Tuesday, June 12, 2007

Why You?

برام زیاد پیش میاد که حتی ندونم برای چی دلم گرفته. احساس واقعاً بی‌خودیه!

انگار یک سنگ بزرگ روی سینه‌ات باشه که نتونی برش داری. یک باری روی شونه‌ات که نتونی بگذاری زمین. منتظر خبری باشی که نمی‌دونی کی می‌رسه.

یک کمی تحملش می‌کنی، سعی می‌کنی با تلقین به خودت بقبولونی که اصلاً یک همچین احساسی نداری و خیلی هم تازه خوشحالی. اما یک دفعه دم‌دمای عصر، که هوا از زور غم‌زدگی داره سوراخ می‌شه، دیگه انرژیت برای تظاهر و نقش بازی‌کردن تموم می‌شه.

میای خونه، ساز و بر می‌داری و شروع می‌کنی به زدن. یک ساعتی می‌زنی شاید بهتر بشی. ولی سازم آواز دلِ نوازنده رو می‌زنه برای همین از ساز هم صدایی غیر از سوز و گداز بیرون نمیاد.

میای شاید چند خطی بنویسی و راحت بشی. اما اونم کمک چندانی نمی‌کنه. برای همین نوشته رو هم نیمه تموم می‌گذاری و...

No comments: