبنم نشسته و سنگينشون کرده... ميخوام بپرم... ميگي ميتونم؟
هوا چرا دوباره آفتابي نميشه؟ باد تند رو چرا نميشه مهار کرد؟ همه چيز در حال رفت و آمده... سکون زندگي رو دلم آرزو ميکنه... و خدا آروزها رو بر آورده ميکنه...
وقت کوچ کردن نزديک ميشه... کي نوبت به من ميرسه؟ خيلي ساله از زيرش شونه خالي کردم ولي اينبار من هم دلم رو به سفر ميسپرم... سخت ترين کار دنيا رفتن از شهر آرزوهاست ولي وقتي آرزوها رنگ نداشته باشن شهر آرزوها پرنده رو کم نداره...
دلم آواز ميخواد... بلند و از ته دل... با يک همصدا... صدايي که ضعف صداي پرنده رو بپوشونه... دلم ميخواد پشت شاخه ي کلفت يک درخت تمام ترسهام رو خالي کنم... اونوقت ميام بيرون و دوباره آواز ميخونم... به بلنديه صداي فرشته ها... صدايي اونقدر بلند که هيچ گوشي اونو نشنوه... ولي صدام بهش ميرسه... کسي که بايد بشنوه... کسي که هميشه ميشنوه... کسي که گوشش توي دل پرنده است...
و اونوقت ديگه از رعد و برق صداي گلوله نميترسم... سينم مهربونه تمام شکارچي ها ميشه... و منتظر شليکها ميمونه... ميخوان بزنن... آي سينه داريم... سينه ي پر از فرياد... سينه ي سرخ... بزن و ببر... آتيش زده به مالش... بدو تا هنوز چيزي ازش مونده...
آخ که چقدر حرف دارم هنوز... چرا تو باهام حرف نميزني؟ باز هم بايد صبر کنم؟ اينبار خودم شمارت رو ميگيرم...
و دوباره پرنده برات مينويسم... هر کس فهميد جايزش يک گلوله مجاني به سينه ي پرنده...

Tuesday, May 20, 2003

اعتراضيه

اين هم از روزگار ما توي اين مملکت. هر دم از اين باغ بري ميرسد... بابا ديگه سانسور اينترنتي؟ خدا خفتون کنه؟ آخه آدم چي بگه؟
از او نطرف ادعا ميکنن که کابل کشيه خط فيبر نوري کردن، که هيچ استفاده اي غير از افزايش سرعت خطوط اينترنت نداره و از طرف ديگه هر روز يک بامبولي سر ISP ها و Filterها در ميارن...
آدمها رو بابت حرف زدن توي ايتنرنت بازداشت ميکنن... خلاصه توي اينترنت هم کم کم بايد فقط دنباله پيش بينيه وضع هوا رفت و بس...
اين Blog Server ها هم که گندش رو در آوردن... راه به راه Weblog ميبندن و جريمه ميکنن و خلاصه هزار تا برنامه پياده ميکنن آخرش هم مصاحبه هاي آنچناني ميکنن که ما چنينيم و چنانيم و سرويس يکسان ميديم...
من اصلاً کاري ندارم که اونهايي که Weblog شون بسته ميشه چي مينويسن هر چي ميخواد باشه... اگر سکسه و همه ميرن ميخونن خوب بايد ديد دردشون چيه... حتماً يک مرگ اين ملت هست که اينقدر توي هر سوراخي دنبال اين چيزها ميگردن... اگر، چه ميدونم ضد دين و مذهب و فلان و اينهاست که خوب شما که خيلي ادعا دارين بياين راه حل بدين... Weblog بزنين توش از خودتون دفاع کنين يا اصلاً بزنين حال اونها رو بگيرين... اگر چيزي توي کيسه تون باشه اونجا رو ميشه ديگه... خلاصش اينکه خيلي راحته که يکي بره صورت مساله رو پاک کنه بگه خلاص ولي... ولش کن کسي که گوش نميده... براي چي انگشتهاي خودم و سر شما رو درد بيارم ها؟ آخرش هيچي... ميان ميبندن و به ريش همه ميخندن... اونهمه روزنامه و مجله رو درب و داغون کردن کسي صداش در نيومد اين که جاي خود دارد...
من از همين جا اعلام ميکنم که هر کس ميخواد هر چيزي بنويسه بره يک جايي مثل اين Blogspot پيدا کنه که لااقل فقط بتونن هکش کنن نه چيزه ديگه...
به نشانه ي اعتراض هم اين link رو ميگذارم ولي کسايي که خوششون نمياد بخصوص خانومها نرن ببينن بعداً بهم بد و بيراه بگن... از ما گفتن بود حالا خود دانيد...

Saturday, May 17, 2003

برگشت

اومدم راجع به فوتبال بنويسم خيلي خودم خوشم نيومد بنابراين ولش کردم حالا تا بعد... امّا فقط بگم که از باخت Real خيلي خوشحالم... و به تمام Realي ها و تمام کساني که مثل حزب باد با هرکي قهرمان ميشه پيمان ميبندن و حالا هم عشق Real بودن.. حتي به برادر خودم هم که از اون Realيهاي دو آتيشه هست هم بد جوري دلم خنک شد ميگم... خيلي باخت با اين همه ستاره مزه داشت... ديگه فوتبال با تيمهايي مثل Real معني نداره... وقتي تمام ستاره ها توي يک تيم باشن اون وقت بقيه ي تيمها هيچ رقابتي نميتونن بکنن و اين يعني Real و ديگه فوتبال بي فوتبال... ولي Juventus نشون داد که اينطوري ها هم نيست... ولي باز هم حيف که Manchester به اين تيم باخت... وگرنه امسال فينال خيلي فينال ميشد...
خوب امّا بعد از يک کمي فوتبالي نوشتن براتون بگم که کادو خريدم... يک Teddy Bear و يک ليوان و دوتا بند عينک... ولي جالب اينجاست که بعدش به اين نتيجه رسيدم که کلي چيزهاي بهتر ميتونستم بخرم... خوب بلد نيستم يادم ميره... ولي عيب نداره ياد ميگيرم يواش يواش... مثلاً فکر کردم چرا يک چيزه با ارزشتر نگرفتم؟ خوب چه کنيم مردونه خريد کردن از اين بهتر نميشه... ولي خودکشي کردم با اين خريد رفتن... حسابي فکر کردم و فعاليت... نتيجه هم... از من نپرسين از اونکه کادوها رو گرفته بپرسين...
توت فرنگي هم خوردم... اون هم چه توت فرنگيه خوبي... جمعه... فقط يک گاز شد ولي همونش هم خيلي خوش مزه بود... تازه آب انبه با توت فرنگي و بستني و توت فرنگي هم خوردم... براي همينه سر حال اومدم... به همه ي دوستان هم توصيه ميکنم يک چيزي مثل توت فرنگي، البته توت فرنگي که نميشه، ولي شبيه اون پيدا کنن که خيلي مفيده... ميگي نه از اين آقاهه بپرس...
در ضمن اينجا هم دوباره راه افتاد ميتونپين برين اونجا و يک weblog باز کنين...
جونم براتون بگه که فعلاً خبر ديگه اي نيست و زندگي يک جوري دوباره داره ميشه روزمره... نميدونم خوشحال باشم يا ناراحت... بايد صبر کرد و ديد...
يک صحبتي هم با يک دوست داشتم که نتايجش و افکاري رو که بعد از اين صحبت برام پيش اومد رو بعداً براتون مينويسم...

Tuesday, May 13, 2003

خدايا...

سلام بچه ها... مرسي از همگي... بابت همدلي و راهنماييها... حتماً همش رو با دقت در نظر ميگيرم... خودم خدا رو شکر حالم بهتره يعني تقريباً خوبم ولي جونم براتون بگه که يک اتفاقاتي ميافته که هميشه آدم رو توي يک حس عجيب نگهميداره... وقتي شما غم عزيزتون رو ميبينين بيشتر از غم خودتون براتون گرون نموم ميشه... بدترش اينه که ميبينين هر کاري هم که ميکنين توي روحيش تاثيري نميگذاره... با حرف... دلداري... با تشر هم کاري از پيش نميره...
ميدونين طرف توي شرايط سختيه ولي اين رو هم ميدونين که ميتونه بهش غلبه کنه... ولي اينگار ديگه خسته شده و وا داده... وقتي ميدونين که تمام اين غمهاش زود گذره ولي خودش نميتونه باهاش کنار بياد... وقتي چيزهاي کوچيک رو تعميم ميده و زير همه چيز ميزنه... و شما از شما هم هيچ کاري بر نمياد اون وقت چي؟ فقط ميمونه دعا کردن... براش دعا ميکنين و منتظر ميشين... همين و همين... و اين من رو ديوونه ميکنه... نميخوام منفعل باشم ولي چاره اي نيست انگار...
هميشه يک حرف خوب توي گوشم مونده... اون هم اينکه وقتي چيزي يا کسي رو شناختي به اندازه ي شناختت ازش توقع داشته باش، اون وقت همه چي راحتتر ميگذره... آخه وقتي آدم اطرافيانش رو ميشناسه و ميدونه چه جوري هستن ديگه نبايد بابت کارهاشون اينقدر خودش رو اذيت کنه... به خدا ارزش ندارن... ميبيني نميتوني باهاشون کنار بياي خوب خداحافظ... اگر مجبوري که مدتي تحمل کني پس بايد راهي پيدا کني که زجر نکشي... نه گفتن و نتونستن هميشه راحتترين راه که من و امثال من که آدمهاي ضعيفي هستن ازش استفاده ميکنن ولي کسايي که اراده ي قوي دارن ميتونن و تو هم ميتوني... بزن بر طبل بي عاري که آن هم عالمي دارد...
خدايا از من که ديگه کاري بر نمياد... يا يک راهي نشونم بده يا اينکه خودت کمکش کن... سپردمش به خودت من هم براش دعا ميکنم تا بدونه که بيادش هميشه هستم...

