اندر احوالات من وقهوه (گفتم قهوه یاد چیزایی نیوفتین بیتربیتها) داستان زیاده. امّا یکیش که خیلی ی چند ماهی هست که شروع شده اینه:
تقریباً از یک کمی قبل از ازدواج از اونجایی که فکر و خیال آدم زیاد داره و اصولاً (اصوله من حالا با بقیه کار نداریم) آدم کم خواب میشه من شروع کردم به صبحها قهوه خوردن.
حالا مدلهای مختلف رو امتحان کردم ولی از همه بیشتر latte حال میده. خلاصه بعد از مدتی متوجه شدم صبحها احساس دلشوره، تپش قلب شایدم یک جورایی بیشفعالی گرفتم!!! آقا هی همه به ما گفتن این مال قهوهی ناشتا اشت ولی کو گوش شنوا؟ خلاصه این داستان و داشتیم تا بعد از عروسی و یک کمی آروم شدن اوضاع که قهوه خوردن ما هم قطع شد و کلا این جریان یادم رفت.ْ
اما امروز که اومدم دفتر از دم این کافیشاپ که رد شدم این بوی قهوه و اینا زد به دماغم و خلاصه رفتم و گرفتم و اومدم دفتر جاتون خالی با کیک خوردم و حالی کردم. امّا چشمتون روز بد نبینه!!! آقا ساعت ۱۱ دیدم سر جام بند نمیشم! همش هیجانزدهام پا میشم میشینم، انگاری همهاش عجله دارم و دیرمه و اینا.
نه تنها خودم اعصاب نداشتم برای بقیه هم اعصاب نگذاشته بودم. هی بالاسر بدبخت کارمندا... بعد از یک مدتی که گذشت یادم افتاد که قدیما هم اینطوری شده بودم! خلاصه شسنم خبردار شد که انگاری بازم فهوه کار خودش و کرده.
خلاصه الآنم که نشستم و سعی میکنم خودم و کنترل کنم، همش دارم پا رو تکون میدم و جم میخورم و اینا. اینم حکایت ما و قهوهاست دیگه.
عزت همگی مزید.
تقریباً از یک کمی قبل از ازدواج از اونجایی که فکر و خیال آدم زیاد داره و اصولاً (اصوله من حالا با بقیه کار نداریم) آدم کم خواب میشه من شروع کردم به صبحها قهوه خوردن.
حالا مدلهای مختلف رو امتحان کردم ولی از همه بیشتر latte حال میده. خلاصه بعد از مدتی متوجه شدم صبحها احساس دلشوره، تپش قلب شایدم یک جورایی بیشفعالی گرفتم!!! آقا هی همه به ما گفتن این مال قهوهی ناشتا اشت ولی کو گوش شنوا؟ خلاصه این داستان و داشتیم تا بعد از عروسی و یک کمی آروم شدن اوضاع که قهوه خوردن ما هم قطع شد و کلا این جریان یادم رفت.ْ
اما امروز که اومدم دفتر از دم این کافیشاپ که رد شدم این بوی قهوه و اینا زد به دماغم و خلاصه رفتم و گرفتم و اومدم دفتر جاتون خالی با کیک خوردم و حالی کردم. امّا چشمتون روز بد نبینه!!! آقا ساعت ۱۱ دیدم سر جام بند نمیشم! همش هیجانزدهام پا میشم میشینم، انگاری همهاش عجله دارم و دیرمه و اینا.
نه تنها خودم اعصاب نداشتم برای بقیه هم اعصاب نگذاشته بودم. هی بالاسر بدبخت کارمندا... بعد از یک مدتی که گذشت یادم افتاد که قدیما هم اینطوری شده بودم! خلاصه شسنم خبردار شد که انگاری بازم فهوه کار خودش و کرده.
خلاصه الآنم که نشستم و سعی میکنم خودم و کنترل کنم، همش دارم پا رو تکون میدم و جم میخورم و اینا. اینم حکایت ما و قهوهاست دیگه.
عزت همگی مزید.
1 comment:
از اثرات این قهوه گویا آپ کردن وبلاگ هم هست..میگم رفیق تو قهوه روت اینطوری اثر میکنه اگه یه وقت اکس بزنی چی میشی؟
Post a Comment