سال آذرش را به نیمه رسانده.
سالی که چه بخواهی یا نه با تو گذشته.
سالی که سپری شدن ایامش را چه با فاصله از اندیشههایم آغاز کرد و چه بیصدا به کنار تو آرامش داد.
صدای زمزمهای میآید.
دستم گرمای دیگری بجز سرِ انگشتانِ دستِ دیگرم را آرزو میکند.
هنوز تفاوت روز و شب رانمیفهمد طفلک.
دلم هوای باران دارد.
میخواهم زیر باران بایستم و سر به آسمان بلند کنم.
بگذارم تا با فرود هر قطره پلکهایم خیس شوند.
با ریختن هر قطره چشمانم را خواهم بست
و به یاد خواهم آورد سفیدیه لباست را
با من بیا،
اینبار بوی نم درختان چنار را با تو همراه خواهم شد.
با من بیا...
No comments:
Post a Comment