يک چند تا خبر هم بدم... اول اينکه رضا ليموترش و محسن توت فرنگي دوباره دارن مينويسن... البته من به سبک نوشتن هر دو مشکوکم چون اين دوتا weblog اولينهايي بودن که من خوندم و سبک نوشته هاي هر دو برام اين بار نا آشناست... حلاصه خدا کنه که واقعاً خودشون باشن... در ضمن صورتي دوباره گفته که نمينويسه ولي اين باره اولش نيست شايد دوباره بر گشت... در ضمن من accountم تموم شده شايد چند روزي نباشم پس فعلاً... ديگه همين...

Saturday, May 10, 2003

Sue is a name for gals…

بچه ها چند روزيه که اصلاً حال و حوصله ندارم... به طرز عجيبي احوالاتم نافرم شده... حتي مهمونيم هم نمياد... تازه اين که چيزي نيست قرم هم نمياد... خلاصه فکر کنم بايد خودم رو نشون بدم...
ميبينين... هر کي نوشتهام رو بخونه ميگه اين که دلش از همه خوش تره... ولي بخدا حوصله که ندارم بيشتر چرت و پرت ميگم...
البته ميدونم از کجا آب ميخوره ولي وقتي نميشه کاري در موردي انجام داد آخه چرا بايد براش حرص خورد ها؟ ولي دست خودم نيست... يادتون مياد يک وقتي يک قصه نوشتم براتون از عشق يک لک لک به ماهي؟ ميتونين توي آرشيو پيداش کنين... اون وقت ميفهمين چي ميگم... نميدونم چه بلايي داره سرم مياد ولي هر چي هست دلم نميخواد اينطوري باشم... بچه ها بد جوري دلم هوس توت فرنگي کرده... من هميشه وقتي توت فرنگي بخورم حالم بهتر ميشه اما مشکلش اينه که تا توت فرنگي هست من هم خوبم ولي وقتي نيست دوباره همين آش و همين کاسه...
بد جوري چرت و پرت ميگم نه؟ ولي دست خودم نيست... يک کمي بهم فرصت بدين... بزودي با حرفهاي بهتري بر ميگردم... زياد طول نميکشه... شايد يک روز يا يک ساعت شايد هم همين حالا... بستگي به توت فرنگي داره...
بگذريم... بچه ها تا حالا شده توي هديه خريدن مونده باشين؟ يکسري ايده توي ذهنتون باشه ولي تنونين تصميم بگيرين؟ من در حال حاضر به يک همفکري احتياج مبرم دارم... ميخوام کمکم کنيد... چون خصوصي هست لطف کنيد برام پيغام بگذاريد تا بدونم ميخواين کمکم کنيد من هم حتماً باهاتون تماس ميگيرم...
خلاصه اينکه پرنده توي يک وجب جا حسابي حيرون شده... همش ميخورم اينور اونور... از اين فکر خلاص نشده يک چيز ديگه مياد تو سرم... بدجوري شلوغ شدم...
يک شعر هم براتون مينويسم از Shel Silverstine که اگر حوصله داشتين بخونين... البته ميبخشين که سانسور نداريم پس هر کس خوشش نمياد نخونه لطفاً


