اول بگم که این اون نامه که گفتم نیست! انشاءالله اون رو هم ادیت میکنم میگذارم سر فرصت. این متن رو چند وقت پیش از خودم در بکردم. حالا هم اینجا مینویسمش.
دلم برای زندگی تنگ شدهاست. هنگامیکه شعبدهی خوشی سایه بر تن افکار و روزهایت افکنده و نوید زیبایی، عبوسی پایانی ساعات فراموش نشدنی را مرهم دل کوفته از ضربات زمانت کرده.
کاش میشد که به سرعت در هم ریختن دیوار تنگ دلت در بوهبوحهی دیدار شمشیر فرورفته در سنگِ فاصلهی بعید را از شکاف سیاهش بر کشی و هوای امید را تا انتهای واقعیت به کام فرودهی.
دلم کماکان میرنجد. از آنچه روا و ناروا از گوشت و خونم بریدند. از آنچه جبر و اختیار، عشق و نفرت و حقیقت و خیال نامش نهادند و در جایجای وجودم شلاق کردند.
افسوس که گاهی نمیدانند، رشتی این زخمها را از برای همدردی به جان خریدهام.
خوشی سختتر از آن است که باور میکنی.
No comments:
Post a Comment