وسعت تاریخ آشناییمان شاید به پهنای دشت نزدیک خانه، بیکران نباشد ولی گردش روزانهی اندوه در لابلای ساقههای آفتابگردان روییده از دل، بسیار گم میشود.
باد سرد، سریع و سوزان میوزد. و فقط گرمی دستهایمان است که داغ را بر دل بعید ساخته. لذت آفتاب در دل سیاه شب سنگینی سینهی بیتوان است. کاش میشد همه را با هم تقسیم کنیم. یادم میآید اندوه قدر نشناختهی آنچه گذشت و میلرزم از سرما .
کنج خلوت اکنون یاد خاطاتی است که افکار از پرداختنش میترسید. هنوز هم گوشهی باز اتاق گرمای با هم بودن را زمزمه میکند. سهگوش تنهایی؛ در پس شلوغی؛ آرامش قدیمی را فریاد میکند و مشتهای گره کرده آرزوی آنسوی دیوار.
خدا قرارمان را فراموش کرده باز. دلم روز آفتابی میخواهد که با هم به آفتابگردانها را بخندیم و بینهایت را در افق مرغزار نظاره کنیم. آفتابگردان مثال خوبی است. شاید او باز سر قرارش بماند. سخت است ولی با هم تحمل میکنیم.
No comments:
Post a Comment