Boy named Sue

My daddy left home when I was three,
And he didn’t leave much to Ma and me…
Just this old guitar and an empty bottle of booze.
Now, I don’t blame him ‘cause he run and hid,
But the meanest thing that he ever did
Was before he left, he went and named me ‘Sue’.
Well, he must o’ thought that is was quite a joke,
And got a lot of laughs from a ‘lots of folk.
It seems I had to fight my whole life through.
Some gal would giggle and I’d get red,
And some guy’d laugh and I’d bust his head
I tell ya, life ain’t easy for a boy named ‘Sue’.
Wee, I grew up quick and I grew up mean,
My fist got hard and my wits get keen.
I’d roam from town to town to hide my shame.
But I made me a vow to the moon and stars
That I’d search to honky-tonks and bars,
And kill that man that give me that awful name.
Well, it was Gatlinburg in mid-July
And I just hit town, and my throat was dry.
I thought I’d stop and have myself a brew.
At an old saloon on a street of mud,
There at the table, dealing stud,
Sat the dirty, mangy dog that named me ‘Sue’.
Well, I knew that snake was my own sweet dad
From a worn-out picture that my mother’d had,
And I knew that scar on his cheek and his evil eye.
He was big and bent and gray and old,
And I looked at him and my blood ran cold
And I said:”My name id ‘Sue’! How do you do! Now you gonna die!”
Well, I hit him hard right between the eyes,
And he went down, but, to my surprise,
He came up with a knife and cut off a piece of my ear.
But I busted a chair right across his teeth
And we crashed thought the wall and into the street
Kicking and a’ gouging in the mud and blood and the beer.
I tell ya, I’ve fought tougher men
But I really can’t remember when,
He kicked like a mule and he bit like a crocodile.
I hear him laugh and then I hear him cuss,
He went for his gun
And I pulled mine first,
He stood there lookin’ at me and I saw him smile.
And he said:” Son, this world is rough,
And if a man’s gonna make it, he’s gotta be tough,
And I know I wouldn’t be there to help ya along.
So I give ya that name and I said good-bye.
I knew you’d have to get tough or die,
And it’s that name that helped to make you strong.”
He said:” Now you just fought one hell of a fight,
And now I know you hate me, and you got the right
To kill me now, and I wouldn’t blame you if you do.
But ya ought to thank me, before I die,
For the gravel in ya guts and spit in ya eye
‘Cause I’m the son-of-bitch that named you ‘Sue’.”
I got all choked up and I threw down my gun
And called him my pa and he called me his son,
And I come away with different point of view.
And I think about him, now and then,
Every time I try and every time I win,
And if I ever have son, I think I’m gonna name him
Bill or George! Anything but Sue! I still hate that name!


دوباره ميام... تا بعد...

Friday, May 09, 2003

سلام سلام...

فعلاً رسيدم چندتا از link ها رو درست کنم و در راستاي اينکه بگم کجا ها رو ميخونم يک چندتا link هم اضافه کردم...
تا بعد

Monday, May 05, 2003

کتاب گردي...


امروز رفتم نمايشگاه... تنهايي... تا حالا تنهايي نرفته بودم اونجا اصلاً هم دلم نميخواد دوباره يک تجربه ي اينطوري داشته باشم.. خيلي کند و کسل کننده بود برام... با وجود اينکه برعکس هميشه با کمال آرامش و خونسردي تمام قرفه ها رو سرکشي کردم... رفته بودم چندتا از کتابهاي درسي و غير درسي رو از قسمت کتب خارجي بگيرم... فقط يکيش رو پيدا کردم... راستش به نظرم امسال تنوع کتابها حداقل توي زمينه ي مورد علاقه ي من به طرز عجيبي کم شده بود... خوب من هم ديدم صرف نميکنه بخاطر يک کتاب که تازه بصورت PDF هم ميشه پيداش کرد و مجاني هم هست کلي وقتم رو تلف کنم بنابراين از خير اون يکي هم گذشتم...
داشتم توي قرفه ها سرک ميکشيدم چشمم خورد به يکسري pocket book از سروده هاي جبران خليل جبران(1883-1931)... ميشنايسنش که؟ ولي بدم نيست که يک تيکه از مقدمه ي مترجم رو براتون بنويسم بخونين... گوش کنين:" مسيحاي زندگي، عشق، زيبايي و خنده: جبران خليل جبران. تلاش براي ترسيم سيماي او، به آن مي ماند که بخواهيم رنگين کمان را در قفسي به بند بکشيم و يا ابرهاي آسمان را در مشت جمع کنيم... او اهل لبنان نبود. او اهل هيچ جا نبود. او فارغ از مکان بود... او در کلمه زاده شد، در کلمه زيست و و در کلمه مرد؛ گرچه در قاموس او مرگ معنايي نداشت... [چرا که] کسي که در کلمه فاني شود، جاودانه ميشود. زيرا کلمه همان عشق است و عشق خداست..."
من که کاملاً باهاش موافقم... ميدونين بين تمام اين فلاسفه و شاعرهاي امروزي اين يکي حرفهاش رو من دوست دارم... اصلاً شايد گاه گاهي بعضي از جملاتش رو براتون بنويسم... مثل الآن:
"The first thought of God was an angle.
The first word of God was a human."
فعلاً اين يکي رو داشته باشين تا بعد... در ضمن قراره نمايشگاه هنوز هم برقراره که مکان و زمانش متعاقباً به اطلاع ميرسه...

Thursday, May 01, 2003

باشگاه صدتايي ها


ميدونين اين صدمين مطلبيه که من براي پرنده نوشتم... البته بغير از دو يا سه تاش همه رو هم post کردم... بنابراين يک چيزهايي دلم ميخواست بنويسم ولي نوشتنم نميومد بالاخره ديدم بهتره شروع کنم شايد يواش يواش کلمات خودشون اومدن...
بعضي وقتها زندگي اونقدر به آدم فشار مياره که دلش ميخواد بگذاره بره يک جاي دور و براي مدتي از هرچي شلوغيه دور باشه...
دلم ميخواد برم توي يک خونه ي کوچيک شايد فقط 40 يا 50 متر نهايتاً جايي که هيچکس من رو نشناسه... و مدتي رو اونطوري زندگي کنم... نميدونم ميشه يا نه ولي تجربه ي جالبي ميتونه باشه...
دلم براي اونهايي که دوستشون دارم تنگ ميشه ميدونم امّا بدم نمياد مدتي اينطوري زندگي کنم... براي خودم... يک جور تجربه ي حس استقلال داشته باشم... با وجود اينکه بدست آوردن هر استقلالي باعث بروز يکسري مسئوليتها هم ميشه ولي فکر کنم اين مسئوليتها رو بتونم تحمل کنم... تنها مشکل اين وسط اينه که نميشه... به همين سادگي... بگذريم...
راستي هفته ي ديگه نمايشگاه کتابه داشتم فکر ميکردم از اونجايي که جميع نويسندگان محترم، فرهيخته و کتابخوان و نهايت درجه مشتاق يادگيري هستند و انگيزه ي ديگه اي غير از کتابخواني اونها رو به نمايشگاه نميکشونه ميشه اونجا يک قرار فرهنگي، ديدماني، آشنابشيم باهمي، جهت ديد و بازديد وبلاگ نويسها ترتيب داد... موافقين اعلام راي کنند لطفاً...
آخرش هم ميتونين برين اينجا يک Flash باحال از آهنگهاي Gipsy Kings رو ببينين لطفاً Speaker هاتون رو هم روشن نگهدارين... راستي کسي معنيه اين چيزهايي رو که اينها ميخونن ميدونه؟
فعلاً...

Tuesday, April 29, 2003



Me & Elvis


تا حالا براتون گفتم که من Elvis Presley رو خيلي دست دارم؟ اگر گفتم که هيچي امّا اگر نگفتم حالا ميخوام بگم... من Elvis رو زماني که دوم دبيرستان بودم شناختم و از اون موقع تا حالا هنوز ازش خوشم مياد...
نظرات راجع به Elvis متفاوته... هم روي کارهاش و هم روي خودش... به نظر من Elvis جزء زيباترين مردهاي تاريخه... راستش من که توي قيافه اش عيبي نميبينم ولي اين رو بايد بگم که خيلي ها اصلاً از شکل Elvis خوششون نمياد... در مورد خانومها اونهايي که ميگن Elvis خوشگل نيست بيشتر عقيده دارن که قيافه ي Elvis زيباييه زنونه داره و خشونتي که توي صورت يک مرد بايد باشه توي صورت Elvis نيست... اين رو من ميگذارم به عهده ي سليقه ي خانومها امّا در مورد آقايوني که چنين نظري دارن من به اين نتيجه رسيدم که 99% حاصل از حس قويه حسادته...
اگر ظاهر رو بگذاريم کنار در بعد شغلي هم همينطور نظرات متفاوت وجود داره... امّا عقيده ي غالب کساني که توي موسيقي دستي دارن بر اينه که Elvis با سبک کاري که ابداع کرد دنياي موسيقي رو متحول و مسيرش رو متغير کرد... خوب عدّه اي هم عقيده دارن که آهنگهاي Elvis باعث به انحراف کشيده شدن جامعه و انحطاطه موسيقي شده... البته شايد تا حدي هم درست بگن ولي معمولاً پيازداغش رو خيلي زياد ميکنن... من اگر در اين باره نظر بدم ميگن دارم از روي غرض مينويسم بنابراين هر کس تحليلي در اين باره ميخواد به خودم بگه تا خصوصي براش بنويسم... فقط يک جمله از John Lennon رو براتون مينويسم که Elton John بعداً تصحيحش کرده:"Before Elvis there was nothing" و اصلاحيه "And there’s not much after him"
خوب چند تا نکته ي جالب هم در مورد زندگيه Elvis براتون بگم...Aaron Presley Elvis متولد 8 ژانويه سال 1935 هست... توجه کنيد که با تولد من فقط 12روز فاصله داره... Elvis دوقلو بوده ولي يکي از برادرها مرده بدنيا مياد... ميگن وقتي يکي از دوقلوها ميميره شانس هر دوتا به اوني که مونده ميرسه و در مورد Elvis اين مطلب کاملاً صادقه... Elvis قبل از اينکه خواننده بشه راننده ي کاميون بوده و اولين آهنگش رو در 20 سالگي براي مادرش ميخونه که اسم آهنگ: "That’s alright mama" بوده... بعد از يکسال از اون تاريخ Elvis اونقدر مشهور ميشه که در سال 1956 ميتونه 200 هزار دلار چک بکشه و خونه ي خودش به نام Graceland رو توي Memphis بخره...
Elvis بقدري مشهور ميشه که در سال 1976 موقعي که از مردم آمريکا در مورد محبوبيت رئيس جمهور و Elvis سوال ميکنن تمام شرکت کنندگان Elvis رو محبوبتر از رئيس جمهور ميدونن... خوب نکته اينجاست که Elvis يکسال بعد در سال 1977 ميميره که هنوز هم با وجود گزارشهاي کالبد شکافي و پزشکي مرگش مشکوکه امّا اون چيزي که در اين مورد منتشر شده ميگه که Elvis بخاطر مصرف بيش از حد مواد مخدر و الکل مرده... جالب اينجاست که پزشک خصوصيش بعد از مدتي اعتراف ميکنه که اون بوده که تمام اين داروها و مخدرها رو به Elvis ميداده و Elvis هم بدون اطلاع و فقط بخاطر اعتمادي که بهش داشته تمام رو مصرف ميکرده...
در مورد Elvis هر چي بنويسم باز هم مطلب هست که بگم ولي فکر کنم براي اين دفعه کافي باشه... فقط آخر سر بگم که خونه ي Elvis حالا يک موزه شده و جزء نقاط ديدنيه Memphis هست... هر سال هم در سالگرد مرگش مراسمي اونجا برگذار ميشه... از مراسم ديگه اي که هر سال به نام Elvis توي آمريکا و در Las Vegas برگزار ميشه Elvis Contest هست که در اون عده ي کثيري از آدمها خودشون رو بشکل Elvis درست ميکنن و آهنگهاش رو ميخونن و به بهترين نفر جايزه داده ميشه... به برندگان اين جايزه Elvis Look-alike گفته ميشه...
هنوز هم که هنوزه اکثر خواننده هاي معروف آهنگهاي Elvis رو يا بخاطر عشق يا معروفيت ميخونن چون اکثر اون آهنگها حالا ديگه بصورت يک آهنگ ملي در اومده... از اين خواننده ها ميشه به : Beatles, Elton John, Michael Bolton, Celin Dion, Ricky Martin و هزاران نفر ديگه اشاره کرد...
خوب تا همينجا کافيه بقيه اش رو بعداً توي يک فرصت ديگه مينويسم... اگر سوالي در اين رابطه دارين يا توي نظرخواهي بنويسين يا mail بزنين...

Friday, April 25, 2003

بدون تيتر


گاهي وقتها يک چيزهايي توي اين دنيا آدم ميبينه که از همه چي بيزار ميشه... امّا بعد از يک مدتي چون ميفهمه چاره اي جز زندگي نداره اونها رو فراموش ميکنه و سعي ميکنه عادي زندگي کنه...
چرا اين حرفها رو زدم چون تازگي مطلبي رو شنيدم که خيلي تاثر برانگيز و مشمئز کننده بود... درسته که منبع اين خبر رو نتونستم پيدا کنم ولي با اين حال دلم طاقت نياورد که نگم... چون بعيد ميدونم اتفاق نيوفتاده باشه...
داستان جريان قتل يک دختر بچه ي 16-17 ساله است... که بعد از چندين ماه از قتلش قاتلين بخاطره جرم ديگه اي دستگير ميشن و به اين جنايت هم اعتراف ميکنن... اين جريان توي همين مملکت اتفاق افتاده...
داستان اينطوري شروع ميشه که اين دخترخانوم داشته از کلاس به خونه بر ميگشته... توي مسير سوار يک تاکسي ميشه... سوار تاکسي نه يک مسافرکش شخصي... زمستون بوده و هوا هم که زود تاريک ميشه بنابراين شما خودتون ساعت 5 يا6 بعد از ظهر يک روز زمستوني رو توي نظر خودتون داشته باشين... دختر خانوم عقب تاکسي سوار ميشه و تاکسي راه ميوفته... وسط مسير يک آقاي ديگه اي هم سوار ميشه و تاکسي به راه خودش ادامه ميده... نفر کنار راننده بعد از مدتي سرش رو بر ميگردونه و چيزي رو توي صورت دختر ميپاشه... دختر ديگه چيزي رو نميفهمه تا اينکه بعد مدتي از صداي فرياد و از دردي که توي گوشش پيچيده بوده بهوش مياد... از اينجاي داستان رو با سبک ديگه اي مينويسم تا بيشتر توي حال و هواي ماجرا قرار بگيرين...
خون از گوشش بيرون زده بود... درد عجيبي رو توي سرش احساس ميکرد... همه چيز خيلي گنگ و نامفهوم بود براش... هنوز حواسش سر جاش نيومده بود... يک ضربه ي يگه رو اونطرف صورتش حس کرد...
[بعد از کشف جسد متوجه ميشن که گوش دختر از ضربه ي اول کر شده بوده و جالب اينجاست که طرف توي دادگاه با وقاحت گفته که بايد يه جوري بهوش ميومد يا نه؟]
چشمهاش رو باز کرد... صورت راننده رو شناخت... فريادهاي راننده با فحشهاي رکيکي رو که به زبون مياورد شنيد... بيشتر هوشيار شد... تا اومد تکوني به خودش بده خيلي چيزها دستگيرش شد... مسافر توي تاکسي کنار اتاق پشت منقلي که دود تمام اطرافش رو گرفته بود دراز کشيده بود... کمي اونطرفتر چشمش به چند تکه لباس افتاد... به نظرش آشنا اومد... اومد خودش رو جمع کنه... دستهاش رو که به خودش نزديک کرد متوجه شد... بله لباسهاي خودش بودن... تن لخت خودش رو سعي کرد با تمام وجود جمع کنه ولي رخوتي که از اسپري بيهوش کننده هنوز توي تنش مونده بود اجازه ي عکس العمل سريع رو ازش گرفته بود...
راستش خيلي سعي کردم بقيه ماجرا رو اونطوري که شنيده بودم براتون بنويسم ولي بخاطر حرمت اينجا و خواننده هاي اينجا نتونستم... امّا فکر کنم ميتونيد ماجرا رو حدس بزنيد...
جسد دختر پيدا ميشه... پر از آثار چاقو... سوختگي [که بعداً معلوم ميشه اثره سيخ داغ بوده و طرف ميگه که براي سرحال نگهداشتن دختر بعد از اينکه ضربات چاقو اثر خودشون رو از دست دادن ازشون استفاده کرده]... و کاملاً عريان با آثار مشهود سوء استفاده...
چندين ماه بعد اين دوتا آدم بخاطر حمل مواد دستگير ميشن و بعد از اينکه محلشون مورد بازرسي قرار ميگيره از شواهد اونجا به ارتباطشون با قتل شک ميکنن و آخرش هم حضرات به قتل اعتراف ميکنن...
آره بد جوري خوشبحال ما نه؟ خوشبحالمون که آدميم... فکر ميکنيم متمدنيم... نه اينکه بخوام ايرا ن يا ايراني رو بکوبم نه همه جاي دنيا همينه... همه جا رو اين بوي گند برداشته... کثافتش تمام دنيا رو پوشونده...
نميدونم چه طوري توي اين شهرها با اين همه جنايت و جرم ما ميتونيم اينقدر راحت راه بريم... خودم رو ميگم... باور کنين تا يک چند ساعتي واقعاً منگ بودم...
آخه چرا؟ براي چي؟ مگه اون دختر چه گناهي کرده؟ مگه بقيه مردم چه گناهي کردن... يک زماني بود که اگر کسي ميخواست ميتونست پاک و سالم زندگي کنه امّا حالا... فکرش رو بکنيد اگر اون دختر زنده ميموند چي؟ آيا بعد از اين جريان ميتونست عادي زندگي کنه؟ همين جامعه اي که اين دختر رو به اين درد مبتلا کرده اون رو ميپذيرفت؟ من که براش خيلي خوشحالم که رفت و از يک عمر بدبختي راحت شد...
باز هم ميگم نميدونم اين ماجرا واقعاً اتفاق افتاده يا نه ولي هر چي که بود من رو حسابي تحت تاثير قرار داد...
خدا آخر و عاقبت همه رو بخير کنه و خودش همه رو حفظ کنه... آمين اي خداي پرنده...

Wednesday, April 23, 2003



جوابيه

خوب رفقاي عزيز از اين همه محبت همتون ممنون... راستش مطلب ديگه اي داشتم که up کنم ولي ديدم جوابيه امروز واجب تره...
اول اينکه کي گفته من جايزه نميدم؟ خوبش رو هم ميدم... هيچ کدوم که غير از "بهارک" نظر ندادين... من رو که ميشناسين نظر ميدادين خوشم ميومد همين رو هم عوض ميکردم... تازه براي اينکه حسن شهرت "پرنده" رو ثابت کنم به "بهارک" بخاطر اشاره به رنگ زرد که يک کمي شبيه به رنگ جديده weblog هست 5 ساعت اينترنت ميدم تا چشم حسود کور و دنده استکبار نرم فتبارک الله احسن الخالقين... يا يه چي تو همين مايه ها...
بعدش هم اينکه قراره ملاقات رو هم ان بعيد به اطلاع دوستان از طريق offline يا e-mail خواهم رساند... ولي راستش من تنهايي يک کم سختمه اگر کسي ميتونه کمکي بکنه offline بده لطفاً...
در مورد مکان و شرايط هم اگر نظري داشتين خوشحالم ميکنين اگر بگين...
باز هم ممنون از همگي..

Monday, April 21, 2003

خبرنامه

امروز تقريباً يک خبرنامه داريم...
1-من رفتم اينجا هم يک پرنده باز کردم... ولي توش فعلاً نمينويسم... چون فرصت کافي براي handle کردن دو تا web log رو ندارم... امّا اونهايي که ميخوان يک server نسبتاً سريع . با امکانات فارسي داشته باشن ميتونن برين اينجا...
2-يک کم دست به سر و روي لينکها کشيدم و با چندتايي از بچه ها هم کمي شوخي کردم که اميدوارم ناراحت نشن... دوستانه جديدي رو هم اينجا اضافه کردم که وبلاگشون رو ميخونم... خدا کنه بابي بشه براي دوستيه نزديکتر...
3-ان بعيد(متضاد ان قريب) سعي ميکنم يک template خوش آب و رنگ براي اينجا طراحي کنم که هم به فصل بخوره هم من رو از اين حال و هوا بياره بيرون... از تمام ايده هاي جديد در اين زمينه با آغوش باز پذيرايي ميشود... در ضمن هرکس که ايده اش بهتر باشه بهش يک جايزه ميدم... 10 ساعت اينترنت 56k.
4-ميخوام بک قرار وبلاگي بگذارم امّا بچه معروف نيستم و نميدونم چه نتيجه اي ممکنه بده بنابراين در اين مورد هم نظراتتون رو بدين تا ببينم قضيه چطوريه... البته بيشتر ميخوام يک قراره خودمونيه کوچيک باشه نه بک meeting بزرگ...
فعلاً ديگه عرضي نيست...
با اخلاص فراوان...

Saturday, April 19, 2003

پنچره ي رهگذر...


چقدر سخته که بعد از سالهاي سال ، بعد از يه عمر ، بعد از روزها و لحظه هايي که شايد ديگه هيچ وقت بر
نگردن ، با هزار تا خاطره خوب و بد ، و با هزاران هزان چيزه ديگه که نميتوني توصيفش کني... بفهمي که اونايي که ميديدي همش يه مشت رنگ هاي بي خاصيت بيشتر نبوده... انگار که بفهمي پنجره اتاقت، همونجا که عمري پناهگاه بي کسي ها و تنهاييهات بوده... همونجا که براش گريه کردي و باهاش خنديدي... اونجا که تو نيم قد خورشيد تو غروبهاي وصف ناپذير کنارش ايستادي و از غم ها و شاديهات گفتي ، همونجا که تموم غم هاتو تو دلش داره... فقط يه تابلوي نقاشيه... ترکيبي از رنگها...
نه... نه... نميخوام... نميخوام بدونم... نميخوام باورش کنم... ولي انگار حقيقت داره...
دلم ميخواد داد بزنم... ميخوام فرياد بزنم... ميخوام برگردم... برگردم به گذشته... اونقدر برم عقب که دوباره پناهگاه تنهاييهام همون پنجره باشه... دوست دارم يکي بياد و بگه که دارم کابوس ميبينم... يکي بهم بگه که خوابم و وقتي بيدار شم همه چيز سر جاشه...
دلم ميخواد که همين تابلوي رنگ بشه سنگ صبورم... ميخوام بهش همون چيزايي رو بگم که به پنجره روياييم ميگفتم...ولي نميتونم... ديگه نميتونم... حس ميکنم که اشکهام رنگ هاشو خراب ميکنه... به همشون ميريزه... و خنده هام کدرش ميکنه ... نه اين ديگه اون روزنه اي که من ازش به آسمونا ميرسيدم نيست... ديگه نميتونم از داشتنش احساس غرور کنم...
شکستم... بد جوري شکستم...
آهاي مهتاب من کجايي؟؟ سرزمينت کجاست؟؟ چرا پيدات نميکنم... ميخوام بيام کنارت بشينم و سرمو رو دامن غرق نورت بذارم و باهات حرف بزنم... طاقت شنيدن غمهامو داري؟؟ اشکهام رو شونت سنگيني نميکنه؟؟ ... ميدونم که به حرفام گوش ميدي... ميدونم که طاقت شنيدن غم هامو داري... ميدونم که ميتونم رو شونه هات اشک بريزم... ميدونم... فقط بهم بگو کجايي؟؟ بهم بگو سرزمين مهتاب من کجاست؟؟ خسته شدم بس که دنبالت گشتم...
رهگذر ميخواد بره... به يه سفر طولاني... يه سفر تو اعماق وجود خودش... تو گذرگاه خاطره هاش... رهگذر ميخواد راهي که خيلي وقت صرف پيمودنش کرده رو يه شبه برگرده... رهگذر بايد اول خودشو پيدا کنه... بعد هم سرزمين مهتابشو...
دل کندن از اون پنجره و پنجره ها خيلي سخته... خيلي سخت... ولي انگار راه ديگه اي نمونده...
آره ميخوام برم... ميخوام تو خودم دنبال گمشده ها بگردم... ميخوام تو گذرگاه خاطره هام اشتباهامو پيدا کنم... ميخوام راهي رو که گم کردم پيدا کنم... ولي ميترسم... ميترسم بازم راهم غلط باشه... ميخوام برم تا با دست پر برگردم.... شايدم ديگه هيچ وقت بر نگردم...
خدايا... خداي بزرگ... اونجايي؟؟ بازم ميخوام در خونتو بزنم و ازت کمک بخوام... کمکم ميکني؟؟
به اميد ديدار